کد خبر: ۳۳۹۷۶۵
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۵ - ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ - 2024February 14
این جملات گوشه‌ای از داستان زندگی افرادی است که شرایط زندگی بر آنها به شکلی اجبار شده تا زندگی را نوع دیگری پیش ببرند.
شفا آنلاین>جامعه>این جملات گوشه‌ای از داستان زندگی افرادی است که شرایط زندگی بر آنها به شکلی اجبار شدهپنبه چرک‌مرده را از بینی‌اش بیرون می‌کشد. تار و پود پنبه آغشته به خون‌های دلمه‌شده است. خطوط در هم و چروک‌های روی صورتش، جوانی این زن را در پسِ خود پنهان نگه داشته. با شکم برآمده جابه‌جا می‌شود و به زحمت دستش را به داخل جعبه کنارش می‌چرخاند تا چیزی برای خوردن پیدا کند. چند ثانیه می‌گردد و تکه نانی خشک‌شده بیرون می‌کشد. جعبه میوه‌ای با چند کیسه گره‌شده را به طرف من می‌آورد؛ «داخل این مشما سیب و خیار هست. اگر می‌خوری خودت بردار، این چند ماه خیلی زود‌به‌زود گشنه‌ام می‌شه...». من با لبخندی تشکر می‌کنم و جعبه را کنار خودم جا می‌دهد.

به گزارش شفا آنلاین:به زحمت پاهایم را جمع می‌کنم تا جا برای بقیه باز شود. کوچکی این کپر، هر لحظه تعداد بالای ما را پس می‌زند.

اینجا یکی از پاتوق‌های معروف کارتن‌خواب‌های تهران است؛ جایی در دل سیاهی شهر که آدم‌ها به پایانی بی‌تاریخ رسیده‌اند.

همه مصر‌ف‌کننده‌ها محو دستان من هستند، تا با برداشتن سیب‌های لکه‌دار داخل جعبه، میزان صمیمیتم را با خودشان بسنجند.

گره کیسه را باز می‌کنم و یک سیب چروکیده را گاز می‌زنم. لبخندی شاید از سر رضایت و اعتماد بر صورت‌شان می‌نشیند. فندک را به زیر پایپ‌های بین انگشتان‌شان می‌گیرند و شروع به مصرف می‌کنند... .

دوم

تاریکی همه جا را گرفته است. مددکاری که مسیر را می‌شناسد، با چراغ‌قوه‌ای جلوتر می‌رود. با دست به ما اشاره می‌کند تا از کنار گودال‌های نیمه‌عمیق با احتیاط حرکت کنیم. یکی دیگر از مددکارها قدم‌هایش را مماس با من می‌کند تا چیزی بگوید: «ببین، تا دلت بخواد بیابون و تاریکیه... اونم وسط شهر». جلوتر که می‌رویم، دیگر حتی صدای تردد ماشین‌ها در اتوبان‌های کناری هم به گوش نمی‌رسد. کم‌کم نور آتش‌هایی به چشم می‌خورد که پاتوق مصرف‌کننده‌ها را گرم کرده. زن جوان که تسهیلگر این منطقه است، از زنی می‌گوید که قرار است به دیدنش برویم. «همه سهیلا صداش می‌زنن، برای بار سوم باردار شده، بچه اولش الان بهزیستی زندگی می‌کنه و هفت سال داره، می‌دونیم کلاس اوله و حالش حداقل از اینکه اینجا باشه بهتره؛ اما نمی‌دونیم بچه دومش کجاس و به کی فروخته، الان هم دوباره باردار شده. اینجا انقدر تجاوز و تن‌فروشی هست که حتی خودش هم دقیق نمی‌دونه پدر این بچه‌ها کی هستن. ما هر روز اینجا سر می‌زنیم تا موقع زایمان ببریمش بیمارستان، امیدواریم بتونیم بچه سوم رو هم نجات بدیم؛ چون همچنان مصرف‌کننده‌س، بچه‌های پاتوق میگن مصرفش بیشتر هم شده. مدام فشارش بالا میره، برای همین مویرگای بینیش پاره می‌شه و این چند ماه همه‌ش خون‌دماغ بوده...».

سوم

اعتیاد اثری از ۱۸سالگی در چهره‌اش نگذاشته، روی تخت بیمارستان دراز کشیده و منتظر است تا چند ساعت دیگر صدای نوزادی را بشنود که 9 ماه در شکم داشته. سهیلا با ترس به رفت‌وآمد مددکارها و کارمندهای بهزیستی خیره می‌شود که قرار است بعد از زایمان پسرش را با خود ببرند. به یکی از آنها که بالای سرش ایستاده، نگاه می‌کند: «شما بچه منو با خودتون می‌برید؟». زن جوان با چهره‌ و لحنی جدی جوابش را می‌دهد: «هر وقت شرایط زندگیت خوب شد بچه برمی‌گرده پیش خودت، الان می‌تونی با خودت ببری وسط کارتن‌خوابا زندگی کنه؟».

چهارم

باد تند چادر و سنگ و چوب‌های اتاقک‌شان را جابه‌جا می‌کند. پارچه ضخیمی که جلوی در انداخته‌اند تا نقش در را برای‌شان داشته باشد، با شدت زیاد پایین و بالا می‌رود؛ اما آنها به رقص باد در این بیابان وسیع عادت دارند. تنها به چهره‌های نگران ما نگاه می‌کنند و با خنده‌ای آرام‌مان می‌کنند. همه ذوق‌زده به تماشای ما نشسته‌اند تا برای چند سال پاکی یکی از زن‌های مددکار همراه ما را جشن بگیرند.

مددکارها کیک را وسط فرشی بی‌رنگ و سوخته می‌گذارند و به تعداد سه سال پاکی، سه شمع کوچک روشن می‌کنند. همه مصرف‌کننده‌های این جمع آرزوی پاکی می‌کنند و بعضی هم از فرط ناامیدی به هم نگاه می‌کنند و می‌خندند. شمع با تشویق برای سه سال پاکی خاموش می‌شود. پسر جوانی که پشت سهیلا به دیوار تکیه داده بود، کمی به سمت جمع جلو می‌آید، به سهیلا اشاره می‌کند: «آبجی خدا شاهده ما همه ناراحتیم، من خودم چند بار خواستم ترک کنم نشده؛ ولی آخه این الان حامله‌اس. هرچی می‌گیم حداقل به خاطر بچه کم بکش تا عجوز مجوز به دنیا نیاد، گوش نمی‌ده. من بد می‌گم آبجی؟ والا اون بچه تو شیکمت گناه داره. ما که بدت رو نمی‌خوایم، بزار بعد که بچه رو زاییدی دوباره تا دلت می‌خواد بکش...». بعد با جدیت به عقب برمی‌گردد و به همان دیوار تکیه می‌دهد. مددکار جوان به سهیلا نگاه می‌کند تا شاید چیزی بگوید؛ اما سهیلا بی‌رمق با لکه‌های روی پیرهنش بازی می‌کند. چند ثانیه‌ای دود سیگار همه فضا را پر می‌کند. سهیلا آرام و زیر لب جملات نامفهومی می‌گوید. مددکار آرام دستش را روی انگشتان سیاه و ناخن‌های نیمه‌شکسته او می‌گذارد: «سهیلا بلندتر بگو ما همه دوست داریم برامون حرف بزنی...». بیشتر زنان و مردان مصرف‌کننده کنار ما یا درگیر خودشان هستند و علاقه‌ای به معاشرت نشان نمی‌دهند یا نشسته‌اند تا برای درددل نوبت به آنها برسد. سهیلا سرش را به کیک قاچ‌نخورده روی زمین می‌دوزد: «آخه آبجی زندگی همینه، به خودم می‌گفتم کمتر بکش؛ ولی نشد، خواستم چند سال پیش ترک کنم نشد، بچه اولمو که بردن بهزیستی من دوباره حامله شدم... ولی بهتر شد بردن، سخت بود پیش من باشه. دیگه دومی هم به دنیا اومد؛ ولی من نتونستم ترک کنم، شما یادته؛ گفته بودن ترک کنم بچه‌ام بهم پس می‌دن که نتونستم... بعدش گفتم دیگه انقدر می‌کشم بمیرم. وقتی از بچگی جلوم مواد گذاشتن و منم کشیدم می‌خوای چی بشه؟ بیشتر ما همین بودیم. کاش یکی‌ هم بچه بودیم ما رو با خودش می‌برد بزرگ کنه، حالا این‌طوری شاید ما دکتر بودیم، نه ؟». جملات سهیلا ناتمام می‌ماند که همه زیر خنده می‌زنند. صدای مصرف‌کننده‌ها در هم می‌رود و هرکدام چیزی می‌گویند. همدیگر را دکتر و مهندس صدا می‌زنند و دوباره به همان شدت می‌خندند. روی صورت خود سهیلا هم لبخند محوی نقش می‌بندد و مات مددکاری می‌شود که کیک را بین آنها تقسیم می‌کند.

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: