حتي اگر در آن نسبيگرايي هم خوشبختي را به امري دروني و متفاوت براي هر فرد منظور كنيم، با ارجاع به گزارههاي ويتگنشتايني كه «هر فرآيند دروني، نيازمند معيارهاي بيروني است»، خوشبختي را نيز ميتوان با تكيه بر آن معيارها تعريف كرد.
شفا آنلاین>جامعه>خوشبختي از آن دست مقولاتي است كه به نظر ميرسد دستكم انواع آن موضوع بحث
بسياري از جوامع انساني از گذشته تا امروز بوده است؛ در واقع از همان زمان
كه انسان انديشيدن به وضعيت خويش را در پيش گرفت، خوشبختي نيز به پرسشي
فلسفي تبديل شد.
هر چند در دوران سلطه نسبيگرايي،
خوشبختي نيز
زير سايه آن، تعريفها و تفسيرهاي بيشمار گرفته است با اين حال حتي اگر
در آن نسبيگرايي هم خوشبختي را به امري دروني و متفاوت براي هر فرد منظور
كنيم، با ارجاع به گزارههاي ويتگنشتايني كه «هر فرآيند دروني، نيازمند
معيارهاي بيروني است»، خوشبختي را نيز ميتوان با تكيه بر آن معيارها تعريف
كرد.
در چنين وضعيتي انگار دستيابي به اميال و تمناهاي آدمي يا حتي دستيابي مدام
و تحقق اميال، تعبير به خوشبختي ميشود، اما همانطور كه فيلسوفاني همچون
افلاطون -با وجود تاكيدش بر وحدت- بر كثرت اين اميال و گاه متضاد بودن و در
تناقض قرار گرفتن آنها اعتراف كردهاند، حالا چگونه ميتوان با صراحت گفت
كه من خوشبختم؟
بياييد براي به چالش كشيدن آن درك از خوشبختي كه در ذهن داريم، وضعيتي فرضي
را متصور شويم؛ فرض كنيم در شرايط آزادي زندگي نميكنيم درحالي كه تمناي
آزادي داريم؛ براي رسيدن به آزادي بايد مبارزه كنيم و درنتيجه اين مبارزه
ممكن است كشته يا زنداني شويم؛ حالا فرض كنيد شما به خاطر ارضاي آن ميل به
آزادي، مبارزه كردهايد و در زندان هستيد، آيا احساس خوشبختي ميكنيد يا به
نظر ميرسد خوشبختي هر چه بيشتر از شما دور شده است؟ اگر مبارزه نميكرديد
در زندان نبوديد، اما آن ميل به آزادي را نيز در خود سركوب كرده بوديد؛ آن
موقع خوشبخت بوديد؟ طبيعتا وقتي رسيدن به آزادي، يكي از تمناهاي وجودي
شماست، زندگي بدون آن، حتي بيرون زندان به شما حس خوشبختي نميدهد؛ وضعيت
پارادوكسيكال همينجا اتفاق ميافتد؛ شما براي رسيدن به خوشبختي دست به
كنشي ميزنيد كه خودش ممكن است در ظاهر شما را هر چه بيشتر از خوشبختي دور
كند. در واقع دقيقا در آن وضعيتِ زندانيبودگي، يعني بدون منظور كردن شرايط
قبل يا نتايج بعد از آن، در آن وضعيت شما احساس خوشبختي ميكنيد؟ در چنين
تصوير ايزولهاي از وضعيت، به احتمال قريب به يقين ميگوييد: «نه؛ در اين
شرايط هيچ احساسي از خوشبختي را تصور نميكنم.» اما احتمالا اين فرض دچار
خطاي روششناختي ميشود، چون وضعيتهايي كه در آن زندگي ميكنيم، چيزي
آزمايشگاهي و بيرون از تاريخمندي و آثار آن نيست. از اين منظر مثلا كسي كه
در راه آزادي زنداني شده است، ميتواند بگويد ممكن بود در مسير مبارزه
براي آزادي، كشته شوم، پس همين كه هنوز نفس ميكشم خوشبخت هستم يا بگويد
اگر مبارزهام به تحقق آزادي در آينده منجر شود، پس آدم خوشبختي هستم يا به
بيان درستتر: ميتوانم احساس خوشبختي كنم.
اما اجازه بدهيد اوضاع را پيچيدهتر كنيم، همانطور كه اشاره شد اكثر
فيلسوفان بر سر اين مساله اشتراك دارند كه انسان در آرزوها و اميالش كثرت
دارد؛ بنابراين در همان وضعيت فرضي كه رسيدن به آزادي يكي از تمناهاي شما
باشد و به خاطر آن ممكن است زنداني شويد، چون خود را در مسير درست ميدانيد
همچنان احساس خوشبختي ميكنيد، اما اين فرض را نيز اضافه كنيم كه يكي ديگر
از اميال شما، بودن در كنار عزيزانتان يا كساني باشد كه دوستشان
ميداريد. يعني اگر بگويند خوشبختي چيست، ممكن است بگوييد كه زندگي در كنار
عزيزان، اينكه بتوانم با كسي كه دوستش دارم، بيرون راه بروم و حرف بزنم يا
بعد از كار در پارك با او فوتبالدستي بازي كنم، با او به مسافرت بروم و
هزاران حالت ديگر. حالا شما به خاطر يكي ديگر از تمناهاي معطوف به
خوشبختيتان در زندان هستيد و از اين تمناي ديگر محروم شدهايد. آيا باز هم
احساس خوشبختي ميكنيد؟ در اين وضعيت است كه گاه پيشرانهاي انسان به سمت
آزادي، در تضاد با هم قرار ميگيرند. شما به خاطر يك وجه از خوشبختي يعني
آزادي، وجه ديگري از خوشبختي يعني كنار مادر، همسر، معشوق يا هر كسي را كه
دوستش ميداريد، ازدست دادهايد. در اين وضعيت فرضي ميتوان تعريف از
خوشبختي را بسط داد و گفت خوشبختي براي من، زندگي در كنار عزيزانم در وضعيت
آزادي است.
در اينجا موضوع، گستره مفهومي و زماني خوشبختي است؛ هم اينكه خوشبختي خودش
چه مقولاتي را در برميگيرد و هم آنكه تحقق اميال و تمناها به چه بازهاي
از زمان ارجاع داده ميشود. در بينشهاي مذهبي و ماورايي كه باور به جهان
پس از مرگ قدرتمند است اين گستره زماني حتي به پس از حيات انسان نيز معطوف
ميشود و در بينشهاي اين جهاني ميتواند حتي به دورهاي تاريخي گسترش
يابد.
نيكلاس وايت در كتاب تاريخچه خوشبختي اين بحث را مطرح ميكند كه از نظر
افلاطون اگر شخص در معرض تضادهاي دروني قرار گيرد عموما دال بر اين است كه
عقل او نتوانسته بر او حاكم شود. يعني عقل آن شخص نتوانسته بر تمناها و
اميال او حاكم شود و نظم و نسقي به آنها بدهد.
در واقع افلاطون فكر ميكرد خوشبختي جز با هماهنگي اهداف به دست نميآيد.
البته كه خيلي از فيلسوفها آن ايده وحدت افلاطون را رد كردند. نيچه يكي از
همانها بود كه اساسا از آن تضاد استقبال ميكرد و اين جدال را عنصر اساسي
براي زندگي و نشاط ميدانست؛ هر چند او ميدانست كه اين كشمكش نوعي
دشواري وظيفه است؛ همان كه شاملو نيز آن را اينگونه بيان كرد كه انسان
دشواري وظيفه است. يعني: تن ندادن به ايده افلاطوني با عنوان «هماهنگي
اهداف»، حتي اگر ضرورتا به استقبال تضاد اهداف نرويم. در اين وضعيت همان
تضادهاي در راه رسيدن به تمناها، عملا نوعي دشواري وظيفه است كه انسان در
آن تجسد مييابد و احتمالا اين وضعيت، احساس خوشبختي عميقتري براي او در
پيش دارد.