یک طرف ماجرا خروج سرمایۀ انسانی و اقتصادی از کشور است که نه تنها مغز و پول ایرانی را فراری میدهد بلکه گنجینۀ ژنتیک کشور را هم در آینده با خطر مواجه کرده است و همین حالا هم آثارش به روشنی دیده میشود.
شفا آنلاین>جامعه> این روزها خیلیها که امکانش را دارند به فکر فرستادن بچه هایشان به
خارج از کشور هستند. بعضی از جوانها هم خودشان خانوادهها را به اشکال
مختلف تحت فشار میآورند تا آنها را به خارج بفرستند. اینکه جوان ایرانی،
نخبۀ ایرانی، کارآفرین ایرانی، هنرمند ایرانی، یا سرمایهدار ایرانی چرا
میخواهند
مهاجرت کنند دلیلش بر کسی پوشیده نیست: عدم آرامش روانی برخی
افراد، از هم پاشیدگی در برخی موضوعات اجتماعی جامعه و گاهی عدم ثبات
اقتصادی که البته همه خود محصول سیاستهای غلط هستند.
یک طرف ماجرا خروج
سرمایۀ انسانی و اقتصادی از کشور است که نه تنها مغز و پول ایرانی را فراری
میدهد بلکه گنجینۀ ژنتیک کشور را هم در آینده با خطر مواجه کرده است و
همین حالا هم آثارش به روشنی دیده میشود. یک طرف دیگر هم از هم دورافتادگی
خانوادهها است و آسیبی که فرزندان خارج از کشور و الدین تنها مانده در
وطن میبینند. اینکه سالها فرزندی را با خون دل بزرگ کنی و بعد با چشم
خونین روانۀ کشوری دیگر کنی کم دردی نیست. خود من زوجهای بسیاری را در ببین
دوستان و آشنایان میشناسم که در سالهای پیری که باید فرزندانشان همدمشان
باشند تنها مانده اند. این را مقایسه کنید با سالهای خوب نه چندان دور که
خانوادهها دور هم بودند و حتّی گاهی در یک خانۀ بزرگ چند خانواده با هم
زندگی میکردند و زندگیها چقدر ساده بود. آدمها کمترین بخش زندگیشان خورد و
خوراک است. مهمترین بخش زندگی آدمها احساس است، دوست داشتن و دوست داشته
شدن است، کنار هم بودن است. چه بلایی بر سر جامعۀ ایرانی آمده که خیلیها
میخواهند از کشور بروند و بعضیها هم از روی نادانی میگویند هر کس ایران
را اینطوری نمیخواهد برود!؟ خاک مگر عزیزترین وابستگی هر انسانی نیست؟ به
جای ساختنش و مبارزه با مشکلات چرا رفتن را انتخاب میکنیم؟2- هنوز هم
ایران مزین به آدمهای بزرگی است که در حوزههای مختلف مشغول کار هستند و
دغدغۀ جمع و وطن را دارند. مثل شنا کردن بر خلاف جهت رودخانه است، سخت است و
گاهی طاقت فرسا. گاهی هم ضربه میخورند امّا سعی میکنند به هر شکلی
روشنگری کنند، امید ببخشند، وحدت آفرینی کنند. مثالها زیاد است، از پهلوان
رسول خادم بگیر با علاقۀ جالبش به ادبیات و ادبا تا دکتر محمدرضا شفیعی
کدکنی بزرگ که پیر مراد دانشجویان است تا دکتر محسن رنانی، جامعه شناس
دلسوخته و دلسوز کشورمان. دو نفر از اساتید يک دانشگاه صنعتی را میشناسم
که به جدّ و با نفوذی که دارند تلاش میکنند برای شاگردان نخبۀ خود شغل
پیدا کنند تا مانع خروج آنها از کشور شوند، تلاشی ستودنی از راستین
استادانی دوست داشتنی. کاش این نوع اساتید، این نوع کارآفرین ها، این نوع
کارخانه داران، این نوع مدیران، این نوع خیرین زیادتر شوند و عمر پربرکتشان
طولانی تر، و هر کس دیگری که دغدغۀ بچههای کشورمان را دارد و به هر شکلی
تلاش میکند وطن، وطن شود.
انبه که دو سال پیش حدود 40 هزار تومان
بود تابستان امسال به حدود 130 هزار تومان رسید! یعنی قیمتش بیشتر از سه
برابر شد. فقط محض مقایسه میگویم حقوق معلمان در این دو سال 40 درصد رشد
کرد، یعنی کمتر از یک و نیم برابر شد!؟ وسط تابستان یک دفعه انبه ناپدید
شد، یعنی حتّی یک عدد انبه هم در بازار پیدا نمیشد! حدود دو هفته بعد
بازار پر از انبه شد، با قیمت 280 و بعضی جاها 285 هزار تومان!؟ خوب،
مافیای انبه از همان فرمول همیشگی استفاده کرد: نایاب یا کمیاب کردن چیزی و
بعد گران کردن سرسام آور آن. شایعاتی هم بود که دلیل گرانی آن قطع صادرات
از جانب پاکستان است، چیزی که فکرش را نکرده بود اینکه انبه قطعاً یک محصول
لاکچری است و زندگی مردم به آن وابسته نیست که مجبور به خریدنش باشند و
اینکه اتفاقاً انبه از میوههایی است که زود هم خراب میشود. معدود افرادی
هم که میتوانستند انبه بخرند، در وحدتی ناخواسته و به دلیل وضع بد اقتصادی
که این روزها همه دچارش هستیم و قدرت خریدی که برای اکثر مردم روز به روز
کمتر و کمتر میشود، انبه نخریدند. حدود دو هفته بعد انبه را حتّی از قبلش
ارزانتر هم میشد خرید تا جایی که انبۀ درجه یک و عالی را 120 هزار تومان
هم میشد پیدا کرد!
دوستی از همسایهاش میگفت که آشغالش را جلوی
خانۀ آنها میگذاشت!؟ و اینکه البته صبرش سر رفته بود و دعوای حسابی با
همسایۀ بیملاحظهاش راه انداخته بود. این روزها فقط گربهها نیستند که
کیسههای آشغال مردم را پاره میکنند و محتوای کیسه را جلوی خانهها پخش و
پلا میکنند. زباله گردها از گربهها بدتر عمل میکنند. اینکه زبالههای
قابل بازیافت این روزها ارزش پیدا کردهاند و با کمی زباله گردی میشود پول
زیادی به دست آورد یک طرف قضیه است. طرف دیگر بیانصافی زباله گردها در
پخش و پلا کردن آشغالها و ایجاد کثیفی و زحمت مضاعف جمع آوری مجدد این
زبالهها برای صاحبان خانهها است. همۀ این موارد ریشه در اتمیزه شدن جامعه
و خودخواهی فردی دارد. اینکه هر جا رسیدی پارک کنی هم همینطور. اینکه صف
نانوایی و اداره و بانک و صف مرتب ماشینهای توی ترافیک را هم رعایت نکنی
همینطور. اینکه کارگری یا
استادکاری فقط کار خودش را با عجله انجام دهد
و یک جای دیگر خانه ات را خراب کند هم همینطور. ما همان آدمهایی نبودیم که
همسایه برایمان از فامیل مهمتر بود!؟ خوشبخت باشید امّا چرا صدای بزن و
بکوب شب عروسیتان آنقدر بلند است که حتّی وقتی ته کوچه عروسی است من فکر
میکنم خواننده و دم و دستگاهش توی حیاط خانۀ من هستند!؟ فکر همسایۀ پیرتان
را هم میکنید؟ بچۀ مریض همسایه چطور؟ بعد، این صداهای مهیب قرار است چه
چیزی را به چه کسی ثابت کند؟ چند سال پیش وقتی «مجبور شدم» آسفالت سقف
خانهام را بردارم، آنقدر به خاطر سر و صدای دستگاه برش ناراحت بودم که بعد
از اتمام کار یک به یک در خانۀ همسایهها را زدم و عذرخواهی کردم و موقع
دادن گوشت نذری به همسایهها از آنها برای بار دوم عذرخواهی کردم. چه بر سر
ما آمده است که فقط فکر خودمان هستیم؟
اینکه همه چیز روز به روز
سختتر میشود کم کم دارد از حدّ تحمل آدمهای صبور و حتّی بیخیال هم فراتر
میرود. فقط مسائل کلان مثل گرانی وحشتناک خانه و ماشین و لوازم زندگی
نیست، فقط گرانی وحشتناک خدمات پزشکی و دارو و درمان نیست، فقط گرانی گوشت و
مرغ و ماهی و مواد غذایی نیست، فقط فاجعههای زیست محیطی و آب و برق و گاز
و آلودگی هوا نیست. چیزهای کوچتر هم به طرز عجیبی دارند سختتر میشوند.
اصلاً زندگی در ایران هر روز دارد سختتر میشود. از ثبت نام ماشین در
سامانه یکپارچه و حساب وکالتی و خوابیدن بیدلیل پولت در بانکها بگیر تا
خریدن شیر خشک برای نوزادان، تا گرفتن سرویس برای بچه ات که دیگر جرأت
نمیکنی پیاده به مدرسه بفرستی، تا یک طرفه شدن روزافزون خیابانهایی بیشتر
بدون ملاحظۀ زندگی مردم و یا کاسب جماعت. هر کس هم هر کاری دلش میخواهد
میکند. نه نظارتی مطلوب هست و نه برخوردی قاطع و آرامش بخش. حتّی دست
اندازها در خیابانها و جادهها هم هر روز زیادتر و غیر استانداردتر
میشوند. نگران ویلان شدن بچه ات هم باید باشی. کلاسهایی هستند که هفتهها
است معلم ندارند! نه اینکه فکر کنید مدرسه قرار است چیز مهمی به بچهها
یاد بدهد! نکته بیبرنامگی، بیسوادی، باري به هر جهت...، آزمون و خطاي ابدي
و سوء مدیریت است. به عنوان کسی که موضوعات آموزش و پرورش را میدانم
میگویم: غیر از اول ابتدایی که بسیار مهم است و معلم خوب از مدرسۀ خوب
مهمتر است، و به غیر از دهم و یازدهم و دوازدهم که دچار مافیای کنکور هستند
و نه بچهها و نه والدینی که آیندۀ روشنتری میخواهند راه فراری از آن
ندارند، بقیۀ پایهها چیز خاصی به بچههای شما اضافه نمیکنند. یک مادربزرگ
قشنگ و قصه گو یا چند کتاب داستان و شعر و تاریخ و زندگینامه خواندن تأثیر
بیشتر و بهتری از مدرسه دارند.
اینها فقط چند مثال دم دستی بود. اولی و
دومی در واقع یکی بودند امّا جدا کردم تا عظمت دومی بیشتر به چشم بیاید.
راستش عمیقاً معتقدم بیشتر مشکلات جامعۀ ایرانی ریشه در سیستم عامدانه-غلط
آموزش و پرورش ما دارد که به جای احساس، دوست داشتن، طبیعت شناسی، احترام
به انسان، دیگر خواهی و صفات خوب دیگر، فقط مشتی حفظیات بیخاصیت در ذهن
بچهها فرو میکند که نه بعدها در ذهنشان میماند و نه اساساٌ اعتقادی به
آنچه میآموزند دارند. این روزها به شکلهای مختلف دچار شده ایم، دچار
مشکلات، دچار تصمیم گیریهای غلط، دچار دیگران و حتّی دچار خودمان. رنجی که
میبریم همه جانبه است. فقط کمی احساس، در وجود کسی مانده باشد حتماً رنج
میبرد. رنج احساس داشتن بسیار است و رنج دانستن، بینهایت. گاهی فکر
میکنم بعضی هایمان هم بینهایت خسته ایم، از رنجی که میبریم!