به گزارش شفا آنلاین: ماشین در یکی از خیابانهای اطراف باغ آذری نگه میدارد و با تهدید ستایش را سوار میکند؛ ماشینی که حامل دو دختر با موهای بلند و کیسههای متعدد از موهای رنگارنگ است. راننده از محلهای به محله دیگر میرود و در آخر، یکی از خیابانهای دماوند را مکان امنی برای بریدن گیس بلند سه دختر داخل ماشین میبیند و با قمهای در دست کودکان را تهدید به سکوت میکند.
ستایش از پنجم خرداد از هرگونه تنهایی گریزان شده، گاهی کابوس میبیند و حتی در اتاق خانه هم بدون خواهر و برادرهایش نمیماند. خودش عکسی از چند روز قبل از این واقعه نشان میدهد که موهای بلندش موقع نشستن تا روی زمین میآمده. گونههای صورت سفیدش بین بیشتر روایتها سرخ میشود و لبخند بزرگی بر چهرهاش نقش میبندد.
داخل ماشین پر از موهای رنگارنگ بود
وارد خانه که میشوی، راهرو طولانی به اتاقهای تودرتو میرسد؛ اتاقی که جز چند پشتی و کمدی رنگورورفته چیز دیگری ندارد. بیبی برخلاف نامی که صدایش میزنند، مادر جوان و پرانرژی افغانستانی است. هرازگاهی با دخترانش شوخی میکند و با هم لبخندی میزنند. سه سال قبل در تصادفی همسرش را از دست میدهد و خودش میماند و چند کودک قدونیمقد. میگوید: «آن پنج روز که از ستایش بیخبر بودیم جان دادم، آتش گرفتم... خواهر و برادرهایش فقط اشک میریختند... گفتم دخترم را با ماشینی زدند و رفتند، بلایی سرش آوردند، از بیخبری مردم. همسایهها برای من گریه میکردند و میگفتند بمیریم برای بختی که داری...». ستایش 10ساله در یکی از مراکز مردمنهاد نزدیک خانه درس میخواند؛ اما بعد از این ماجرا چند هفتهای است که به آن مرکز نرفته است. بین تمام صحبتهای مادرش سکوت میکند و رغبت چندانی برای روایت آن روزها ندارد. موهای بلندش حالا به شکل منظم به پایین گوشش میرسد. مددکار اشاره میکند که فروشندگان مو به موهای منظم قیچیشده نیاز داشتند، برای همین موهای دختر ما را اینقدر مرتب و مدلدار کوتاه کردند.
ستایش داستان را با جملات بریدهبریده از ماشینی با شیشههای دودی شروع میکند: «از مدرسه به سمت خانه میآمدم، مدل ماشین را بلد نبودم؛ اما شیشههای دودی داشت. با نشاندادن چاقو من را سوار ماشین کردند... یک خانم و یک آقا بودند. وقتی سوار شدم، دو دختر دیگر هم در ماشین بودند و فقط گریه میکردند. مرد سیاه و بزرگ با چاقوی بزرگ تهدید میکرد کسی حرف نزند. چند محله که دور شدیم کاغذی را برد تا چند نفر امضا کنند و دوباره سوار ماشین شد، کمی که گذشت همان مرد کیسهای دستهدار برداشت و موی هر سه نفر ما را با قیچی برید و آن را گره زد. داخل ماشین پر از کیسه مو بود... موهای مشکی، طلایی، قرمز، همه رنگ بود. بعد از مدتی جلوی کلانتری در دماوند رسیدیم، آن خانم و آقا گفتند حق ندارم حرف بزنم و باید اسمم را هم اشتباه بگویم، من هم ترسیده بودم. وقتی وارد کلانتری شدیم آن مرد کاغذ امضاشده را به مأمورها داد و گفت من را در خیابان پیدا کرده و این هم امضای اهالی همانجاست. وقتی اسمم را پرسیدند گفتم ستاره هستم... من دیگر آن دو دختر را ندیدم چون حتی ماشین را هم کمی دورتر از کلانتری پارک کردند... بعد از آن به بهزیستی خبر دادند و من را از کلانتری بردند. ماشینی که من را به بهزیستی میبرد شبیه به آمبولانس بود. یک خانم چاق مهربانی آنجا بود... ولی باز آنجا هم اسمم را اشتباه گفتم... به من گفتند اینجا قرنطینه است و باید چند روزی اینجا بمانم. یک اتاق کوچک با یک تخت بود. اسباببازی هم نداشتم، نمیگذاشتند بیرون بروم و هر چیز میخواستم خودشان میآوردند...».
همان لحظه بیبی صحبت دخترش را قطع میکند و با لهجه خاص خود میگوید: «بعدا که من رسیدم آنجا، خانمهای بهزیستی میگفتند این چهار روز که دخترت اینجا بود فقط گریه میکرد... چون اسمش را اشتباه گفته بود، چند روز طول کشید تا بفهمیم کجاست...».
قبل از آن به ما پیشنهاد فروش مو داده بودند
دورتادور اتاق بچههای بیبی نشستند، یکی نقاشی میکشد و دیگری کارنامه کلاس اولش را نشان میدهد. خواهر بزرگ ستایش تقریبا ۱۴ سال دارد. موهای خرمایی و بلندش را از پشت سر بسته، گوشی را روی زمین میگذارد و چند پیام از واتساپ را نشان میدهد که فردی قصد خرید موهای او و ستایش را داشته و بدون اعلام مبلغی تنها از خرید مو با قیمت بالا حرف زده است. از همان موقع میگوید: «چند روز قبل از این ماجرا، خانمی در محل من و ستایش را دید و گفت موهای ما را میخرد. ما هم شماره گرفتیم. میخواست بیاید خانه، یک بار دیگر موهای ما را ببیند و قیمت بدهد که ما گفتیم پشیمان شدیم و دیگر جوابش را ندادیم. بعد از آن یک بار هم ستایش را در کوچه دیده بود؛ ولی ما دیگر پشیمان شده بودیم». مددکار همراه ما اشاره میکند که به دلیل ژن خاص، افغانستانیها و هندیها جنس موی خوبی دارند، امکان این اتفاقات برای آنها وجود دارد؛ ولی مشخص نیست این واقعه با پیشنهاد خرید موی چند روز قبل از آن ارتباطی داشته باشد یا نه.
روزی که دخترم به خانه برگشت
خانواده حدود پنج روز به دنبال هر سرنخی از ستایش بودند. بیبی از همسایههای ایرانی میگوید که در این چند روز همپای او گریه کردند و برای یافتن ستایش همراه او بودند. «بعضی روزها به خانه پیرزنی معلول میروم و از او نگهداری میکنم. آن روز وقتی به خانه آمدم، ساعت شش بود که دیدم ستایش هنوز به خانه نیامده، دلم آتش گرفته بود، از همکلاسیهایش پرسیدم، خبری نداشتند. جلوی در مدرسه رفتم؛ اما مدرسه تعطیل شده بود. دلم آشوب بود. یکدفعه در پارک آن نزدیکی به زمین افتادم و حالم بد شد. بیتاب بودم، خودم را میزدم... نمیدانستم چه کنم. بعد به کلانتری رفتم، عکس ستایش را همه جا پخش کردند.... هر کاری میکردم تا دخترم پیدا شود؛ اما من پنج روز بیخبر بودم. تا اینکه تماس گرفتند که با مشخصات دختر شما کودکی در بهزیستی یوسفآباد داریم. اول به من گفتند چون ندار هستی، دخترت فرار کرده؟ فکر میکردند ستایش از سر فقر از خانه رفته. من فقط گریه میکردم، خانمی در بهزیستی کنارم آمد و گفت گریه نکن مادر، ما دختری با مشخصات دختر شما داریم، دخترت همینجاست، بیتابی نکن. من صدای ستایش را از راهرو شنیدم، به سمتش میرفتم، ستایش هم من را دید به سمتم میدوید، ما به هم نرسیدیم و در راه جفتمان به زمین خوردیم. همه کارکنان بهزیستی برای ما گریه میکردند. دخترم را در بغل گرفتم و گریه کردم... میترسیدم که بگویند وضع مالی خوبی ندارم و ستایش را برنگردانند. قبل از اینکه از بهزیستی برای بازرسی به خانه بیایند، خانه را با قرض و عاریه پر مواد غذایی کردم... برای آزمایشهای بهزیستی که ببینند ستایش مورد آزاری قرار گرفته یا نه از من پول گرفتند، تا الان بدون کرایهها، شش میلیون برای پیگیری و پیداکردن ستایش خرج کردم...».
لبخند روی صورتش دوباره اوج میگیرد و پشت هم جملات را ردیف میکند: «وقتی ستایش برگشت همسایهها شیرینی پخش میکردند، همه جشن گرفتند.اما حالا ستایش از همه چیز میترسد. تا به حال چند بار مربیهایش تماس گرفتند که بیا پیش ما، اما نمیرود، حتی با خواهرش هم نمیرود، از آن خیابان میترسد... ولی خدای من بزرگ است، خودش مشکلات را حل میکند. من چند ماه بعد از فوت همسرم تنهایی در حیاط همین خانه بچهام را به دنیا آوردم، چهار صبح تنهای تنها بودم، خدا همیشه با من بوده، فکر میکردم ستایش تمام شد، هیچکس باور نمیکرد دخترم دوباره به خانه برگردد... آن روز همسایهها به خاطر من رفتند زیارت که تلفن زنگ خورد و گفتند به بهزیستی یوسفآباد بروم».
چند قربانی؟
طبق گفتههای ستایش، دو دختر دیگر هم در آن ماشین با شیشه دودی که حتی مدل آن را نمیداند، حضور داشتند؛ دخترهایی که شاید با عنوان گمشده به کلانتری دیگر رسیده باشند. خانواده ستایش تنها یکی از خانوادههای این ماجرا هستند که البته بعد از پیداشدن ستایش پیگیری حقوقی انجام ندادند و امید است دستگاه قضا با استفاده از دوربینهای کلانتریهای مذکور، جلوی اقدامات بعدی این آدمربایان ناشناس را بگیرد./شرق