با محمد که همیشه یک کلاه ورزشی به سر دارد و تأکید میکند فارسیام خوب نیست، توانستیم گفتوگویی درباره مشکلات جوانان بومی در جزیره ترتیب دهیم. کافهای که هنوز مجوزش را هم نتوانسته بگیرد در روستای تاریخی باغو قرار دارد
شفا آنلاین>سلامت>هفت سال است در هرجای جزیره که راه میروند دارند به عربی درباره راهاندازی کافه صحبت میکنند. جاسم و محمد دو برادر 32 و 30 ساله، از سال 95 تا امروز دیگر کاری نبوده که برای راهاندازی یک کافه محلی به سبک عربی خودشان نکرده باشند، دری نبوده که نکوبیده باشند و حرصی نبوده که نخورده باشند، اما هنوز نتوانستهاند مانند بسیاری از تهرانیها در جزیره کیش کافهدار شوند؛ چون میگویند: پارتی نداریم و این انگار تنها چیزی است که برای ما محلیها در سازمان منطقه به درد میخورد.
به گزارش شفا آنلاین: آنها برای راهانداختن کاری که کمی مدرنتر از صیادیهای مرسوم در کیش باشد، از ابتدا به فکر بازسازی یک خانه قدیمی عربی با همه جزئیات فرهنگیاش بودند، اما در گذر ماهها و فصلها، تنها حرف مهمی که از مدیران شنیدهاند، این بوده که: بروید در دوبی سرمایهگذاری کنید.
با محمد که همیشه یک کلاه ورزشی به سر دارد و تأکید میکند فارسیام خوب نیست، توانستیم گفتوگویی درباره مشکلات جوانان بومی در جزیره ترتیب دهیم. کافهای که هنوز مجوزش را هم نتوانسته بگیرد در روستای تاریخی باغو قرار دارد. یک جای به قول گردشگران، پَرت اما، بسیار باهویت و زیبا؛ جایی که هنوز چوپان، کَهره (بزغاله)، درختان انجیر معابد، تنور و چاههای قدیمی آب دارد، ولی برای دسترسی به این همه جذابیت گردشگریاش فقط یک راه خاکی بینام و نشان با ردی مبهم از لاستیکهای ششچرخ و موتور دیده میشود. ششچرخ در کیش مهمترین وسیله نقلیه جابهجایی اثاث و اسبابهاست. محمد هم بهتازگی توانسته این دستگاه مهم را بخرد و در هوای 40 درجه با رطوبت 70 درصد، فقط با سایه کوچک کلاهش تابآوری و تردد کند.
از پیچ جاده خاکی میگذرم و میتوانم از پس گردوغبار فزاینده که با عبور هر خودرویی برمیخیزد، یک پلاکارد رقصان در باد شرجی ببینم که رویش نوشته: «قریبا»: این همان coming soon دیگران در مالهای غیرتاریخی کیش است. میشود حس کرد همین یک کلمه با چه افتخاری از عرببودن، به تابلونویسی سفارش داده و نصب شده است. کسی نداند فکر میکند مدیران کافه چه دل خوشی دارند که ماههاست نگذاشتهاند این کلمه امیدبخش از سردر اینجا محو شود. محمد مینشیند کنار نخلی که به تازگی از خانه داییاش برای کافه هدیه شده و با هزار زحمت به اینجا منتقل کردهاند. او از نخستین تجربههایش از درک دنیای بومیبودن میگوید: به دبستان که میرفتم، فهمیدم ما چون بومی هستیم باید درد بیشتری در کیش تحمل کنیم، چون مثلا هم ما گاهی دیر میرسیدیم به مدرسه هم غیربومیها، اما فقط ما بودیم که تنبیه بدنی میشدیم و آنها هیچوقت کتک نمیخوردند. جالب بود که این تنبیهشدن را اگر برای خانواده هم تعریف میکردیم باز با ما دعوا میشد. هنوز که یادم میآید یک معلم غیربومی چقدر من را کتک میزد، حلالش نمیکنم. اما خوبیاش این بود که از بچگی یادمان داد تبعیض چه شکلی است. آن هم درست در جایی که از اول برای خود ما بوده.
او ادامه میدهد: 10ساله که شدیم دیگر بعد از تعطیلی مدرسهها باید کار میکردیم. البته فقط صبح تا ظهر آزاد بودیم و از ظهر میرفتیم کلاس قرآن که این یک سنت قدیمی است و همین الان هم بچههای بومی در کلاس قرآن هستند. ما صبح زود میرفتیم و مینشستیم روی صخرههای بلند کنار دریا که ردیفی از بچهها با قلاب میآمدند برای ماهیگیری. آنجا در واقع کنار مصیف (اتاق تابستانی) یک خانه بزرگ قدیمی بود. خانه حسینیها که حیاطش آن موقع میشد دریا. آنجا ارتفاع زیادی داشت و ما برای رسیدن به جای ماهیگیری مخصوص خودمان دوتا، مجبور بودیم در ارتفاع بالا، از درزهای میان صخرهها به سختی عبور کنیم و حواسمان باشد که به دریا پرت نشویم. ما از همان سالها با کلی تلاش در کیش کار میکردیم. من و جاسم، ماهی دیایو میگرفتیم و لابهلای گونیهای خیس میپیچیدیم. بعدش ماهیها را روی فرغون در کوچهپسکوچههای سفین میچرخاندیم تا با یک ترازوی قدیمی، کیلویی 700 تا تکتومنِ آن روزها بفروشیم.
محمد به یاد آن روزها خندهای سر میدهد و رو به برادر کوچکترش میگوید: چه سختیهایی در زندگی کشیدیم. اما کاش سختیها همان شکلی بود. چون وقتی به سربازی رفتم و برگشتم متوجه شدم نمیخواهم کار صیادی را ادامه بدهم چون به نظرم خیلی قدیمی بود و من و برادرم باید به فکر یک کار جدیدتر میبودیم. آن سالها یعنی حدود 95، کافه بازکردن در جزیره رایج شده بود. اما وقتی خوب فکر کردم دیدم بازکردن یک کافه مثل همه کافههایی که تهرانیها میآیند راه میاندازند، چه فایدهای دارد. همین شد که تصمیم گرفتم کافهای بسازیم که فرهنگ و تاریخ زندگی ما عربها در جزیره کیش را نشان بدهد. گشتیم و گشتیم تا یک زمین پیدا کنیم، اما اصلا موفق نشدیم.
محمد توضیح میدهد: آن موقع سنمان خیلی کم بود و کسی هم نبود که راهنماییمان کند. رفتیم به سازمان منطقه آزاد کیش، جایی که گفتند زمین برای گردشگری میدهند. تا یک مدت کارمان این بود که نامه ببریم برایمان تایپ کنند. چون خودمان فارسیمان خوب نبود و تایپ هم بلد نبودیم باید میرفتیم به یک قسمتی از دادگاه کیش که نامههای اداری تایپ میکردند. بعد میبردیم دبیرخانه سازمان و بعد هم که باید ماهها میدویدیم دنبال نامه که یک جایی گم شده بود. همینجایی که الان خیلی رونق گرفته در سفین، آن موقع یک زمین خالی بود که ما دست رویش گذاشتیم، چون پارکینگ هم کنارش داشت، اما یک جا فهمیدیم که به ما هیچوقت نمیدهند چون پارتی غیربومی نداریم. از طرفی هم نمیخواستیم به ریشسفیدهای خودمان رو بزنیم که آنها پارتی غیربومی به ما معرفی کنند. یک روز فهمیدیم زمین را به یک غیربومی دادهاند. چقدر هم درخت کَند. کاری که ما بومیها نمیکنیم. این وضع ادامه داشت تا جایی که که یک روز یکی از فامیلهایمان گفت من یک زمین متروکه در باغو دارم. بروید ببینید شاید به دردتان بخورد.
او در حالی که بلند شده و با طناب و سطل چاه حیاط کار میکند ادامه میدهد: با جاسم بلند شدیم آمدیم این طرف جزیره که از سفین ما دور است. رسیدیم به جایی که فامیلمان آدرس داده بود. فکر میکنید چه دیدیم؟ از موتور که پیاده شدیم، دیدیم کهرهها دارند در حیاط، خیلی خوشحال و خرم میچرند. اینجا هم فقط یک جای مخروبه بود که اصلا نتوانستیم یک لحظه تصورش را هم بکنیم که میشود آن را به کافه تبدیل کرد. رفتیم و ناامید به مادرمان گفتیم برایمان دعا کند چون به در بسته خوردهایم و تنها زمین پیداشده هم اصلا شرایط خوبی ندارد. این موضوع گذشت و چند ماه بلاتکلیف بودیم. این وسط بدترین اتفاق یعنی کرونا هم سروکلهاش پیدا شد، اما ما باز هم ناامید نشدیم و وقتی قرنطینهها کمتر شد، بالاخره به این نتیجه رسیدیم که برویم روی همان زمین کار کنیم چون به هر حال جاسم هم مهندسی درس خوانده و لااقل خیلی چیزها را خودمان میتوانستیم بسازیم.
این فعال گردشگری جنوب، توضیح میدهد: به چوبهای سقف، درِ کشویی ورودی، درهای رنگشده و گلدانهای چوبی، به همه آجرچینیهای حیاط و اتاقها و سالن نگاه کنید. همه کار دست جاسم است. خودش با همان راه پدرها و پدربزرگهایمان و با کمک درسی که خوانده اینها را ساخته و برایشان واقعا عرق ریخته است. اما خب خوب جایزهای هم نصیبش شد. از آن سال اول که نخالههای زمین را با بابکَت جمع کردیم و شروع کردیم به تمیزکاری تا همین امروز چهار بار جاسم را دادگاهی کردند. این اجرائیات هر بار که ما یک مرحله جلو میرفتیم میآمد و میگفت مجوز ندارید باید خراب کنیم. ما هم هرچه توضیح میدادیم که چند سال خیلی تلاش کردیم، اما بدون پارتی کارمان را راه نمیاندازید، فایدهای نداشت. ولی ما بومیها یک سرسختی خاصی داریم. نه من نه جاسم با آن همه ماجرای دادگاه ناامید نشدیم. تا جایی که دیگر خود سازمان فهمید ما واقعا روی زمین فامیل خودمان داریم کار میکنیم. همین هم شد که دادستان دستور صدور مجوز داد و این آخرها تنها کمک و مساعدتشان این بود که دائم برای تخریب نیایند و ما را سکته ندهند.
محمد تأکید میکند: زمیندادن برای کار یک چیز است برای زندگی چیز دیگر. ما جوانان بومی الان بهشدت مشکل خانه داریم. این هم وقتی است که سازمان به تاکسیرانها زمین مسکونی داده. جالب است که در بین این همه تاکسیران جزیره کیش اگر بگردی فقط یک یا دو نفر مجوز تاکسی دارند. مجوزدارها بیشترشان شیرازی یا فسایی هستند. در حالی که اگر عدالت بود، ما بومیان باید اولویت میداشتیم در جزیره خودمان. حالا با این وضع و تبعیضها من خبر دارم که بیشتر همسنوسالهای من که بومی هستند میخواهند زودتر از کیش مهاجرت کنند و بروند جای دیگری. فکر کنید ما در محله خودمان یعنی سفین قدیم حق نداریم یک در برای خانهمان اضافه کنیم یا کمترین تغییری در خانه بدهیم. باید سازمان به ما اجازه بدهد ولی در کل جزیره بعضی از بسازوبفروشها کلی تخلف کردهاند و کارشان هم پیش رفته است. شانس آنها این است که در منطقه کارمندنشین و نه بومینشین فعالیت میکنند. در کل هم به این نتیجه رسیدهایم که سازمان با ما بومیها مشکل دارد، از قدیم هم مشکل داشته است.
این بومی جزیره کیش با حسرت ادامه میدهد: وقتی نگاه میکنم چند سال از عمرمان تلف شده، اما هنوز کافه را افتتاح نکردهایم. اینکه خوب است، هنوز حتی مجوز به ما ندادهاند. دیگر البته ما هم داریم راه چند نفر از آشناها را میرویم. آنان به ما گفتند شما کارتان را بکنید. درست بعد از افتتاح کافه که مردم بروند و بیایند سازمان خودش مجبور میشود مجوز بدهد. گرچه ما به قدری سختگیر هستیم که برای افتتاح کافه هیچوقت عجله نکردیم. در کمترین جزئیات ساخت درها و پنجرههای چوبی بارها به بندر کنگ رفتیم. بارها از جاهای دیگر جنوب قیمت گرفتیم. آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که همه پنجرهها را بدهیم به جای استان خودمان در استان بوشهر بسازند و بیاورند.
محمد پس از همه این حرفها و خاطرههای سخت و حسرتبار میگوید: ما از روز اول خوب میدانستیم که راه درازی برای راهانداختن کافه در پیش داریم اما خیلی روزها فقط با دیدن همین تابلو قریبا، خودمان به خودمان قوت قلب میدهیم. ما وقتی کسی ناراحت نشسته و مشکلات زیاد دارید به او میگوییم: خَله علی الفوقی. این یعنی بگذار برای آن بالایی. خدا خودش حل میکند.شرق