شاید برایشان عجیب باشد که بخواهند در یک لحظه «زن»بودن را تعریف کنند؛ زنانی که اعتیاد سالهای سال تمام زندگی آنها را تحت سیطره خود قرار داده بود
شفاآنلاین>سلامت>شاید برایشان عجیب باشد که بخواهند در یک لحظه «زن»بودن را تعریف کنند؛ زنانی که اعتیاد سالهای سال تمام زندگی آنها را تحت سیطره خود قرار داده بود و هرگز در بحثهای آکادمیک و فلسفی حقوق زنان جای نگرفتند، اما جنگیدن جزء اساسی زندگی آنها بود.
به گزارش شفاآنلاین:آدمهایی که روزی در عمق معضلات دستوپا میزدند، اما با اراده خود ایستادند، حالا زخمهایی در روح خود دارند که هرگز التیامی نخواهد داشت. یکی در این راه دختر جوانش را برای همیشه از دست داده و دیگری امکانی برای تجربه مجدد حس مادرانگی را. هرکدام در برههای به دنبال تکیهگاهی از جنس مردانه بودند، اما در آخر دستی به زانوان خود گذاشتند، با زحمت ایستادند و ادامه دادند؛ چیزی شبیه به یک جنگ زنانه برای قویبودن و قویماندن در این جاده سنگلاخی.
تنها، خودم بودم و خودم
خودش را اینطور معرفی میکند: «من یک بهبودیافتهام». بین بیشتر روایتهایش تأکید دارد «تنفروشی خط قرمزم بود و هیچوقت انجامش ندادم...»، اما سیاهی اعتیاد بارها تن رنجورش را در معرض سوءاستفاده قرار داده بود.
بهار در ۱۷سالگی ازدواج میکند؛ ازدواجی که به دلیل مخالفتهای پدر، حتی در اوج مشکلات امکانی برای برگشتن به خانه امن کودکی را نداشته است. میگوید: «جمله پدرم که گفته بود اگر رفتی دیگر برنگرد همیشه مثل توپ پینگپنگ در سرم بازی کرد». زمان زیادی از ازدواج این دختر نوجوان نگذشته بود که متوجه مصرف مخفیانه همسرش و خواهر همسرش میشود. مرد خانه، همان آدمی که بهار برای بودن در کنارش جنگیده بود، حالا رنگی از سیاهی را برای او و دو فرزند قدونیمقدش بر جای گذاشته بود.
بین حرفهایش از کتکهایی که خورده میگوید، دردی که برایش به یک عادت همیشگی تبدیل شده بود و قهر و دعواهای مکرر در مخالفت با مصرف همسرش. از شروع اعتیاد چندسالهاش که میپرسی، سکوت کوتاهی میکند و با خنده میگوید: «والا از کجایش بگویم؟ زندگی من سراسر داستان و روایت بوده». درست میگوید؛ برای هر رنجی یک تجربه در اوج جوانی خود دارد و باید گوشی صبورانه تمام آنها را بشنود.
دختر و پسرش سه و هفتساله بودند که سایه سنگین اعتیاد بر سر حس مادرانگی و جوانی این زن شروع به گستردهشدن کرد. از روزی میگوید که وحشتزده دود تریاک به جانش وارد میشده و کاری از او ساخته نبوده است. میگوید: «گاهی ساعت را نگاه میکردم، میدیدم بیشتر از دو ساعت است که من را کتک میزند و من هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم... آنقدر من را کتک میزد که حتی نمیتوانستم شلوارم را تنم کنم. حتی از درد نمیتوانستم بخوابم یا بنشینم. شب تا صبح از درد ناله میکردم و پای چشمم همیشه کبود بود. لب و دهان من همیشه زخمی بود... . یکی از شبها که خیلی شدید دعوا میکردیم، سرم را محکم به زمین کوبید و من همانجا بیهوش شدم؛ طوری بود که خودش من را بهسرعت به بیمارستان رسانده بود. دکتر گفته بود باید بستری شوم، ولی همسرم چون اعتیاد داشت نه تحمل ماندن در آن فضا و نه حتی پولی برای بستری داشت و خلاصه رضایت داده بود تا من را به خانه بیاورد. دکتر گفته بود باید تا صبح بیدار بمانم و اگر خوابم برود خیلی خطرناک است. به خانه آمدیم. من اصلا در حال خودم نبودم و همسرم برای اینکه من خوابم نگیرد به من تریاک میداد. هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم، ولی متوجه بودم که دارد به من تریاک میدهد... . راستش بعدها دیدم چه حال خوبی ایجاد میکند».
بهار بعد از آن هم هرازگاهی همراه همسرش به دور از دید بچهها تریاک مصرف میکرده. خودش میگوید: «خانه ما خیلی میهمان میآمد و هر دفعه 40 یا 50 نفر میهمان داشتیم و تمام کارها از خرید، آشپزی و تمیزکاری را خودم انجام میدادم، ولی قبل از آن با همسرم تریاک مصرف میکردیم تا من انرژی کار پیدا کنم. واقعا انرژی کاذب عجیبی به من میداد و قدرت داشتم تا چند برابر آن کار کنم... . اصلا حس خستگی سراغم نمیآمد و پشت هم کار میکردم».
اجباری ناخواسته یا ولعی از سر نبود یک اعتمادبهنفس زنانه؛ هرچه بود، تأثیری زیاد در نابودی زندگی این زن جوان داشت. بین حرفها، بعضی جملات یا بعضی کلمات را با صدایی پایینتر ادا میکند؛ مثل روایتهایی از روابط با همسرش و... . میگوید: «از کجای این ماجرا برایت بگویم؟ واقعیت این است همسرم میخواست در رابطه جنسی لذت بیشتری ببرد و برای همین من را خیلی تحت فشار میگذاشت. میگفت حالا یک دود بگیر، حالت بهتر شود... من هم شروع به کشیدن میکردم و بعد هم همانطور که میخواست رابطه برقرار میکردیم... آنوقت بعد از اتمامش من احساس پیروزی میکردم، به خودم میگفتم پس میتوانم از پسش بربیایم تا دیگر اینطرف و آنطرف نرود... . به هر ترتیب میخواستم او را راضی نگه دارم؛ چون بعضی شبها با وجودی که بچه داشتیم خانه نمیآمد. خلاصه به خاطر این ماجرا من بیشتر درگیر اعتیاد شدم. هر زمان که از من رابطه میخواست، قبلش تریاک به من میداد و این درخواستها خیلی زیاد بود... تا اینکه یک روز دیدم بدنم میلرزد و بیرونروی دارم، حالت تهوع و عرق سرد دارم... . به خودم گفتم نکند معتاد شدم؟ یعنی بعد از دو سال که تفریحی مصرف میکردم تازه فهمیدم معتاد شدهام. همان موقع خانه را گشتم و وسایل شوهرم را پیدا کردم و شروع به کشیدن کردم... مثل آبی که روی آتش است، حالم خوب شد. وقتی مصرفم تمام شد، محکم به سرم میزدم و گریه میکردم؛ آنجا فهمیده بودم که واقعا معتاد شدم».
بهار در اوج جوانی به مصرفکنندهای تبدیل شده بود که حالا هرچه به دستش میرسید، مصرف میکرد؛ از قرص، کراک، شیشه تا تریاک. با تلخی از عیانبودن اعتیادش یاد میکند که دیگر هر کسی من را میدید متوجه دردی که دارم میشد. با صدایی جدی و عاری از احساس یاد آن دوران میکند: «همیشه میگویند آخرین نفر خود معتاد از اعتیادش باخبر میشود. ما جلوی بچهها مصرف نمیکردیم، حتی میهمان هم میآمد در اتاق دیگری مصرف میکردیم و فکر میکردیم بچهها چیزی متوجه نمیشوند... دیگر با همسرم مصرف میکردیم، با هم جمع میکردیم، با هم میخوابیدیم... ولی کمکم اختلاف ما خیلی بیشتر از اینها شد. خیانتهای همسرم را میفهمیدم و هر روز بیشتر از قبل میشد تا اینکه زندگی ما بهطور کامل از هم پاشید و رفت... . خلاصه جانم برایت بگوید که در 25سالگی یک معتاد کامل بودم. همان موقع همسرم کامل ما را ول کرده بود. دخترم پیشدانشگاهی بود و پسرم 17ساله. اما به خاطر شرایط سختی مالی که داشتیم، دختر و پسرم از درس ماندند و شروع به کار کردند. 14 یا 15 سال پیش ما را ول کرد و رفت؛ من ماندم با مستأجری، بدبختی، بیکاری و بیپولی که دو بچه را هم باید تروخشک میکردم». جمله را با بیکسی و تنهایی تمام میکند.
مردی که قرار بود عاشقانه کنار بهار بماند، حالا در طی چند سال او را کامل معتاد کرده بود و بعد هم خانه و خانواده را بهطور کامل ترک کرده بود. حالا بهار برای خرج خانه و تهیه مواد از طلا تا وسایل خانه، هرچه را داشت و نداشت، خرج کرده بود. خودش میگوید: «نمیدانی برای مواد چه بلاها که به سرم نیامد... دیگر هیچ چیز نداشتم، تنها چیزی که برایم مانده بود اینکه تنفروشی نکنم. البته این هم بماند که سر همین ماجرا چه مشکلها برایم پیش نیامد... در کنارش بچهها هم دیگر به سنی رسیده بودند که همه چیز را کامل متوجه میشدند و دو سال بعد از آن، دختر و پسرم هم من را ترک کردند و پیش مادرم رفتند... . آن موقع دیگر در اوج مصرف بودم و کامل توهمی شده بودم. مدام فکر میکردم قرار است کسانی من را بکشند و از خانه تکان نمیخوردم. روزهای خیلی بدی بود. یادم هست یک روز رفتم از مردی مواد بگیرم، اما هیچ پولی نداشتم، تنها انگشتر نقرهای داشتم که دخترم روز مادر برایم هدیه گرفته بود، انگشتر را دادم و گفتم تا غروب پول جور میکنم. غروب با پول برگشتم، ولی هنوز نگاه موادفروش را یادم هست که با حالتی گفت از انگشتر خوشش آمده و آن را میخواهد، از رفتارهایش تنم لرزید».
بهار حرفش را یکباره قطع میکند و اینطور ادامه میدهد: «البته آن روزها با این اتفاقات زیاد روبهرو میشدم. خانمی بود که از او مواد میگرفتم، بعد فهمیدم این خانم برای من نقشه کشیده ولی من زود متوجه شدم، وقتی متوجه شد نمیتواند روی من سرمایهگذاری کند، دیگر جنسی به من نداد... آن روزها اصلا حالم خوب نبود... همان موقع برادرم من را به کمپ برد ولی بیرون آمدم و دوباره مصرف کردم تا اینکه صاحبخانه به خاطر اعتیاد اسباب و اثاثیهام را بیرون ریخت و دیدم واقعا چارهای جز ترککردن ندارم، حتی پول کمپ هم نداشتم، خانه خوابیدم تا ترک کنم. واقعا دستم را به زانو گرفتم و گفتم یا علی، خدایا خودت کمک کن... . من این شکلی ترک کردم».
بعد از ترک، بهار به معنی نامش برگشته بود؛ جوانی که شروع به احیای تمام آنچه از دست داده بود، کرد. بدون هیچ سؤالی خودش پیشقدم میشود تا از فعالیتهای بعد از پاکیای که انجام داده، بگوید: «در دورانی که ترک کردم، تافلم را ادامه دادم، گواهینامه گرفتم، برای دیپلم خواندم، یک جا کار میکردم و کلاس آواز رفتم... خلاصه جانم برایت بگوید که سعی کردم خودم را بالا بکشم. با خانم ارشد کار میکردم که آن مرکز تعطیل شد. الان هم یک سال و خردهایای است که با همسرم آشتی کردیم و او هم ترک کرده. حالا به نظرم زنبودن یک افتخار است. همیشه گفتند مردبودن افتخار است، اما به صفت مردانه نیست. تمام سختیهایی که من کشیدم باعث شد تا به زنبودنم افتخار کنم. همیشه احتیاج داشتم یک مرد کنارم باشد تا به او تکیه کنم، اما تنها خودم بودم که به خودم کمک کردم».
مجبورم قوی باشم...
افسانه قربانی دیگری مانند دختران و زنان بسیاری که اعتیاد با بیرحمی همه چیزش را تحت لوای خود گرفته است؛ از یک لبخند ساده تا آغوش گرم فرزند چندماهه... . حالا سالها از آن روزهای تلخ افسانه میگذرد، اما دیگر دختری به نام لیلی در خانه ندارد و پسر بزرگش هم در زندان انتظار حکمی برای خرید و فروش مواد مخدر را میکشد.
حالا خودش را زنی خیلی قوی میداند؛ زنی که کمتر کسی توانسته در این سالها او را زمین بزند. افسانه دختری 19ساله بود که به اجبار پدر با مردی خیلی بزرگتر از خود ازدواج میکند. چند روز بعد از ازدواج متوجه اعتیاد همسر میانسال خود میشود، اما چارهای جز ماندن و ادامهدادن نداشته است. در این سالها، مادر چند فرزند قدونیمقد میشود، اما اعتیاد ذرهذره جانش را در خود آب میکند. حالا این دختر جوان و بشاش به مادری با درد همیشگی خماری تبدیل میشود.
خودش از آن روزها کلیگویی میکند و هیچ چیز را با جزئیات تعریف نمیکند. بین جملاتش تأکید میکند داستان زندگی من، هزارداستان است، چه چیز برایت بگویم؟ اما از همان جوانی و اوج اعتیادش میگوید: «بعد از هفت سال از همسرم طلاق گرفتم، من ماندم با چند کودک قدونیمقد که باید سیرشان هم میکردم... آن روزها برای تهیه مواد و خرج زندگی کارهای خلاف میکردم. همان موقع خیلیها خواستند من را زمین بزنند، اما نتوانستند... تا اینکه سر یکی از این خلافها برای بستن دهان من دختر 22سالهام لیلی را کشتند...». دیگر سکوت میکند و هیچ چیز نمیگوید. سکوتی غیرقابلشکستن. افسانه دوست ندارد توضیح بیشتری از این ماجرا بدهد و فقط میگوید: «من مدت زیادی است بهبود یافتهام، اما اگر دخترم زنده بود الان 32ساله بود. این زندگی الان من است، خودم ترک کردم ولی دیگر دخترم نیست و پسرم هم برای همین ماجرای مواد زندان است و منتظریم ببینیم حکم چه میشود».
افسانه خودش را زنی قوی میداند که این سالها تنها جنگیده و هرگز فرصت استراحتی نداشته؛ زنی که برچسب بهبودیافتگی هم گاهی مانع جلو رفتنش در این مسیر شده است. خودش میگوید: «اگر بخواهم کلمه زنبودن را برایت تعریف کنم، از خودم میگویم که من یک زن خیلی قوی هستم... خیلی قوی. خدا را شکر تا الان توانستم جلو بیایم.. ولی آدم گاهی دوست دارد در زندگی بنشیند، به کسی تکیه کند، ولی من نتوانستم. از خدا میخواهم با این وضعیت جامعه قوی بمانم و لغزش نکنم... این همه درباره حمایت و تسهیلات برای زنان سرپرست خانوار و بهبودیافته حرف میزنند، اما شما ببین چند نفر از اطرافیان ما از این حمایتها استفاده کردند؟ همهاش دروغ است و وقتی دنبالش میرویم، آنقدر سنگ میاندازند که اصلا هیچ کار نمیتوانی انجام دهی... برای شروع یک کاروکاسبی هرچه تلاش کردیم نشد که نشد، برای همین دیگر منصرف شدم. تا چند وقت قبل هم در مرکز خانم ارشد بودیم که آنجا واقعا خوب بود، اما همانجا را هم از ما گرفتند. الان بهعنوان یک زن بهبودیافته و سرپرست خانواده، با ماشین کار میکنم... با وجود تمام این سختیها، من زنی قوی هستم و به خودم افتخار میکنم که تا همینجا آمدم».شرق