کد خبر: ۳۲۰۳۷
تاریخ انتشار: ۰۱:۲۲ - ۰۲ شهريور ۱۳۹۳ - 2014August 24
شفاآنلاین -تماشای صحنه‌هایی که پدر در جلوی چشمان او و مادر ذره ذره آب می‌شد و ثانیه‌های معکوس زندگی تکیه‌گاهش به شماره افتاده بودند، تلخ‌ترین روزهای دفتر خاطرات زندگی‌اش را پر کرده‌اند. او روزها،ماه‌ها و سال‌ها درد و رنج بیماری پدر را لمس کرد و شانه‌های شکسته‌ای را که توان بر دوش کشیدن بار خانواده را نداشت.
تکان دهنده‌ترین صحنه‌های زندگی چنان زخمی بر دلش نشاند که عاجزانه از خدا طلب درد و بیماری  کرد به خیال کودکانه‌ای که پدر این رنج را بر دوش نکشد.  زینب- ر دختر 34 ساله‌ای است که با پشتکار و روحیه‌ای سرشار از صبوری و استقامت با سرطان سینه مبارزه کرد و در میدان نبرد با سرطان، این تابوی وحشتناک را به گوشه رینگ مبارزه پرتاپ کرد. او که ناامیدی را به امید و شکست را به پیروزی پیوند زده از روزهایی می‌گوید که زندگی را به گونه‌ای دیگر معنی کرد و با اراده  و گام‌هایی استوار در جنگ تن به تن با سرطان پیروز این رقابت‌ها  شد. سال 58 در تهران به دنیا آمد  و فرزند دوم خانواده است. لیسانس فیزیک دارد شاید به همین دلیل است که همه روزهای زندگی‌اش را در یک بازه زمانی دسته بندی کرده و خاطرات زیادی را در آن  جای داده است.  درست در این  بازه‌های زمانی بود که برگ خاکستری دفتر زندگی‌اش ورق می‌خورد ولی  او را مغلوب نکرد و اکنون با روحیه‌ای که دارد زندگی‌اش همچون آبی آرام در جریان است.

ترس و انکار سرطان  
ترس از واژه‌ای که تا به گوش مان می‌رسد لرزه به جانمان می‌اندازد نیز  نتوانست این دختر را مغلوب کند، می‌گوید: در تمام مدتی که بیمار بودم و شیمی درمانی انجام می‌دادم از کار و فعالیت کناره‌گیری نکردم از تنهایی می‌ترسیدم و نمی‌خواستم سرطان مانعی برای پیشرفتم شود. 29 ساله بودم که  سرطان سرزده در خانه وجودم را زد مهمان ناخوانده‌ای  که باید از پس آن برمی آمدم. شنیده بودم  زنان در سن 30 سالگی به بالا هر از گاهی باید چکاپ شوند و ماموگرافی انجام دهند به همین خاطر چندان توجهی به این نوع تست‌ها و آزمایش‌ها نشان نمی‌دادم و تا آن سن هیچگونه ماموگرافی و چکاپی در این خصوص انجام نداده بودم. به علت برخی مشکلات به پزشک مراجعه کردم و همان جا بود که یکدفعه بدون اینکه دردی یا نشانه ظاهری خاصی روی سینه‌ام ایجاد شود خواستم ماموگرافی کنم، وقتی جواب را گرفتم متوجه شدم توده‌ای که فرم طبیعی ندارد در سینه‌ام نهفته است. نگران شده بودم بعد از کمی تحقیق در اینترنت متوجه شدم شکل توده متقارن نیست  و این توده  نشانه جالبی  نبود. از دوستم خواستم یک پزشک دیگر  معرفی کند. پزشک بعد از دیدن پاسخ ماموگرافی گفت: «مشکل خاصی نداری و دلیلی ندارد در این سن نگرانی به خودت راه بدهی و این یک  فیبرم خاص است که به دلیل مصرف هورمون در دختر‌ها طبیعی است» به دستور پزشک نزدیک به 6 ماه آنتی بیوتیک خوردم تا فیبرم از بین برود، اگرچه پزشک  اصرار داشت توده بعد از مصرف آنتی بیوتیک کوچک شده اما وقتی دنبال توده می‌گشتم احساس می‌کردم توده تغییر کرده است شنیده بودم اگر توده مشکوک باشد نمونه‌برداری می‌کنند، پزشک زنان نمونه‌برداری را قبول نکرد و خواست در صورت نگرانی و استرس زیاد و برای آرامش ذهنم زیر نظر پروفسور محمد اسماعیل اکبری نمونه‌برداری انجام دهم. آن روز تا  ساعت 12 شب پشت در مطب دکتر منتظر ماندم. دوشنبه 11 آذر 89 هرگز از تقویم ذهنم پاک نخواهد شد اصلاً دوست نداشتم به بیماری خاصی  فکر کنم اما ته دلم غوغایی بر پا بود. دکتر اکبری با تشخیص تجربی گفت: «نگران نباش این توده قشنگی نیست و باید آن را در بیاوریم و  هر چه سریع‌تر جراحی شوی .» از حرف‌های دکتر متوجه شدم توده سرطانی است  درک این مسأله شوک روانی  بزرگی بود. گیج بودم نمی‌دانستم چگونه با خانواده‌ام آن را  در میان بگذارم. دکتر دو روز بعد را برای عمل جراحی وقت داد اما  نگرانی و اضطرابم ثانیه به ثانیه بیشتر می‌شد و ترس همه وجودم را گرفته بود در ناباوری مطلق به سر می‌بردم. به خانواده‌ام چیزی نگفتم و تنها در همین حد که توده سینه‌ام باید جراحی شود اطلاع  داشتند.
بغضش را که همچون گره‌ای راه گلویش را بسته می‌شکند و ادامه می‌دهد: پدرم سال 75 قربانی تومور مغزی شده بود و این شوک بزرگی برای خانواده‌ام بویژه مادرم بود بعد از مرگ پدر، مادرم به اندازه‌ای حساس شده بود که با کوچکترین حرفی به هم می‌ریخت اگرچه از آن ماجرای تلخ 15 سال می‌گذشت اما به خاطر فشار‌های زندگی مادرم وضعیت روحی مناسبی نداشت سعی می‌کردم تا جایی که می‌توانم مسأله را نزد او بازگو نکنم می‌دانستم شنیدن این اتفاق او را بیشتر آزرده خاطر خواهد کرد از طرفی  چون  نمی‌توانستم با کسی درد دل کنم بیشتر مضطرب و پریشان می‌شدم  درک این بیماری و رویارویی با این حقیقت تلخ در دلم سنگینی می‌کرد و من دنبال کسی می‌گشتم تا مرهم زخم‌هایم باشد. تنها می‌توانستم به خود تلقین کنم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده  و در واقع در ناباوری کامل به سر می‌بردم و نمی‌خواستم بیماری‌ام را قبول کنم.
اهل خانه در تصورشان هم نمی‌گنجید که در مسیر پر فراز و نشیب زندگی گرفتار شده باشم برادرم فکر می‌کرد به خاطر بیهوشی می‌ترسم. مادرم  آن را توده عادی می‌دانست و اصرار داشت جراحی صورت نگیرد. با این توضیح که توده ذهنم را درگیر کرده و می‌خواهم از شرش خلاص شوم آنها را متقاعد کردم.
بعد از اینکه جواب پاتولوژی را خواندم حالم بدتر شد گویا من در «استیج دو» بودم و اطراف توده و دیواره‌ها هم درگیر شده بود و درمان با هورمون استروژن و پروژسترون نیز منفی بود. با توجه به مطالعه زیاد دریافتم اگر بدنم به هورمون درمانی جواب ندهد تنها یک راه حل باقی می‌ماند و آن شیمی درمانی است از شنیدن شیمی درمانی وحشت داشتم ترس از دست دادن موها حالم را آشفته کرده بود.

حس خوب همدردی
زینب-ر از آن بازه زمانی به تلخی یاد می‌کند و می‌گوید: به لحاظ روحی در اضطراب کامل به سر می‌بردم و تنها با یکی از دوستان که از طریق  فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم و چند سالی از مادرم کوچک‌تر بود درد دل می‌کردم و او را در جریان نتیجه کار قرار می‌دادم. هر چند خواهر و برادرم متوجه شده بودند چیزی فراتر از یک توده معمولی من را این‌گونه دگرگون کرده است اما توان درک مسأله را نداشتند. روزهای سختی را سپری می‌کردم به یاد ایامی می‌افتادم که پدرم در بستر بیماری بود.
وقتی وارد اتاق عمل شدم  حتی به پزشکم گفتم من با کسی خداحافظی نکردم. از همان ثانیه‌ای که متوجه بیماری شدم به تنهایی این بار سنگین را تحمل می‌کردم و این بیشتر عذابم می‌داد و تنها با دلداری‌ها و حرف‌های پزشک به زندگی امیدوار می‌شدم. شوخی و سر به سر گذاشتن‌های گاه و بیگاه و دور کردن افکار بد از ذهنم قوت قلبی بود که  من را برای مبارزه آماده‌تر می‌ساخت، زیرا در شیمی درمانی موهای سر و مژه‌ها می‌ریزند، شکل ظاهری متفاوتی پیدا می‌کنی که دیگر نمی‌توانی از کسی پنهانش کنی. دکتر وقتی این نگرانی‌ام را دید به شوخی گفت من زشت هستم چه اشکالی دارد تو هم یک مدت مانند من مو نداشته باشی حداقل موقتی  است اما مال من که همیشگی است. موهای بلندی داشتم ولی  قبل از شیمی درمانی آنها  را تراشیدم.
در حالی که امیدم را برای هورمون درمانی از دست داده بودم بعد از بررسی دقیق نمونه‌برداری به دستور پزشک در سازمان انتقال خون مشخص شد جواب پاتولوژی به هورمون استروژن و پروژسترون مثبت است و درمان دارویی جواب می‌دهد این خبر برایم خوشایند بود.
بعد از انجام شیمی درمانی کاملاً تحت تأثیر آن بودم. افت فشار خون،سیاهی چشم و حالت تهوع شدیدی داشتم حتی صبح آن روز نمی‌توانستم از رختخواب بلند شوم با دکتر تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم. برای رهایی از عوارض شیمی درمانی و اضطرابی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت قرص آرامبخش برایم تجویز کردند.
بار فشار روانی بیماری را به تنهایی تحمل می‌کردم و این من را از پای در می‌آورد، جرأت درددل با خانواده را نداشتم از آنجا که استرسم را زیاد بروز نمی‌دهم، مگر اینکه با کسی احساس نزدیکی کنم ولی از ترس اینکه مبادا برای مادرم مشکلی به وجود بیاید چیزی بیان نمی‌کردم.  بنابراین تصمیم گرفتم به عضویت در یک گروه اینترنتی در بیایم. در همان زمان بود که شنیدم مادر یکی از دوستانم سرطان سینه گرفته و حال خوشایندی ندارد پس از صحبت با او  احساس کردم قوی‌تر شده‌ام و می‌توانم به همنوعانم قوت قلب دهم. صبح روز بعد که  قرار بود برای شیمی درمانی به بیمارستان بروم شب کنار مادر خوابیدم  اما مادرم از فشار و ناراحتی کارش به بیمارستان کشید درک اینکه در وجودم غده سرطانی ریشه دوانده برایش سخت بود و دچار شوک عصبی شده بود. این در حالی بود که صبح آن روز باید شیمی درمانی را آغاز می‌کردم.
بار سنگین نگاه‌هایی که نشان از پایان زندگی بود
با عضویت در گروه «سرطان و زندگی» همه برنامه‌هایی را که در طول روز انجام داده و احساساتی را که تجربه کرده بودیم هم به اشتراک می‌گذاشتیم شوخی و خنده‌هایشان در روحیه‌ام تأثیر مثبتی گذاشته بود و این حس خوبی بود که همراه با دوستانی که ندیده بودم تجربه می‌کردم. هیچ کدام  از آنها به سرطان به چشم یک بیماری کشنده نگاه نمی‌کردند و این  طرز تفکر به من انرژی مثبتی می‌داد. تنها چیزی که روحم را آزرده کرده بود ریزش موهایم بود با این حال سعی می‌کردم آرایش کنم.  دلم نمی‌خواست زردی صورتم را کسی ببیند، اگرچه اطرافیانم در محل کارم نمی‌دانستند پشت این ماجرای آرایش غلیظ چه چیزی نهفته شروع به زدن حرف‌هایی کردند که اصلاً برایم خوشایند نبود حاضر نبودم نگاه‌های سنگین دیگران را که نشان از پایان زندگی داشت تحمل کنم. بدون آن‌که از پشت ماجرا چیزی بدانند قضاوت می‌کردند و این دلم را می‌شکست. دوست نداشتم به عنوان انسانی که لحظه به لحظه به پایان زندگی نزدیک می‌شود، نگاهم کنند.
شرکت در کلاس‌های مشاوره روانشناسی با محور معنویت و زندگی که با پیشنهاد پروفسور اکبری تشکیل شده بود از پیشداوری‌ها و نگرانی‌ها رهایم کرد و با خیالی آسوده و بدون هرگونه دغدغه فکری احساساتم را بروز می‌دادم. بعد از خدا، حمایت پروفسور تنها پناهگاهم بود حمایت‌های روحی‌اش تأثیر عمیقی در زندگی‌ام گذاشته بود و همین که می‌دانستم تکیه گاه محکمی دارم انرژی می‌گرفتم.

‌ به اوج رسیدن حجم ناامیدی  
قهرمان رقابت با بیماری سرطان می‌گوید: پدرم به‌خاطر سرطان از پا درآمده بود همیشه وقتی شاهد درد کشیدن‌هایش بودم با خود می‌گفتم ای کاش من جای او درد می‌کشیدم و پدرم زودتر خوب می‌شد گاهی فکر می‌کنم بار کلماتی که در زندگی به‌کار می‌بریم تأثیر عمیقی در زندگی می‌گذارند. آن روزها با التماس، تمنا و از اعماق قلبم از خدا خواستم سرطان بگیرم بلکه پدرم نجات یابد، حالا بعد از این همه سال فکر می‌کنم این کلماتی که عاجزانه به زبان می‌آوردم  در بیماری‌ام تأثیر داشت.
 با این حال ترسی از بیماری نداشتم مطالعه‌ای که در زمینه سرطان سینه داشتم می‌دانستم در استیج 2 تا 3 زمانی که سلول‌ها متاستاز نداده‌اند بیماری حدود 99 درصد قابل درمان است. تنها ترسی که قلب و روحم را تسخیر کرده بود نگرانی و ترس از تنهایی بود تصور اینکه نتوانم روال طبیعی و عادی زندگی را بگذرانم بیش از هر چیزی آزارم می‌داد.
تحصیلات دانشگاهی‌اش به پایان رسیده بود و کم کم خود را برای رفتن به خانه بخت آماده می‌کرد که کاخ آرزوهایش به یکباره فرو ریخت. می‌گوید: پیش از آنکه این  غده سرطانی  در بدنم جاخوش کند خود را برای ازدواج و مراسم نامزدی آماده می‌کردم خواستگارم را از 4 سال پیش می‌شناختم اما معیارم برای انتخاب همسر داشتن تحصیلات و استقلال فکری و مالی بود، بعد از 4 سال به‌خاطر نسبت فامیلی موضوع ازدواج دوباره مطرح شد. به عنوان مردی که به استقلال فکری و مالی رسیده بود برای ازدواج با او فکر می‌کردم و این‌گونه در ذهنم نقش بسته بود که او می‌تواند همسر و شریک غم و شادی‌هایم باشد، هرگز تصور نمی‌کردم بعد از آن پیامک به آن همه عشق و علاقه‌ای که از آن دم می‌زد، پشت کند. پیامکی که در آن جواب ماموگرافی و وجود توده‌ای در سینه‌ام را برایش نوشتم خط بطلانی روی عشق‌مان کشید. عکس‌العمل و برخوردهایش در ذهنم نمی‌‌گنجید و این من را ذره ذره از بین می‌برد. انتظار داشتم مرهم دردهایم باشد. آخرین پیامکش تکان دهنده بود برایم نوشت؛ «نگران نباش تو خوب می‌شوی» این پیامک تنها یک پیام داشت انگار تو مردی و تمام شدی.
بعد از چند بار شیمی درمانی سراغی نگرفت و تنها در این حد که زنده هستم یا نه هر ازگاهی با برادرم در ارتباط بود. کم کم عید نوروز از راه می‌رسید که شنیدم ازدواج کرده است بعد از آن روز سرطان زخم دوم زندگی‌ام شد.  بعضی آدم‌ها اگر بفهمند می‌میری زودتر از پیشت می‌روند، این بود که به بی‌اعتمادی دامن زد.  
غم یکباره به قلبش هجوم می‌آورد و ادامه می‌دهد: در آن گروهی که عضویت داشتم مردی در سایت سرطان و زندگی شروع به ابراز علاقه کرد و من نه به عنوان فردی که دوستش داشته باشم تنها به عنوان مرهمی که این اتفاق را جبران کند در ذهنم جایگزینش کردم، او در بدترین شرایط همدردی با من را پذیرفته بود و این برایم ارزش داشت.
گویا او هم مادرش را در اثر سرطان از دست داده بود و به نوعی همذات پنداری می‌کرد و من را جایگزین مادرش می‌دید و این ابراز علاقه و درد دل کردن‌ها از نوع فرزند و مادری بود. اگرچه رفتن نامزدم ضربه سنگینی بود اما آمدن فردی که درد سرطانی‌ها   را دیده بود اتفاق خوبی بود. من  دنبال همراهی می‌گشتم که راه حرف زدن با مادر را نشانم دهد.

 ‌‌ زیباترین حرف‌ها
برادرش را سنگ صبور می‌داند و حمایت‌های او  را فراموش نمی‌کند و می‌گوید: یک روز برادرم با دوستانی که تنها ارتباط مان در فضای مجازی بود قرار گذاشته بود تا همدیگر را ملاقات کنیم این قرار دوستانه غافلگیرم کرد از آن زمان به بعد تلاش کردم رابطه‌ام را با اعضای گروه حفظ کنم. قبل از این اتفاق رابطه عاطفی شدیدی با برادرم داشتم و او بیشتر از هر کسی تحت فشار و آسیب بود و من حضورش را دوست داشتم.
سرطان پایان راه نیست زندگی این بیماران گاهی با جمله‌ای قشنگ و زیباتر می‌شود و گاهی تنها با یک  ضربه سقف آرزوهایشان روی سرشان آوار می‌شود.
 او درباره بزرگترین درس زندگی و شاید زیباترین جمله‌ای که شنیده بود می‌گوید:  در کلاس‌های روانشناسی که شرکت داشتم قرار بود همه اتفاقات روز را ریز به ریز بنویسیم و به استاد تحویل دهیم. استاد بعد از آنکه نوشته‌ام را خواند با صدای بلندی خندید و گفت:«تو دنیا دنیا زندگی‌داری تا راه را ادامه دهی» نمی‌دانم انرژی این آدم بود یا باور کردم که می‌توانم زندگی کنم و حالا حالا‌ها فرصت زندگی کردن دارم.
از حرف‌های قشنگ دیگری  که باعث شد با سرطان  کنار بیایم  مربوط به دوستم می‌شد او به من گفت: «سرطان  مانند یک سرماخوردگی شدید می‌ماند پیاز داغش را زیاد نکن فقط به جای اینکه در طول 10 روز بهبود پیدا کنی 7 ماه طول می‌کشد.> او سرطان را در حد سرماخوردگی تعریف کرد  و من حس خوبی از این تعریف گرفتم.  راحت بگویم عکس‌العمل دیگران در زندگی سرطانی‌ها خیلی پر رنگ است. «تو خوب می‌شوی» این بدترین جمله‌ای بود که می‌شنیدم، این جمله هزار حرف پنهان داشت یعنی نمی‌توانم برایت بگویم ولی می‌دانم تو‌داری می‌میری و تو این حس را می‌گیری که دل آنها برای تو سوخته و می‌خواهد حرفی بزند که نمی‌تواند. به همین خاطر است که ترجیح می‌دادم کسی بیماری‌ام را نداند. رفتار آدم‌ها که گویی سرطان پایان راه نیست   و لمس نکردن حس ترحم انگیز دیگران به تو امید می‌دهد که اتفاق خاصی رخ نداده است.
زندگی هر اندازه که باشد کوتاه یا بلند باید از آن لذت برد گاهی با یک بیماری که 20 یا 30 سال همراه تو است به زندگی ادامه می‌دهی یا اینکه یک روز صبح بدون هرگونه بیماری از خواب بیدار شده  با یک تصادف می‌میری؛ آن که با تصادف می‌میرد تا روز قبل از مرگش اضطرابی ندارد پس باید با سرطان هم این‌گونه مقابله کرد، نباید فکر کنی چون گرفتارش شدی زندگی به ایستگاه آخر رسیده است.
 باید از لحظه به لحظه زندگی لذت برد و باور کرد خدایی که این بیماری را مقدر کرده زندگی را در دست دارد و تو را حس می‌کند. او هرگز بدی‌ها را برای بنده‌اش نمی‌خواهد شاید اگر این اتفاق برایم نمی‌افتاد من زندگی معمولی و عادی را شروع می‌کردم و با کوچکترین مسأله‌ای همسرم تنهایم می‌گذاشت، سرطان من را از لمس واقعی این درد نجات داد و باعث شد آسیب کمتری ببینم.
گاهی انسان‌ها از بالا به مشکلات نگاه نمی‌کنند و از زاویه بسته‌ای خود را محصور شده می‌بینند اگر یک یا دو قدم بالاتر برویم از آن زاویه خواهیم دید هر اتفاقی که می‌افتد شاید حکمتی باشد که از اتفاق بدتری جلوگیری کند.
 
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناظمی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۴۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۸
0
0
باسلام
واقعا جالب بود. ببخشید کسی آدرس مطب دکتر اکبری رو داره؟ممنون
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: