فروش اعضای بدن سال های زیادی است که چاره ناچاری مردم از فقر شده است. شرایط اقتصادی باعث شده که سن فروش اعضای بدن به شدت کاهش یابد و حتی به جوانان ۲۰ ساله هم برسد. هر کسی هم دلیلی برای فروش اعضای بدن خود دارد از تامین هزینه درمان گرفته تا خرید خودرو برای کار.
اما در این میان یک سوال مهم مطرح میشود که آیا واقعا امکان دارد قلب را از فردی زنده خرید؟ فردی که قلب خود را می فروشد چه چیزهایی را در زندگی تحمل کرده است که حال تصمیم به این کار دارد؟
در این خصوص اخیرا امید قبادی، نایبرئیس هیأت مدیره انجمن اهدای عضو ایرانیان ، از ادعای فروش ارگانهای حیاتی بدن انتقاد میکند. وی میگوید: موضوعی که مطرح میشود، یک ادعاست و امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد. اگر کسی بگوید میخواهم مثلا قلبم را بفروشم، در واقع میخواهد بمیرد. در مورد سایر ارگانها هم همینطور است، مثلا در مورد قرنیه نیز همین موضوع صادق است. به طور کلی چنین جراحیهایی در هیچ کجا انجام نمیشود.
دیدن ویدیو و شنیدن این اخبار ذهنم را درگیر کرد. مدت زیادی است که مردم سرزمینم حال خوبی ندارند. ظاهرا با شدت گرفتن فقر بازار فروش اعضای بدن داغ شده است.
برای یافتن حقیقت این داستان پیگیر اخبار مرتبط با اهدای عضو شدم. خواندن خبرها دردی را از من دوا نکرد. این بار خودم به عنوان شخصی که به کلیه نیاز دارد وارد این ماجرا شدم.
به سراغ سایتی رفتم که برای انجمن اهدای کلیه بود. در سایت ثبت نام کردم. برای ادامه فعالیت میبایست حق عضویت( ۹۴ هزار تومان) خود را در این سامانه پرداخت کنم. در سایت لیست خریدار و فروشنده به تفکیک قابل مشاهده بود. فروشندهای که به خاطر فقر حاضر به فروش اعضای بدن خود شده حالا باید پول پرداخت کند تا اسمش در لیست قرار بگیرد.
باید راه دیگری نیز وجود داشته باشد به خاطر همین به سراغ شبکههای مجازی رفتم. کانال تلگرامی را پیدا کردم که به انجمن اهدا کلیه متصل بود. اما آنجا هم برای ثبت آگهی نیاز به پرداخت مبلغ ۴۵ هزار تومان بود. آگهی که معلوم نبود میان آن همه فروشنده به چشم بیاید یا خیر!
این بار به دنبال کلیه بودم پس در این کانال عضو شدم که در آن جا افراد نیازمند، اعضای بدن خود را آگهی میکردند.
آگهیها را یکی پس از دیگری خواندم. توجهم به سن افراد جلب شد( ۲۳، ۳۰، ۲۰، ۳۴ و...) جوانانی که خود را تبلیغ میکردند تا اعضایشان را بفروشند. جوان بودن یکی از آپشنهای این معامله است. آن ها تاکید می کنند که جوان و ورزشکار هستند.
اولین تماسم را گرفتم. پسر ۲۴ ساله ای پشت خط بود با صدایی معمولی به من گفت بفرمایید. شروع به صحبت کردم: کلیه شما به گروه خونی من میخوره. چقدر میفروشین؟ خیلی محکم گفت: ۳۳۰ میلیون. آزمایش هم ندادم پولش رو نداشتم. هزینه آزمایش و بیمارستان به عهده خودتونه. گفتم: من به کلیه نیاز دارم مجبورم تو چرا میخوای بفروشی که یه روزی مثل من بشی. اینبار صدایش از آن رسایی افتاد: میخوام باهاش پراید وانت بخرم برم اسنپ کار کنم.
به نفر بعدی زنگ زدم. پشت خط مردی ۳۶ ساله بود با شروع صحبت متوجه شدم که از اتباع است. همان سوال قبلی را از او پرسیدم اما جوابی تلخ از او گرفتم: دخترم کلیه نیاز داره و گروه خونی من بهش نمیخوره میخوام کلیه خودمو بفروشم تا براش کلیه بخرم. قبل از قطع تماس گفت: خانم... خانم... قبل از کارهای آزمایش از انجمن بپرسید که میشه از یه اتباع خارجی کلیه بگیرید یا نه؟ اخه میگن نمیشه. اینبار پشت خط پدری مهربان اما فقیر بود. مهر پدری او با خون آمیخته شده بود.
فضا داشت تلخ تر از چیزی میشد که من فکرش را کرده بودم.
تماس بعدی با پسری ۳۰ ساله بود و همان سوال قبلی و جواب او: اگر این کارو نکنم بابت بدهی باید تو زندان بخوابم.
تماس بعدی اینبار مردی ۳۴ ساله که گفت: بچه ۴ قلو دارم و از پس خرجشون بر نمیام اینجوری بچه هام هیچ آیندهای ندارن.
اینبار خانمی ۲۷ ساله: شوهرم زندانه میخوام کلیمو بفروشم تا آزاد بشه دست تنها خیلی سخته.
برای تماس بعدی با پسری ۳۱ ساله از یاسوج مغز استخوان خود را میفروخت صحبت کردم و گفت: ۵۳۰ میلیون خانم. ۱ میلیون هم تخفیف نداره برای من ۱۰۰ تومن هم مهم تو شرایط الانم.
به شمارهای دیگر زنگ زدم در آگهی فقط فروش کلیه ذکر شده بود اما بعد از چند صدای بوق پسری ۳۰ ساله تلفن را برداشت، تلخی صحبت هایش بغضی را در گلویم ساخت که صدایم میلرزید: خانم من همه چیمو میفروشم. همه چی! فقط شما یه واسطه خوب بهم معرفی کن. به واسطه بیشتر از ۲۵ درصد نمیدم. پول باید ۲ روز قبل عمل تو حساب مامانم باشه. دلیل خواستم و گفت: مامانم... دیگه نمیخوام مامانم ناراحت باشه که چرا زندگی ما این شکلیه.
در این تماسها که کم هم نبود با آدمهای مختلف با دلایل مختلف آشنا شدم.
صبح روز بعد برای دریافت جزئیات بیشتر حوالی ساعت ۱۰ به بیمارستان مسیح دانشوری واحد فراهم آوری اعضای پیوندی رفتم.
از در بیمارستان که وارد شدم گوشه و کنار افرادی را میدیدم که زیراندازی انداختند و نشستند. خودم را به قسمت پیوند بیمارستان رساندم.
ساختمانی نیمه کاره پیش رویم بود با ستونهای بلند رنگ نزده. دیوار سیمانی را رد میکنم و به داخل ساختمان میروم. نخستین اتاق سمت چپ، اتاقی کوچک با دو سیستم که برای هماهنگی اعضای پیوندی بود.
با خانمی که مسئول آن قسمت بود صحبت کردم: به دنبال کلیه هستم باید اطلاعات را از شما بگیرم.
نگاهش را از سیستم خود بر داشت و رو به من گفت: اینجا نمیتونی پیدا کنی.اینجا عضو از فرد زنده دریافت نمیکنیم باید بری انجمن حمایت از بیماران کلیوی.
قبل از رفتن به بخش پیوند بیمارستان رفتم. ساختمانی که طبقه سوم آن بخش پیوند بود.
از آسانسور که بیرون رفتم با مرد جوانی رو به رو شدم که پتویی نازک روی صندلی فلزی کنار آی سی یو انداخته بود و خوابیده بود. بغل صندلی، پلاستیکی گره زده بود که داخلش نان خشک گذاشته شده بود، یک فلاسک چای قهوهای رنگ و دمپایی هایش. خانمی حدود ۵۰ ساله آمد. نمیدانم شاید زیادی شکسته شده بود و کنارش ایستاد و با هم صحبت کردند. به سمت آنها رفتم خودم را معرفی کردم.
خانمی که چهره مظلومی داشت دستم را گرفت و بغض کرد: برای دخترم اینجا هستیم از کرمانشاه آمدیم. این شوهر دخترمه، دخترم فقط ۲۶ سالشه.
از او علت را جویا شدم و برایم ماجرا را تعریف کرد: یه روز حالش بد شد و دیگه نتونست پلهها رو بیاد بالا. من فکر نمیکردم جدی باشه مدتی بود همش میگفت دستم درد میکنه. دخترم ۳ ماهه باردار و یه بچه ۴ ساله هم داره که کرمانشاه مونده.
شوهرش حرف مادر دختر را قطع کرد و با چشم هایی که از اشک پر شده بود گفت: بردمش دکتر گفتن لخته بزرگی روی قلبشه و فقط قلبش ۲۰ درصد کار میکنه و کار دکترای کرمانشاه نیست باید منتقلش کنید تهران. ماهم آوردیمش اینجا. حتی نمیتونن بچه رو سقط کنن چون با وضعیت قلبش عمل ممکن نیست. فعلا هیچی از هزینه هاش نگفتن فقط میگن منتظر باشید تا قلب پیدا بشه براش.
به مادرش نگاه میکنم تا او نیز حرف را ادامه دهد: دامادم اینجا میخوابه اما من دو روز که یه خوابگاه پیدا کردم که به اینجا نزدیک. صبح زود با اتوبوس میام بیمارستان.چارهای ندارم پولم نداریم. همین نون هم یکم پیش بچه خواهرم برامون آورد.
با آرزو سلامتی برای بیمارشان از آنها جدا شدم. کنار خانمی رفتم که از لباس هایش مشخص بود جنوبی است. سلام کردم تا گفتوگویم با او آغاز شود. لهجه غلیظ عربی او فهمیدن کلماتش را برایم سخت میکرد.
شروع به صحبت کرد: برای عروسمون اومدم. پیوند کلیه کرده، اما ظاهرا مشکلاتی هست که فعلا نتونستیم ببریمش اینجا تهران موندیم تا حالش خوب بشه و با هم برگردیم.
در حیاط بیمارستان قدم میزدم. آدمهای زیادی شبیه به آنها دیده میشد که از شهرستانهای مختلف برای هزینه کمتر آمده بودند تا در انتظار پیوند باشند.
از در بیمارستان بیرون آمدم تا به سمت انجمن حمایت از بیماران کلیوی بروم. به سمت ولیعصر رفتم وارد کوچه فرهنگ حسینی شدم. نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد دیوارهای کوچه بود. دیوارهایی که چندین بار رنگ زده شده بود اما باز هم از نوشتههای زیاد سیاه شده بود.
شماره تلفن و گروه خونی هایی که با خودکار، ماژیک یا کاغذ نوشته شده بودند. بعضیها نیز با سبکی جدید آگهی کلیه خود را چاپ کرده بودند. هیچ جای خالی در این خیابان وجود نداشت در و دیوار پر از شماره تلفن بود.
نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل کنار کوچه افتاد حتی آن هم پر از شماره بود. اول درمانگاه انجمن حمایت از بیماران کلیوی را رد کردم و به خود انجمن رسیدم. حیاطی کوچک با ۴ صندلی فلزی آنجا بود. با گذشتن از چند پله به داخل ساختمان رفتم. ساختمان نسبتا شلوغ بود نخستین اتاق برای ثبت نام در انجمن است. برخی نیز برای پیگیری کار خود آمده بودند. مردی را با ریش و موی سفید دیدم که سنی از او گذشته بود. به سمتش رفتم و خودم را معرفی کردم کمی مردد بود که با من صحبت کند. راجع به پیوند کلیه از او سوال کردم و شروع به صحبت کرد: من چند سال پیش عمل پیوند را انجام دادم. از بیرون آدمی رو پیدا کردم. اما من از شهرستان اقدام کردم!
اینجا برایم سوال شد چرا مگه شما ساکن شهرستان خاصی هستید؟گفت: نه. اما اینجا یه قانونی هست که اصلا چیز جالبی نیست. تو برو یکی رو با مکافات پیدا کن و بیارش، انجمن اون ادم رو میده به اولین کسی که تو صف پیوند هست. فکر کن من رفتم پیداش کردم باهاش توافق کردم اما اونا میدنش به کس دیگه! حالا باید چیکار کرد میریم از شهرستان اقدام میکنیم اینجوری اونجا اولین نفر میشیم و میتونیم عمل رو انجام بدیم.
پرسیدم بعد از عمل انجمن از شما حمایتی داره یا از آدمی که عضوش رو به شما فروخته؟
گفت: حمایت دارن. درمانگاه سر کوچه خدمات خوبی به ما میده. بعد از عملم به اونیکه کلیه خودشو داده یه پولی میده انجمن.
عجله داشت و نشد بیشتر از این با هم صحبت کنیم اما مطالب خوبی به من گفت و امروز هم برای چکاپ به انجمن آمده بود.
به داخل ساختمان رفتم راهروی باریکی را رد کردم. در یکی از اتاقها برای اعضای انجمن ماسک و الکل بستهبندی میکردند. برای کارهای دیالیز به این قسمت زنگ میزدن این رو از صحبت هاشون متوجه شدم.
خانمی که کمی عصبی بود توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم تا با او صحبت کنم: برای کارهای برادرش به اینجا آمده بود و عصبی از اینکه حتی در پرونده ادرس انجمن اشتباه ذکر شده و کلی گشته تا اینجا رو پیدا کرده.
آدمهای زیادی در این انجمن بودند که همه میخواستند از طریق شهرستان اقدام کنند. اما در کل از فعالیت انجمن راضی بودند.
در این دو روز دو طبقه مختلف از مردم جامعه را مشاهده کردم. آدمهای پولداری که با لباسهای شیک به حیاط انجمن میآمدند و گوشیهای دستشان نشان میداد این پولها پولی نیست. پس از کوچه فرهنگ حسینی کلیه مورد نظر خود را پیدا میکردند و با یک پرواز به شهرستان میرفتند و بعد از مدتی عمل پیوند را انجام میدادند.
دسته دوم ادم هایی که بخاطر فقر، سهمشان تنها انتظار است. حیاط بیمارستان مسیح دانشوری با حیاط انجمن تفاوتهای بسیاری داشت. اینجا از گوشیهای آن چنانی خبری نبود. بعضی حتی برای تماس به بیرون از بیمارستان میرفتند. زیر اندازهایی که در حیاط بیمارستان پهن شده بود برای اینکه راحت تر روزهای خود را بگذرانند. لباسهای محلی خاک گرفته آنها غم چهره هایشان را چند برابر نشان میداد.
تلخی این قصه برای دسته سوم است. فقرایی آبرومند که برای بالا نگه داشتن سر خود قسمتی از وجودشان را میفروختند. قدم به قدم کوچه فرهنگ پر از آثار فقر است. جوهرهای روی دیوار بوی فقر میدهد. خانههای کوچه فرهنگ حسینی درد بیفرهنگی چه کسانی را میکشند؟
این روزها که گرانی از هر سویی به بازار میرود دیوارهای این خیابان پر تر میشود. هر چه فقر بیشتر دیوارها سیاه تر. سن بیشتر از ۴۰ در آگهی های این خیابان دیده نمیشود؛ جوان هایی که الان باید در دانشگاه باشند مسیر خود را به سمت خیابان فرهنگ کج کردند تا کلیه خود را بفروشند.
اینجا بهتر است به سمت کسانی بروم که کمک میکنند تا لیست بلندبالای نهادهای اهدای عضو برایتان کوتاه شود. دلالان اعضای بدن!
از آن آدمها که در ذهن ما چهره وحشتناکی دارند اما در واقعیت ظاهرشان شبیه به بهترین مهندسهای این شهر است. آدم بدهای این داستان از یک طرف میتوانند فرشته نجات باشند. آنها دست جناب عزرائیل را از آدمی کوتاه میکنند و در قبال آن پول دریافت میکنند. از فقیرترین آدم با ارزانترین نرخ عضوی میخرند و به آدمی پولدار میفروشند. نمیدانم بودن آنها خوب است یا بد اما میتون با این دید که جان آدمهای زیادی را نجات میدهند.
فکر میکنم دسته بعدی هم وجود داشته باشد. خانواده هایی که عزیزان خود را در اثر مرگ مغزی از دست میدهند.
بر اساس اطلاعات بهدست آمده سالانه بین ۵ تا ۸ هزار مرگ مغزی در کشور داریم که معمولا نیمی از آنها قابلیت اهدای عضو دارند که حدود ۳۰۰۰ نفر است و از این تعداد یکسومشان معمولا به اهدای عضو میرسند. قبل از کرونا بیش از ۲۵ هزار نفر بیمار نیازمند پیوند عضو در لیست انتظار پیوند قرار داشتند که روزانه هفت تا ۱۰ نفرشان به دلیل نرسیدن عضو پیوندی فوت میکردند.
شاید برای این موضوع دیر شده باشد اما لازم است تا فرهنگسازی صورت گیرد تا همه باور کنند فردی که دچار مرگ مغزی شده، فوت کرده است. پس چه خوب که یاد آن را با نجات جان عدهای دیگر در خاطرمان نگه داریم. اگر اهدای عضو فرهنگسازی شود قطعا وضعیت بهتری برای منتظران پیوند رخ میدهد. لیست بلندبالای اهدا عضو تنها با این اقدام کوتاه می شود.
اما برای دسته سوم چی؟آدم های فقیری که در وضعیت اقتصادی فعلی میخواهند با آبرو صورت خود را با سیلی سرخ نگه دارند. درد آنها را چه کسانی دوا میکنند؟ یارانه ۴۰۰ هزار تومانی در ماه یا وام با سود ۱۸ درصد با چند ضامن دولتی؟ هنرمندان کوچه فرهنگ با چه چیزی فقراشان را جبران کنند؟
قطعا شرایط اقتصادی خوب اوضاع خیلی از آدم های در مسیر این گزارش را تغییر می داد.
با ادامه اوضاع فعلی جامعه اسم چه کسانی در آینده روی دیوار
کوچه فرهنگ میره ! بهتر است اسم این کوچه به جای فرهنگ، کوچه مرگ زودرس
برای نجات از فقر شود. گسترش نیوز