الان وضع ما هم خيلي خوب است و هم خيلي بد. ما نسبت به كشورهاي منطقه در سطح بسيار بالا و خوبي قرار داريم. ما در آسيا اگر ژاپن را درنظر نگيريم و چين را قارهاي ديگر حساب كنيم وضعيت خيلي خوبي داريم. اما از طرف ديگر ما در كشوري زندگي ميكنيم كه سابقه فرهنگ بسيار غنياي دارد و داراي ادبيات عاميانه خيلي قوي و خوبي است و شايد به جرأت بايد گفت كه دست كمي از ادبيات عاميانه كشورهاي آمريكاي لاتين هم ندارد. اما از ادبيات عاميانه آمريكايلاتين، ادبيات امروز آمريكاي لاتين بيرون آمده كه در همه دنيا ترجمه شده و خوانده ميشود ولي از ما هنوز چيزي درنيامده است. سابقه ادبيات كلاسيك ما هم كه كاملا مشخص و قوي است. با اينكه همه ادعاي ما اين است كه انقلاب ما فرهنگي است اما به نسبت انتظاري كه از آن پيشينه و اين ادعا ميرود، جاي خيلي كمي را در حوزه ادبيات كودك و نوجوان اشغال كردهايم. الان بايد ادبيات ما در دنيا درحال بازنويسي و ترجمه باشد و همه جا ادبيات كودك و نوجوان ما را سرلوحه قرار دهند چرا كه زمينههاي اين امر فراهم است اما اين اتفاق نيفتاده است. البته ناگفته نماند كه زبان و ادبيات فارسي محدوديتهاي جغرافيايي و فرهنگي خاص خود را دارد و هر كشور و فرهنگي نميتواند اصطلاحات آن را در زبان خود هضم كند ولي باز در حد بضاعت هم ادبيات ما بهخصوص در حوزه كودك و نوجوان فراگير نشده و حتي شايد در خود كشور هم آنطور كه بايد و شايد براي كودكان جا نيفتاده باشد. بعد ديگر قضيه هم اين است كه خود نويسندههاي ما هم نتوانستهاند سري در سرها در بياورند كه ديگران بيايند سراغشان. هرچند كه ما هر سال 10تا كتاب داريم كه ترجمه ميشود يا 10تا تصويرگر داريم كه هرسال جايزه جهاني ميگيرند اما اين حركتي نيست كه بايد باشد تا حوزه ادبيات كودك و نوجوان ما تكان بخورد و از اين حركت كند و لاكپشتي خارج شود . متصديان امر و خود نويسندگان ما بايد برنامهاي ملي داشته باشند تا بتوانيم به خوبي اين فرهنگ خوب را به ساير كشورها صادر كنيم و از آن بهرهبرداري لازم را داشته باشيم.
قسمتي از اين موضوع هم برميگردد به جدي نگرفتن مطالعه در كشور. شما فكر كنيد؛ در كشوري 75ميليوني كه نزديك به 20ميليون مخاطب كودك و نوجوان داريم كتابهاي اين حوزه با تيراژ 1000يا نهايتا 2هزار نسخه چاپ ميشود و اين واقعا پديده خندهداري است كه اصلا قابل توجيه نيست. آماري كه قوه قضاييه ميدهد در سال چيزي حدود 10ميليون پرونده دعوا وارد اين دستگاه ميشود؛ يعني ما با كشوري روبهرو هستيم كه سالي حداقل 20ميليون نفر دعواكار داريم و اين يعني بحران در روح و روان اجتماع. چيزي كه ميتواند اين وضعيت را بهبود ببخشد ادبيات، دين و هنر است. جامعه ما اگر واقعا اهل مطالعه بود اين آمار بهشدت كاهش پيدا ميكرد. شما وقتي مجموعه تيراژ روزنامههاي ما را ميبينيد چيزي حدود 2/5ميليون است و اين در حالي است كه در ژاپن فقط روزنامه «آساهي» 14ميليون تيراژ دارد. پس ما اهل مطالعه نيستيم و فقط حرف ميزنيم؛ براي اينكه مردم كشور از خواندن و مطالعه لذت ببرند هيچ برنامهاي تدوين نشده است و هيچجايي نيست كه متولي كتابخوان كردن مردم باشد تا اين تنشهاي اجتماعي را كه از كودكي افراد شروع ميشود و ريشه در اين دوره دارد، كاهش دهد.
قطعا نميتوان بچهها را از پاي لپتاپ و تبلت و كنسولهاي بازي برداشت و آنها را انداخت در يك كتابخانه سوت و كور كه كتابخوان بشوند. من فروردينماه در كنفرانسي در ايتاليا شركت كرده بودم و سوژه اين كنفرانس اين بود كه حالا كه بچهها را نميتوانيم از پاي لپتاپ و تبلت بلند كنيم چگونه كتاب را درون اين تكنولوژي جاي دهيم. يعني براي مشكل يك راهحل پيدا كنيم. اين مشكل با نصيحت حل نميشود بلكه براي آن برنامهريزي اقتصادي ميكنند و همه حرفها هم در آنجا پيرامون اين بود كه اين كار چگونه سود خواهد داشت. زيرا دولت نبود كه اين كار را مديريت ميكرد بلكه خود انتشاراتيها و شركتهاي خصوصي بودند كه در اين رابطه فكر ميكردند.اما در اينجا همه ما چشممان را دوختهايم به امامزادهاي به اسم دولت كه بخواهد بچههاي ما را كتابخوان كند كه قطعا چنين اتفاقي نخواهد افتاد. همه حرف من اين است كه وسايل ارتباطي جديد و تكنولوژي روز دنيا ربطي به كتابخواني بچهها ندارد. همان كشورهايي كه احساس خطر ميكنند كه وسايل ارتباطي جديد سطح مطالعه را بين بچهها پايين آورده، حرف ديگري هم ميزنند و آن هم اين است كه تيراژ كتاب پايين نيامده است. علم و تكنولوژي قطعا پيشرفت ميكند و نميتوانيم اين را حذف كنيم اما وقتي پدر و مادر هم هركدام يك تلفن هوشمند گرفتهاند دستشان و به هم پشت كردهاند و نشستهاند پاي وايبر و ايسنتاگرام و بيشتر وقت خود را صرف كنترل اينها كردهاند معلوم است كه بچه هم از همينها ياد ميگيرد و بعد ديگر نميتوان او را كنترل كرد. ما ياد نگرفتهايم كه چگونه بايد برنامه داشته باشيم. خانوادهها هم در اين رابطه مقصر هستند كه به بچهها ياد ندادهاند كه بازي كردن بازه زماني مشخصي در روز دارد. مطالعه زمان مشخصي دارد، با دوستان بودن زمان مشخصي دارد، با خانواده بودن زمان مشخصي دارد، خواب زمان مشخصي دارد و حتي خوردن هم بازه زماني مشخصي دارد. وجود تبلت در مدارس به معني بازي نيست بلكه معني استفاده از تكنولوژي را دارد ولي بچههاي ما در مدارس فقط بازي ميكنند و بعد هم به هم پز ميدهند كه چه مرحلهاي هستند. سبك زندگي ما در همين جا مشكل پيدا ميكند كه ما برنامهريزي براي بهره بردن از زندگي نداريم واقعا؛ خانواده فكر ميكند اگر هر روز كامپيوتر بچه را ارتقا دهد يعني محبت بيشتر درحاليكه يك كودك خردسال نياز به عاطفه واقعي از سوي پدر و مادر دارد. نياز به اين دارد كه گاهي فقط دست او را بگيريم و با او بازي كنيم و به حرفهايش گوش كنيم. متأسفانه الان اينطور نيست. نتيجه اين هم ميشود چيزي كه الان ميبينيم؛ يعني بعضي بچهها سنشان به 15سال كه ميرسد ديگر حرف پدر و مادرها برايشان اهميت ندارد و آن احساس عاطفهاي كه بايد شكل ميگرفته تبديل شده به نوعي تنفر و مانع ديدن پدر و مادر براي ادامه زندگي. ميخواهم بگويم كودكان با ما غريبه شدهاند!
بله؛ متأسفانه پدر و مادرها به بچهها سبك زندگي درست را آموزش نميدهند. مثلا شما نگاه كنيد كه يك خانواده هيچ برنامهاي براي زندگي متناسب با درآمد ندارند و طبيعتا همين را به فرزندان خود ياد نميدهند. اينطور نيست كه اگر خانوادهاي درآمد متوسطي دارد بنا بر همان گوشت و مرغ بخورد يا حتي بعضي وقتها فقط نان و تخممرغ بلكه پدر و مادر قرض هم ميكنند كه شكم بچه سير باشد يا موبايلي داشته باشد كه در سراسر دنيا فقط مديران و افرادي كه كار تخصصي از موبايل ميخواهند آن را ميخرند. به بچهها ياد نميدهيم كه گاهي طعم نداشتن هم ممكن است شيرين باشد به شرطي كه واقعا از داشتهها لذت ببريم. خانوادهها فراموش ميكنند كه به بچههاي خود ياد دهند كه فقط «من» مهم نيست بلكه ديگري هم شخصي است كه نظر و عقايد خود را دارد و ما بايد به آن احترام بگذاريم. همين هم شده مشكل فعلي كشور ما و اين هرج و مرجهايي كه بيداد ميكند چرا كه همه به فكر اين هستند كه «من» چه ميخواهم.
قطعا نسل ما كه نسل زمان جنگ بود با نسل قبل و نسل بعد تفاوتهاي بنيادين داشت. نسل قبلي ما همه تلاش ميكردند كه پدر خانواده بهعنوان حكومت مطلق خانه هميشه سير باشد چرا كه او نانآور بود. نسل ما اينطور نبود و سهم هر كس در خانواده يكسان بود. من و همسرم هم بنا به شرايط جامعه همينطور رفتار ميكرديم با فرزندانمان ولي اينطور نبود كه فقط «من» در آنها رشد كند بلكه در خيلي از موارد سعي ميكردم كه اگر خواستهاي هم دارند و من هم توانايي اجابت آن را دارم مدتي اين امر به تأخير بيفتد تا طعم نداشتن را هم بچشند. البته نبايد از اين غافل شد كه همسرم واقعا رابطه ويژهاي با بچهها داشت و طوري آنها را تربيت كرد كه واقعا از زندگيشان لذت ببرند و خوشبختانه ما امروز نتيجه اين تربيت را شاهديم و ميبينيم كه آنها هم با همين عشق و محبت مشغول تربيت فرزندانشان هستند.
صد دانه ياقوت؛ سروده جنگ
بعيد است كه از بچههاي دهه60 كسي باشد كه شعر انار را نخوانده و در مدرسه حفظ نكرده باشد. اين شعر به ملسي يك انار رسيده بود كه با ذائقه همه بچهها تطبيق داشت و شايد در آن سن فكرها را مشغول ميكرد كه اين مصطفي رحماندوست كيست كه چنين شعري را سروده است. اما شكلگيري اين شعر ماجرايي دارد خواندني كه خود رحماندوست هم فكر نميكرد روزي اين شعرش اينقدر مخاطب داشته باشد و در ذهن يك نسل ماندگار شود؛ «ماه اول جنگ بود. هنوز سپاه، منظم نشده بود. شهيد چمران ارتشي كموبيش نامنظم درست كرده بود. من هم كولهبارم را برداشتم و راه افتادم. چون چند نفري از ما در ابتدا چيزي بلد نبوديم روزهاي اول در گوشهاي به ما آموزش ميدادند. باز و بسته كردن تفنگ و... . در يكي از روزها در آخر آموزش، كار شناسايي را هم به ما سپردند. مثلا روي فلان تپه برويد و با دوربين دشمن را شناسايي كنيد. كارمان كه به پايان رسيد در راه بازگشت به ما خبر دادند دشمن شما را ديده و سريع زمينگير شويد. ما كه زير آتش دشمن بوديم در جايي پنهان شديم. 3 يا 4 روز همانجا گرسنه و تشنه مانديم. تا اينكه از طريق پسري خبر رسيد خطر رفع شده. اما قبل از رفتن برايمان آذوقه آوردند چون از گرسنگي ناي بلند شدن نداشتيم. مقداري نان و ماست و... بود كه در ميان آنها 3 انار قرمز هم به چشم ميخورد. من خواستم ادب به خرج بدهم تا اول دوستان بخورند و در آخر من چند لقمهاي بخورم. پس به سراغ انارها رفتم. همينكه يكي از آنها را باز كردم دانههايش بيرون پريد. ناگهان به ياد گردنبند مادر مرحومم افتادم كه از ياقوت بود. با خودم گفتم: به راستي دانههاي انار شكل ياقوت است. اتفاقا در آن دوره با دوستان شاعر قرار گذاشته بوديم تا درباره ميوهها شعر بگوييم. من در همان حالت با خودم گفتم: صد دانه ياقوت... و اين شعر را سرودم. از همانجا هم براي كيهان بچهها فرستادم. بعدها هم در بازنگري كتابهاي درسي اين شعر در كتاب فارسي دوره ابتدايي جاخوش كرد و شعري شد كه هنوز هر كدام از بچههاي دهه 60 من را ميبينند با ذوق و شوق از خاطراتشان با اين شعر برايم ميگويند.»
خاطره
يكي از صحنههايي كه خيلي باعث ناراحتي من شد مربوط به فيلم كوتاهي از حملات اخير رژيم صهيونيستي به غزه بود. پدري پس از مرگ فرزند خردسالش همينطور روي جنازه او افتاده بود و بدون گريه به فرزندش نگاه ميكرد. موقعي كه ميخواستند او را جدا كنند پدر از فرزندش جدا نميشد و اين نشان ميداد كه چقدر ارتباط عميق عاطفي بين آنها بوده است. واقعا از اين دنياي بيرحمي كه توسط يك مشت اشغالگر بهوجود آمده متنفر شدم و احساس انزجار كردم.
موقعي كه زلزله رودبار اتفاق افتاد من هم به اين شهر رفتم تا شايد كمكي از دستم بربيايد. شب بود و تاريك شده بود كه داشتم در اين خرابههاي شهر زلزلهزده راه ميرفتم و صداي دختر كوچكي توجهم را جلب كرد. «گنجشك لالا/ سنجاب لالا... آمد دوباره/ مهتاب لالا» ترانهاي بود كه من سالها پيش در راديو خوانده بودم و حالا كودكي محزون عروسك بهدست مشغول خواندنش بود. واقعا پاهايم ياري نكرد و با هر حاليكه بود خودم را به او رساندم و ديدم كه قادر به راه رفتن نيست. بغلش كردم و به نيروهاي امداد سپردمش. گذشت تا اينكه تقريبا 10سال پيش كارگاه قصهگويي داشتم براي مربيان و معلمان كه خانمي با ويلچر آمد جلو و سلام داد. وقتي خودش را معرفي كرد فهميدم كه همان دختري است كه در رودبار ديدم.
كتابخانهاي براي كودك و نوجوان
يكي از فعاليتهاي مصطفي رحماندوست ايجاد كتابخانه ملي كودك و نوجوان در كتابخانه ملي است كه خود او در اين رابطه ميگويد: «تا الان نزديك 6هزار عنوان كتاب در اين كتابخانه بارگذاري شده است تا همه كساني كه به حوزه ادبيات كودك و نوجوان علاقه دارند بتوانند از اين منبع استفاده كنند. اين كار ادامه خواهد داشت و بايد به جايي برسيم كه همه كتابهاي كودك و نوجوان ايران در آنجا قابل دسترسي باشد. علت اين هم كه بهصورت ديجيتال است اينكه ساير كشورها بتوانند به راحتي به اين منبع دسترسي داشته باشند و اينطور ما بتوانيم در گسترش فرهنگ و ادبيات ايراني- اسلامي در حوزه كودك و نوجوان نقشي ايفا كنيم.» رحماندوست همچنين درباره كتابخانهاي كه در منطقه 3 شهرداري تهران به نام او نامگذاري شده است هم گفت كه «اين حركت خوبي است كه از سوي مسئولان شهرداري صورت گرفت براي زنده نگهداشتن نام مفاخر زنده كشور. البته من نام مصطفي رحماندوست روي يك كتابخانه را يك نام شخصي نميبينم بلكه نام يك جريان فكري است كه به ادبيات كودك و نوجوان ارج مينهد و اين نشانه بلوغ فرهنگي بين مسئولان حوزه شهري است و اميدوارم همچنان هم ادامه داشته باشد.»
3مجموعه كتاب براي خردسالان
ترانههاي نيايش: مجموعهاي است 10جلدي كه دعاها و نيايشهاي ديني را به زبان ساده و امروزي براي بچهها بازگو شده و رحماندوست سعي كرده كه بچهها در اين كتاب با ماوراء الطبيعه ارتباط بيشتري بگيرند.
قصههاي مثلها: مجموعهاي ارزشمند از ضربالمثلهاي ايراني كه خود رحماندوست درباره اين كتاب اينطور ميگويد: «خيلي از ضربالمثلهاي معروف را در اين كتاب جمع كردم كه اكثر پدرها و مادرها با اينها خاطره دارند و شيوه شكلگيري آنها را توضيح دادهام تا وقتي آنها را براي بچههاشان ميخوانند هم خودشان لذت ببرند و هم بچهها؛ در ضمن بدانند كه ريشه اين ضربالمثل چه بوده و از كجا آمده است.»
مجموعه شعرهاي «قصه 5 انگشت» و «بازي با انگشتها»: اين مجموعه ريشه در ادبيات فولكلور ايران دارد و تعدادي از اشعار اين مجموعه به زبان سوئدي نيز ترجمه شدهاست. در اين كتاب به خانوادهها آموزش داده شده كه چطور با گرفتن دست فرزندان ميتوان هم آنها را سرگرم كرد و هم عاطفه را به دستهاي يك كودك خردسال منتقل كرد.