کد خبر: ۲۸۸۹۹
تاریخ انتشار: ۰۱:۰۵ - ۰۱ مرداد ۱۳۹۳ - 2014July 23
شفاآنلاین -پاهایش قدرت راه رفتن نداشت، محوطه بزرگ زندان حالا برایش به اندازه یک قفس شده بود و تنها چیزی که می‌دید طناب داری بود که انتظارش را می‌کشید.



به گزارش شفاآنلاین، 10سال قبل پسر بي‌گناهي را به قتل رسانده بود و اين پايان راه بود. به خانواده‌اش حق مي‌داد، آنها عزيزشان را از دست داده بودند. پله‌هاي كوتاه را به سختي بالا رفت و زير طناب دار قرار گرفت. صداي گريه و همهمه‌اي به گوش مي‌رسيد. طناب روي گردنش قرار گرفت و منتظر ماند تا حكم اجرا شود اما ميان هياهويي كه در محوطه به پا بود و ميان صداي گريه و زاري خانواده‌اش صداي خسته و پر از بغضي را شنيد كه فرياد زد دست نگه داريد به او مهلت مي‌دهم. شايد در‌رؤيا بود كه اين جمله را شنيد اما ناگهان سنگيني طناب دار از روي گردنش برداشته شد. پدر بهزاد شاه محمديان با چشماني كه پر از اشك بود برگه‌اي را امضا كرد و به او مهلت داد تا دوباره زندگي كند.

زمستان سال 82بود. بهزاد همين كه سربازي‌اش تمام شد، تصميم گرفت مغازه‌اي را اجاره كند تا كار موقتي دست و پا كند. او در رشته كشاورزي تحصيل كرده بود و تا يافتن كاري در رشته مورد علاقه‌اش، در مغازه مشغول به كار شد. همه‌‌چيز خوب پيش مي‌رفت تا اينكه مرد ميانسالي وارد مغازه بهزاد شد. پسر جوان با ديدن مرد ناشناس از روي صندلي‌اش برخاست و با او دست داد و پرسيد: كمكي از دستم برمي‌آيد؟ اما مرد ناشناس با صدايي كه خشم در آن موج مي‌زد، شروع به داد و فرياد كرد. پدر بهزاد شاه محمدي مي‌گويد: مرد ميانسال كه بعدها متوجه شديم اسمش عليرضاست، آن روز وارد مغازه پسرم مي‌شود و به او مي‌گويد تو اينجا چه كار مي‌كني؟ ظاهرا عليرضا قبلا در اين مغازه كار مي‌كرده و از صاحب قبلي مغازه طلب داشته است. بهزاد هم كه از همه جا بي‌خبر بود، سعي كرد او را آرام كند اما عليرضا شروع به داد و فرياد كرده و در مغازه را از داخل قفل مي‌كند و با بنزين مغازه را آتش مي‌زند. او ادامه مي‌دهد: كاسب‌هاي محل كه متوجه آتش‌سوزي مي‌شوند، شيشه‌هاي مغازه را مي‌شكنند و بهزاد و عليرضا را از ميان شعله‌هاي آتش بيرون مي‌آورند. هر دو زخمي به درمانگاهي در نزديكي مغازه‌اش در رودهن انتقال داده شدند، اما شدت سوختگي بالا بود و چاره‌اي نبود جز انتقال آنها به بيمارستاني در تهران. قبل از آنكه بهزاد به تهران انتقال داده شود، با خانواده‌اش تماس گرفتند. پدر بهزاد مي‌گويد: از درمانگاه تماس گرفتند و گفتند حال پسرتان بد است و خودتان را به درمانگاه برسانيد. كسي به ما نگفت ماجرا از چه قرار است. وقتي به درمانگاه رسيدم فهميدم كه بهزاد از پا افتاده است. از آنجا كه تجهيزات درماني در رودهن نبود، او را به تهران اعزام كردند. پسرم دچار 60درصد سوختگي شده بود. خيلي تلاش كردم تا او زنده بماند اما 25روز بعد براي هميشه ما را ترك كرد.

نبودش زندگي‌ام را نابود كرد

بهزاد در يك آتش‌سوزي قرباني كينه‌اي شد كه هيچ نقشي در به‌وجود آمدن آن نداشت. با رفتن بهزاد اتفاقات ناراحت كننده‌اي براي خانواده‌اش رخ داد و آنها با گذشت بيش از 10سال هنوز هم نتوانسته‌اند با جاي خالي‌اش كنار بيايند. مادر بهزاد شروع به صحبت مي‌كند، صدايش مي‌لرزد، بغض و اضطراب در آن حس مي‌شود: من مادرم چطور مي‌توانم بگويم كه حتي يك لحظه پسرم را فراموش كرده‌ام؛ آن هم پسري كه از خوبي تك بود. نه اينكه من بگويم، هر كسي از اين ماجرا با خبر شد گفت چه حيف شد. حتي خود قاتل در دادگاه گفت وقتي وارد مغازه بهزاد شدم او با رويي خوش و خيلي مودبانه بلند شد و دست داد و من شرمنده‌اش هستم. بهزاد كه رفت جواني‌ام را با خودش برد، تمام وجودم شكست. پسري كه هنوز حرف نزده، برايم تمام كارها را انجام مي‌داد. به‌خاطر هيچ و پوچ جانش را از دست داد. هر وقت در زندگي برايم مشكلي پيش مي‌آمد ناخودآگاه چهره بهزاد جلوي چشم‌ام مي‌آمد و با خودم مي‌گفتم اگر بهزاد بود الان اين كار را انجام مي‌داد. اگر بود يك راهكار درست پيشنهاد مي‌كرد. اگر بود كمكم مي‌كرد تا اين كار را انجام دهم. اگر بود... . بغضش مي‌تركد و آرام گريه مي‌كند.

بازداشت عامل آتش‌سوزي

بهزاد در آتش‌سوزي عمدي جان خود را از دست داد و عليرضا پس از آنكه مدتي در بيمارستان بستري شد، وضع جسمي‌اش بهبود يافت و از بيمارستان مرخص شد.

پدر بهزاد مي‌گويد: با اينكه عليرضا عامل اين حادثه بود اما مدتي آزاد بود و ما از او شكايت كرديم. حدود 4سال طول كشيد تا تحقيقات پليس تهران و آتش‌نشاني صورت گرفت و عليرضا در اين جنايت مقصر شناخته شد و با ارسال پرونده به دادگاه كيفري او سال 86پاي ميز محاكمه رفت. عليرضا در دادگاه منكر جنايت شد اما در برابر هر انكار او، قاضي اسلايد‌ها، فيلم‌ها و عكس‌هايي كه پليس به‌دست آورده بود را نشان مي‌داد و با دليل و مدرك ثابت شد كه عليرضا در مرگ پسرم مقصر است. 5 قاضي او را به قصاص محكوم كردند و قرار شد كه حكم او اجرا شود اما نمي‌دانم چرا هر بار به يك دليل حكم به تعويق مي‌افتاد.

عليرضا در زندان منتظر اجراي حكمش بود و حكم چند سالي به تعويق افتاد تا اينكه بهار سال 92پرونده براي اجراي حكم به شعبه اجراي احكام رفت و زمان قطعي به متهم و خانواده‌ها اعلام شد. بامداد روزي كه براي اجراي حكم مشخص شد پدر بهزاد به همراه يكي از برادرهايش و چند نفر از فاميل راهي زندان رجايي‌شهر كرج شدند. شايد آن زمان همه تصور مي‌كردند كه آن روز پايان زندگي عليرضا باشد و همه‌‌چيز تمام خواهد شد. در محوطه، قاضي اجراي حكم و مسئولان زندان حاضر شده بودند. خانواده عليرضا و چند زنداني ديگر كه قرار بود حكم آنها نيز اجرا شود با چشماني پر از اشك در كناري ايستاده بودند.

مهلت مي‌دهم

بعد از خواندن كيفرخواست، عليرضا در جايگاه مخصوص قرار گرفت و طناب مجازات دور گردن او قرار داده شد. از خانواده‌اش حلاليت گرفت و وصيتنامه‌اش را هم نوشته بود. چشم‌هايش را بست و صداي گريه و زاري خانواده‌اش را مي‌شنيد. 10سال از آن روز مي‌گذشت و او بايد تاوان كاري كه كرده بود را پس مي‌داد. او جان پسر 24ساله‌اي را گرفته بود و حق مسلم خانواده بهزاد جز اين نبود. عليرضا منتظر بود تا سنگيني طناب را دور گردن خود حس كند كه ناگهان صداي پدر بهزاد را شنيد. برايش باور نكردني بود اما او بلند فرياد زد: 40روز مهلت مي‌دهم. پدر بهزاد در مورد مهلتي كه به قاتل پسرش پاي چوبه دار داد مي‌گويد: وقتي به زندان رسيديم تنها اجازه دادند من و پسرم وارد محوطه اجراي حكم شويم. به محوطه كه رسيديم متهم را آوردند و همه‌‌چيز براي اجراي حكم آماده بود كه بگويم حكم را اجرا كنيد اما دلم نيامد، هر چه با خودم فكر كردم به‌خودم اجازه ندادم كه جان يك انسان را بگيرم. چهره بهزاد جلوي چشم‌هايم آمد و ياد او افتادم. من عزيز دلم را از دست داده بودم و اجراي اين حكم چه فايده‌اي به حال من داشت؟ متهم 2 تا بچه داشت و زندگي‌اش در اين مدت از هم پاشيده بود. وجدانم اجازه نمي‌داد اين كار را بكنم. آن زمان تنها حرفي كه زدم اين بود كه حكم را اجرا نكنيد، 40روز مهلت مي‌دهم. حس خيلي خوبي بود، شايد اگر اينقدر زمان نگذشته بود و همان سال‌هاي اول حكم را اجرا مي‌كردند هرگز جز قصاص چيزي نمي‌خواستم. نمي‌گويم داغ بچه‌ام سرد شده و او را فراموش كرده‌ام، نه! اما بيشتر توانستم با خودم كنار بيايم و طور ديگري تصميم بگيرم.

كمك در ساخت مدرسه

آن روز بهاري عليرضا با آنكه پاي چوبه دار بود اما مهلت يافت تا 40روز بيشتر زندگي كند، البته اين 40روز به سال تبديل شد و با گذشت خانواده بهزاد مرد ميانسال از مرگ رهايي يافت. اما چه شد كه بعد از 10سال خانواده بهزاد از خون پسرشان گذشت كردند. پدر بهزاد مي‌گويد: از همان روز تصميم گرفتم تا عليرضا را ببخشم، اما دلم مي‌خواست كاري كنم كه براي پسرم باقيات و صالحات باشد. در 5كيلومتري رودهن روستايي هست به نام كلاهك ده كه جزو روستاهاي محروم است و هيچ مدرسه‌اي در اين روستا نيست. با همسرم مشورت كردم و تصميم گرفتيم تا عليرضا را ببخشيم و او مدرسه‌اي را براي پسرم بسازد. البته خودمان هم خيلي به او كمك كرديم، چون ما ديه نمي‌خواستيم و قصدمان بخشش بود و براي ساخت اين مدرسه سعي كرديم به هر نحوي شده به آنها كمك كنيم.

او ادامه مي‌دهد: با آموزش و پرورش صحبت كرديم و زميني را براي ساخت مدرسه در اختيارمان قرار دادند. خودمان هم تا حدودي به عليرضا كمك كرديم و سرانجام يك‌ماه قبل مدرسه ساخته شد. سر‌در مدرسه نوشته شده است زنده ياد بهزاد شاه محمديان. نمي‌دانيد روز افتتاح مدرسه بچه‌هاي روستا چقدر خوشحال بودند و با چه نگاه سرشار از قدرداني‌اي به من و همسرم نگاه مي‌كردند. مدرسه 4 كلاس درس دارد اما تا ششم ابتدايي به بچه‌ها تدريس مي‌شود. خواب پسرم را مي‌بينم كه شاد است و من هم خوشحالم. حالا كه فكر مي‌كنم الان خيلي بيشتر خوشحالم و لذت مي‌برم تا زماني كه عليرضا را قصاص كرده بودم.

ديدار با مرد آزاد شده

وقتي مدرسه ساخته شد، مادر و پدر بهزاد به دادسرا رفته و از قاتل پسرشان گذشتند. باتوجه به‌مدت زمان محكوميت مرد ميانسال، او چند روز قبل از زندان آزاد شد و به جمع خانواده‌اش برگشت. عليرضا بودن در كنار خانواده‌اش را مديون پدر و مادر بهزاد مي‌دانست. اگر آنها در آخرين لحظات از او نگذشته و به او زندگي را هديه نكرده بودند او هرگز طمع آزادي را نمي‌چشيد.

عليرضا براي گرفتن حلاليت و قدرداني از هديه‌اي كه خانواده بهزاد به او داده بودند به سراغ پدر و مادر بهزاد رفت. مادر بهزاد مي‌گويد: چند روز قبل عليرضا با يكي از اقوامش به خانه ما آمده بودند. من او را در دادگاه ديده بودم و چندين بار هم اقوامشان براي گرفتن رضايت به خانه ما آمده بودند اما اين ديدار با تمام ديدارها فرق داشت. عليرضا اظهار شرمندگي كرد و خواست او را ببخشم. به او گفتم بخشيدم در آرامش زندگي كن. هر كاري كردم نتوانستم حق پدري را از بچه‌هايش بگيرم و به همين دليل او را از ته قلب بخشيده‌ام.

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: