این دختران، آگاه نبودن خانوادهها و کوتاهی مدارس در ارائه آموزشهای لازم به کودکان را مسئول چنین اتفاقاتی میدانند. آنان میگویند اگر آموزش و آگاهی لازم را دریافت کرده بودند و پایگاه حمایتی محکمی داشتند، یا این اتفاق برایشان نمیافتاد یا زودتر بهبود مییافتند.
شفاآنلاین>سلامت> یافتههای مطالعاتی سازمان ملل متحد نشان داده است که بیش از ۹۰ درصد افرادی که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتند، آزارگر خود را میشناختند. به عبارت دیگر فرد متجاوز یا از اعضای نزدیک قربانی یا مورد اعتماد خانواده او بوده است. آمارهای جهانی نشان میدهد که از هر چهار دختربچه یکی و از هر شش پسر بچه یک نفر در کودکی مورد آزار جنسی قرار میگیرند و آثار ناگوار این اتفاق زندگی بزرگسالی آنان را نیز تحتتاثیر قرار میدهد
به گزارش شفاآنلاین: بهناز، شیما، محبوبه، کیمیا و سمانه که در این گزارش با آنان گفتگو شده است، دخترانی هستند که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتند، در حالی که هیچ شناختی درباره این مسائل نداشتند یا نتوانستند با کسی درباره این موضوع حرف بزنند. وقتی هم که سکوت خود را شکستند به دروغگویی متهم شدند.
این دختران، آگاه نبودن خانوادهها و کوتاهی مدارس در ارائه آموزشهای لازم به کودکان را مسئول چنین اتفاقاتی میدانند. آنان میگویند اگر آموزش و آگاهی لازم را دریافت کرده بودند و پایگاه حمایتی محکمی داشتند، یا این اتفاق برایشان نمیافتاد یا زودتر بهبود مییافتند.
بهناز: میگفت اگر حرف بزنی خفهات میکنم
بهناز فقط پنج سال داشت که عمویش برای اولین بار به او تجاوز کرد، این ماجرا به گفته او تا چند سال بعد بارها تکرار شد. عموی بهناز به او گفته بود که اگر راجع به این موضوع با کسی حرف بزند او را در خواب خفه میکند.
پدر بهناز به برادرش خیلی اطمینان داشت، آنقدر که سالها بعد وقتی ماجرای تجاوز عمو به برادر همسرش افشا شد، پدر هرگز باور نکرد و گفت که به برادرش تهمت زدهاند. بهناز میگوید:
«سالها بعد وقتی که زنعمویم متوجه شد که شوهرش به برادرش
تجاوز کرده است، شکایت کرد، اما راه به جایی نبرد و نتوانست اثبات کند. هیچکس در خانه ما حرف زنعمو را باور نکرد، پدرم راه میرفت و به او بد و بیراه میگفت و معتقد بود به برادرش تهمت زدهاند. من حتی آن موقع هم جرأت نکردم به پدر و مادرم بگویم او بارها در کودکی من را آزار داد. شاید اگر میگفتم هم فایدهای نداشت و کسی حرف من را هم باور نمیکرد.»
بهناز سالها این رنج را با خود به دوش کشید و زمانی که ماجرای طلاق عمو و همسرش جدی شد، یکشب تصمیم گرفت که سکوتش را بشکند و حرف بزند، اما نه در مقابل پدر و مادر که مدافع تمامقد عمو بودند، بهناز نشست و همه چیز را برای خواهر بزرگش تعریف کرد، آن شب متوجه شد که خواهرش نیز قربانی آزار جنسی عمو بوده و حتی یکبار او را در حال تعرض به برادر کوچکترشان دیده است.
شیما: هیچکس کنکاش نکرد که چرا زبان من بند آمد
شیما هفت ساله بود که دایی ۶۰ سالهاش، به او تجاوز کرد. یک روز دایی متجاوز به خانهشان آمد و بعد از صرف ناهار به مادر شیما گفت که اجازه بدهد او را چند روزی به خانه خودشان ببرد. در خانه دایی، کودکی همسن و سال شیما نبود و دخترانش جوان بودند، اما آنان شیما را خیلی دوست داشتند و به همین دلیل او از این پیشنهاد استقبال کرد. مادر هم که اصولا اهل مخالفت کردن با خواستههای برادر بزرگش نبود. شیما و دایی وقتی به خانه رسیدند، کسی در خانه حضور نداشت، زندایی و دخترها برای خرید رفته بودند. دایی فرصت را مغتنم دید و به شیما تجاوز کرد.
«از آن روز و آن صحنه وحشتناک، جز درد ممتد چیزی به خاطر ندارم. بعد هم که کارش را کرد، به آشپزخانه رفت، فندکی را که شبیه تفنگ بود، آورد، روشن کرد و زیر گلویم گرفت. گفت اگر حرفی به کسی بزنم، من را آتش میزند. من همان موقع زبانم بند آمد.»
آن روز وقتی که دختران دایی از خرید بازگشتند، متوجه بغض و آشفتگی شیما شدند، بند آمدن زبان او اتفاقی عادی نبود که از کنارش به راحتی عبور کنند، اما همه چیز را گذاشتند پای اینکه شیما خجالتی شده است، دو سه روز که گذشت، با مادرش تماس گرفتند، آمد و شیما را برد و حتی او نیز کنکاش نکرد که چه بلایی بر سر دخترش آمده است.
محبوبه: شوهرم گفت به پدر پیر من تهمت میزنی
محبوبه در یک خانواده شلوغ به دنیا آمد، از آن خانوادههای فقیر و بیسواد که حتی شناسنامه یک بچه دیگر که فوت شده بود به او رسید. به یاد ندارد که دست محبت پدر و مادر روی سرش کشیده شده باشد و در کودکی بارها از مادرش کتک خورد. شاید برای فرار از این شرایط دشوار بود که پذیرفت در ۱۴ سالگی ازدواج کند، آنهم با مردی که ۱۵ سال بزرگتر از خودش بود. اما ازدواج هم فقط حکم یک سراب را داشت؛ چون دو ماه بعد از عروسی، پدر شوهرش به خانه او رفت و در نبود شوهر به محبوبه تجاوز کرد. محبوبه میگوید:
«آن مرد با سن زیاد و جثه غولپیکر، بعد از آن ماجرا چندبار دیگر به من دستدرازی کرد و من میترسیدم به کسی چیزی بگویم. فکر میکردم اگر حرفی بزنم هیچکس باور نمیکند یا خودم را متهم میکنند. همینطور هم شد. یک شب نشستم برای شوهرم نامه نوشتم و در جیب شلوارش گذاشتم که وقتی صبح از خانه بیرون رفت ببیند. وقتی برگشت من را گرفت زیر باد کتک و گفت تو غلط میکنی به پدر پیر من تهمت میزنی.»
وقتی شوهر محبوبه این موضوع را با مادرشوهر و خواهر شوهر نیز درمیان گذاشت، آنان نیز محبوبه را متهم به دروغگویی کردند:
«من را کتک زدند و سه روز در خانه حبس شدم. بعد هم شوهرم من را به خانه پدرم برد و گفت که دیگر نمیخواهد با من زندگی کند. مادرم به من گفت خودت را بکش، چون آبروی همه ما را بردی و به یک پیرمرد محترم تهمت زدی.»
کیمیا: مادرم گفت توهم داری
کیمیا در یک خانواده تحصیلکرده به دنیا آمد. پدر مهندس و مادر معلم دارد. اولین بار کلاس پنجم دبستان بود که برادرش که ۱۰ سال از او بزرگتر بود، به او تعرض کرد. کیمیا از آن اولین روز، تصاویر محوی در خاطر دارد، اما دفعههای بعد را خوب یادش است که برادرش بارها او را آزار داد. کیمیا درباره اینکه چرا نتوانست با کسی درباره این موضوع حرف بزند، میگوید:
«همیشه به من میگفت این یک راز میان من و توست و اگر کسی آن را متوجه شود، شیطان پدر و مادر ما را میکشد. من از ترس اینکه پدر و مادرمان نمیرند. سکوت میکردم. وقتی بزرگتر شدم، با یکی از دوستانم در مدرسه این راز را در میان گذاشتم و او با وجود اینکه قول داده بود به کسی چیزی نگوید، همان روز ماجرا را کف دست مادرش گذاشت.»
کیمیا در مدرسهای درس میخواند که مادرش نیز معلم همان مدرسه بود، مادر دوستش فردای آن روز به مدرسه آنان رفت و همه چیز را به مادر کیمیا گفت، ولی مادر او باور نکرد و حتی به کیمیا گفت که بیمار روانی است و توهم دارد.
سمانه: نتوانستم بگویم از چه چیزی رنج میکشم
سمانه ۱۲ ساله بود که برای خرید به سوپرمارکت نزدیک خانهشان میرفت، مردی در آن مغازه بود که هربار سمانه کالایی میخواست به او میگفت که خودش برود و از پشت دخل بردارد، بعد هم از فرصت استفاده میکرد و سمانه را آزار میداد.
سمانه میگوید:
«روزی نبود که به آن مغازه بروم و دستی به من نمالد. اما یکبار که کسی در مغازه نبود، پا را فراتر گذاشت، درِ مغازه را از داخل بست و کاری که میخواست کرد. من وقتی به خانه برگشتم به شدت مضطرب بودم، مادرم نگران شد، از ترس گفتم که نزدیک بود یک ماشین من را زیر بگیرد برای همین مضطرب هستم. او هم باور کرد.»
خانواده؛ از بیتوجهی تا انکار
اغلب کسانی که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتهاند به دلیل تهدید فرد متجاوز، ترس از تنبیه، متهم شدن به دروغگویی و نداشتن آگاهی درباره مسائل جنسی سکوت کردهاند، در کنار همه این دلایل یک عامل قدرتمند دیگری نیز وجود دارد که کودکان قربانی تجاوز را وادار به سکوت میکند و آن ترس از آبرو و به هم ریختن خانواده است.
گفتههای افرادی که در کودکی قربانی تجاوز و تعرض شدند، نشان میدهد که آسیبهای ناشی از آن در بزرگسالی نیز با آنان همراه بوده و در هیچ مرحلهای از زندگی رهایشان نکرده است. حتی روابط آنان را تحت تاثیر قرار داده است.
بهناز هنوز هم کابوس میبیند و میترسد که شبانه عمو به سراغش بیاید و او را خفه کند و میگوید:
«رنجی و دردی که آن روزها در کودکی، متحمل شدم، نفرت و انزجاری که حالا از مردها دارم به خاطر این است که او کودکی من را خراب کرد و روحم را خراش داد.»
دایی شیما شش سال پیش فوت کرد، ولی حتی ذرهای از احساس تنفر شیما به او کم نشده است. آثار روانی آن «اتفاق شوم» به گفته شیما تجرد فعلی اوست و ترسی که حتی از پدر و برادرانش دارد. او در سینه نگه داشتن این راز را مثل یک غده سرطانی میداند که انگار قرار نیست کابوسش تا آخر عمر دست از سرش بردارد. محبوبه از مردها متنفر شده است آنقدر که میخواهد مانع ازدواج دخترش شود، خوب میداند که این احساس منشأ روانی دارد، اما هنوز نتوانسته است، التیامی برای روح زخمخوردهاش پیدا کند.
کیمیا چند سال است که حتی یک کلمه با برادرش حرف نزده است و از یک لحظه تنها ماندن با او در خانه هراس دارد. او میگوید:
«راستش را بخواهید همین الان هم حتی از نشستن کنار یک مرد، تنفر دارم، حتی اگر کاری با من نداشته باشد.»
سمانه عموی مهربانی دارد که از قضا جثهاش شبیه آن مرد متجاوز است، از آن روز به بعد سمانه به طرز عجیبی از عموی مهربانش هم متنفر شد و دیگر نتوانست به آغوش او برود. این رفتار او باعث دلخوری عمو شد، اما سمانه هرگز نتوانست به کسی بگوید چرا از عمو فاصله میگیرد.