نسرین 7 سال است که در زندان زنان پایتخت زندگی میکند، میپرسم چند سال دارد و جرمش چیست؟ میگوید: «40 سال دارم و از 33 سالگی در زندان هستم. جرمم معاونت در قتل همسرم است. شوهرم پسر میخواست اما خدا به ما دو دختر داد، به هر بهانهای به جان بچهها میافتاد و کتکشان میزد. اگر با قانون آشنا بودم و میدانستم
کودکآزاریها را میتوانم گزارش دهم، الان اینجا نبودم و برای بچههایم مادری میکردم. هر چه بچهها بزرگتر میشدند، شوهرم، بیشتر کتکشان میزد. بارها خواهش کردم پیش روانشناس برویم اما قبول نمیکرد. بعضی شبها که هر سه ما را از خانه بیرون میکرد، خیلی جلوی همسایهها سرافکنده میشدم، همسایهها دلشان میسوخت و اصرار میکردند که بیرون نمانیم و دوست داشتند ما را با خود به خانههایشان ببرند، اما من همیشه مقاومت میکردم چون می دانستم چند دقیقه بعد شوهرم پشیمان شده و در را باز میکند. بچهها که بزرگتر شدند، تحمل من هم کمتر شد، وقتی میدیدم زیر کتکهای پدر ناتوان میشدند و شخصیت شان هم خرد میشد، نمیتوانستم، صبوری کنم. از مدرسه دختر کوچکم چند بار تماس گرفتند که بچه افسرده شده باید روانشناس او را ببیند، دخترم خیلی اجتماعی و پرشور و هیجان بود اما تحت تأثیر رفتارهای پدرش به این حال و روز افتاده بود. یک روز بالاخره از شدت عصبانیت به خودم قول دادم که باید انتقام بچهها را از این مرد بگیرم و با همین نیت طرح دوستی با پسری را ریختم و قرار گذاشتیم یکبار او را حسابی کتک بزند، اما اتفاق خیلی بدتری افتاد، دوستم اسلحه تهیه کرد و بدون مشورت کردن با من، همسرم را کشت. به جرم معاونت در قتل دستگیر شدم، دوستم هم اعدام شد، 3 سال تخفیف خوردم و حالا 4 سال دیگر باید اینجا باشم.» بدون این که بپرسم از کاری که کرده پشیمان شده یا نه، ادامه داد: «خیلی پشیمان شدم، کاش زمان به عقب برگردد، با یک تماس با
اورژانس اجتماعی میتوانستم خودم و بچهها را نجات دهم، در آن صورت دستم به خون، آلوده نمیشد.» از فرزندانش میپرسم: «بچههایت چه میکنند؟ چه کسی از آنها مراقبت میکند؟» میگوید: «بچهها دیگر بزرگ شده اند، 22 و 15 ساله هستند. یک مدت در خوابگاه زندگی میکردند، اما با کمک مددکار زندان، حالا پیش پدر و مادرم هستند. دختر بزرگم هم مشغول به کار شده و در فروشگاه اتکا کار میکند. البته زندان کمک مالی و شغلی کرده، دختر کوچکم هم به مدرسه میرود، تا حالا هم بچهها را در زندان ملاقات نکردم. روحیه بچهها خراب میشود. دختر کوچکم در مدرسه زندان نقاشی میکشد و خیلی از لحاظ روحی آسیب دیده.»