کد خبر: ۲۴۹۳۸۰
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۹ - ۲۱ دی ۱۳۹۸ - 2020January 11
کسی اندوه «دکتر عباس» را که همیشه جهان را به شوخی می‌گرفت به‌ یاد نمی‌آورد، اما صبح چهارشنبه ماتم به او هم رسید. در راه کنگره‌ پزشکی بود که از رادیوی تاکسی خبر سقوط هواپیما و مرگ دختر، داماد و دو نوه‌ کوچکش را شنید و غم‌های عالم در چشم‌هایش یخ زد
شفاآنلاین>اجتماعی> خانه‌ پدری مژگان مدام از جمعیت پُر و خالی می‌شود. سکوت است و هرازچندی ناله‌ مادر شنیده می‌شود. «ای وای.» دختر و دامادش استاد دانشگاه آلبرتای کانادا بودند که برای تعطیلات آمده بودند ایران. 

به گزارش شفاآنلاین،آن ساعت شب «ای‌‌ وای»های دیگری هم در خانه‌هایی دیگر برپا بود. ناله‌های مادرهای دیگر و پدرهایی داغدارِ فرزند. مثل حامد اسماعیلیون، داستان‌نویس که همسر و دختر کوچکش را در این پرواز از دست داد و از کانادا نوشت: «دارم می‌روم چشم‌های درخشان‌شان را به‌ خاک بسپارم.» 

کسی اندوه «دکتر عباس» را که همیشه جهان را به شوخی می‌گرفت به‌ یاد نمی‌آورد، اما صبح چهارشنبه ماتم به او هم رسید. در راه کنگره‌ پزشکی بود که از رادیوی تاکسی خبر سقوط هواپیما و مرگ دختر، داماد و دو نوه‌ کوچکش را شنید و غم‌های عالم در چشم‌هایش یخ زد.

گیسو، دختر دیگر دکتر عباس، کلاهی صورتی در دست، ایستاده بود و ابرها در بیابان چشم‌هایش می‌بارید. ماتِ عکس‌های قاب‌گرفته‌ مژگان و پدرام و دریا و دُرینا بود که روی میزی با دو شمع سیاه کنار هم گذاشته بودند. روبان سیاه را از روی میز برداشت و شمع‌ها را گذاشت پشت قاب‌ها. درینای هشت‌ساله و دریای چهارده‌ساله در قاب‌ها ‌خندیدند.

٤٠‌سال پیش، کوه‌های لشگرک تهران

«باران یک‌ریز می‌بارد. ابر تیره‌ای آسمان را پوشانده است. کوه‌ها و قله‌ها و دره‌ها در مه پنهانند. آسمان تهران در ساعت هفت بعد از ظهر روز دوشنبه کاملا تیره و مه‌گرفته است. خلبان بنت می‌گوید مستر نیکخو! فرزین نیکخو کمک‌خلبان است. مهندس پرواز، مرتضی طیار باید کاملا رنگ‌پریده باشد.

 حادثه چنان غیرمترقبه است که کمک‌خلبان موسوی هم باید به گوشه‌ کابین پرت شده باشد. در لحظه برخورد هواپیما با کوه، بر خلبان کاپ‌بنت، کمک‌خلبان‌ها، مهندس پرواز و خدمه و مسافران چه گذشته است؟ آیا فتح‌الله سرایی، سرمهماندار، فرصت پیدا کرده است که آخرین پیام خود را، بعد از ‌هزار پرواز، به گوش مسافران برساند؟ خانم‌ها، آقایان! برادران و خواهران! هواپیما دچار نقص فنی است. 

خونسردی خود را حفظ کنید. مرد فریاد برمی‌آورد الله‌اکبر، الله‌اکبر و مسافران فریاد می‌زنند الله‌اکبر. حالا باید مهماندارها آذر کاظم‌لو، زهرا دیلمی و عباس الهی‌نژاد در فضای کوچک هواپیما شناور باشند. یکی روی دسته‌ صندلی ردیف چهارم می‌افتد. فشار به‌حدی است که باید دنده‌هایش خُرد شده باشد. 

در آخرین لحظات سقوط هواپیما بین خلبان،‌ کمک‌خلبانان، مهندس پرواز، خدمه و مسافران چه گذشته است؟ این راز در جعبه‌ پیام هواپیما، جعبه‌ سیاه، ضبط است. باید هواپیما به‌درستی وارسی شود تا جعبه‌ سیاه به‌دست ‌آید و این راز برملا شود.

 آیا جعبه‌ سیاه در آتش‌فشان جهنمی هواپیما بعد از برخورد با کوه، خاکستر نشده است؟ اما یک پیام فعلا در دسترس است؛ پیامی که بین برج مراقبت تهران و خلبان و مهندس پرواز ردوبدل شده است. این پیام در برج مراقبت ضبط است و باید آن را روی نوار پیاده کرد تا فهمید در آن لحظات دلهره و بین مرگ و زندگی چه گذشته است. الله‌اکبر.» 

این بخشی از گزارشی است که خبرنگار کیهان در یکم بهمن ١٣٥٨ از اولین سانحه‌ سقوط هواپیما در تاریخ ایران نوشت. چند روز بعد قرار بود نخستین انتخابات ریاست‌جمهوری تاریخ ایران برگزار شود و چند ماه بعد ایران وارد هشت سال جنگ تحمیلی با عراق می‌شد.

تکه‌های بویینگ و آدم‌ها

«انقلاب اسلامی ایران نمی‌تواند در سرنوشت انسان‌ها بی‌طرف باشد و از ذره‌ای ستم در حق کسی صرف‌نظر کند یا حقایق اساسی و ضروری را از مردم پوشیده بدارد.» این تکه‌ای از متنی است که ٤٠سال پیش، در پنجم اسفند ١٣٥٨، مصطفی چمران، وزیر وقت دفاع، روبه‌روی خبرنگاران خواند.

 او مسئول کمیته‌ حقیقت‌یابی بود که به‌ دستور شورای انقلاب برای بررسی دلایل نخستین سانحه‌ هوایی تاریخ ایران تشکیل شده بود. در آن پرواز مرگبار ١٢٨ نفر در برخورد هواپیمای بویینگ ٧٢٧ با کوه‌های لشگرک تهران جان باختند. 

در بیانیه‌ای که چمران خواند، آمده بود: «هواپیمای بویینگ ٧٢٧ مدل ١٠٠ از فرودگاه مشهد به مقصد تهران فرودگاه مهرآباد شروع به پرواز می‌نماید و در ساعت ١٨ و ٥٢ دقیقه محلی خلبان ضمن تماس با مرکز کنترل تقرب پرواز برای طرح تقرب ILS ١ مجاز می‌گردد ولی ١٩ دقیقه بعد هواپیما حدود ٣٠ کیلومتری شمال شرق فرودگاه مهرآباد در ارتفاع ٢٦٥١ متری از سطح دریا به کوه برخورد می‌کند و سپس قطعات آن در محیطی به شعاع یک کیلومتر پراکنده و متلاشی می‌شود. در این سانحه ١٢٨ سرنشین این هواپیما جان باختند و هواپیما کاملا متلاشی شد و قسمت‌هایی از آن آتش گرفت.»

مه در چلچراغ تهران

خبرنگاران از نخستین لحظات سانحه تا پیدا شدن دلیل اتفاق در روزهای متوالی اخبار حادثه و ابعادش را پیگیری و منتشر می‌کردند. در یکی دیگر از گزارش‌هایی که در «کیهان» درباره سقوط بویینگ ٧٢٧ منتشر شد، خبرنگار توصیف‌هایی از داخل و خارج هواپیما می‌نویسد: «چلچراغ تهران از پشت پرده غلیظ مه سوسو می‌زند.

 مرغ آهنین‌بال برای آنکه خود را در دامن چلچراغ بیندازد، مرتب پایین‌تر می‌آید. بلندگوی هواپیما برای نشستن فقط چند دقیقه از مسافران مهلت می‌خواهد. نم باران پشت پنجره‌های هواپیما چون آویزهای چلچراغ برق می‌زند. انبوهی اینجا در میان فضا و در شکم اتوبوس فضایی لحظات دیدار را انتظار می‌کشند. بچه‌ها را از خواب بیدار می‌کنند. کیف‌ها و ساک‌های دستی را جمع‌وجور می‌کنند و به توصیه‌ مهماندار کمربندها را می‌بندند و آنگاه چشم به‌ زیر پای خود می‌دوزند. 

در فاصله چندکیلومتری آنها، جایی که زمین برای فرود آنها آغوش گشوده است، صدها نفر ثانیه‌ها را می‌شمارند و حرکت عقربه‌ها را دنبال می‌کنند. فقط چند دقیقه به لحظه‌ دیدار مانده است. 

لحظه‌ها به‌کندی می‌گذرند، اما خبری از فرود هواپیما نمی‌شود. رفته‌رفته انتظارها به نگرانی بدل می‌شود. پنج دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت و... هواپیما انگار در چند قدمی تهران متوقف شده است. 

پرس‌وجوها شروع می‌شود. حرکات آرام به شتاب‌زدگی می‌گراید و نگرانی‌ها اوج می‌گیرد. غم بزرگی روی فرودگاه و بعد تمامی شهر خیمه می‌زند. غمی که دقایقی بعد به سوگی عظیم بدل می‌شود. هواپیما و مسافرانش در تپه‌ماهورهای اطراف لشگرک به مشتی گوشت و استخوان له‌شده و آهن‌پاره بدل شده است. برخورد با کوه، انفجار، سقوط و بعد تکه‌تکه‌شدن. سفری که هرگز به مقصد نرسید.»

و حالا در زمستانِ ٤٠ ‌سال بعد انفجاری دوباره رخ می‌دهد و این بار بویینگی دیگر سقوط می‌کند. مسافران از تهران عازم کیف بودند. چلچراغ تهران در ساعت شش‌ونیم صبح اندک‌اندک داشت خاموش می‌شد تا آفتاب بر غبار تهران بتابد.

 پس از حدود یک ساعت تأخیر، هواپیما روی باند فرودگاه امام (ره) به حرکت افتاد. می‌شد نگران همه‌چیز بود. نگران چیزی جامانده، تأخیر در پروازِ بعدی، سرمای کانادا، کارهای عقب‌افتاده و هرچیز دیگر.

 اما کسی نگران مرگِ سه دقیقه‌ بعد نبود. هنوز آن مرغِ آهنین‌بال اوج نگرفته بود که آتش گرفت و افتاد. هواپیما و چمدان‌ها و بدن مسافرها تکه‌تکه شد. بیشتر مسافرها ایرانی بودند و مقصد نهایی بیشتر این ایرانی‌ها کانادا بود. در میان آنها چند دانشجو و استاد دانشگاه و ١٥ کودک؛ دوتاشان دریا و دُرینا. 

دُرینا به اوستایی یعنی زَر. و اکنون مرگ به دریا و زر افتاده بود. گیسو که خبر را شنید، صبح زود خودش را رساند به پرند و محل فاجعه. 

«بهم گفتند نرو. حالت را خراب می‌کند، ولی من رفتم. آن‌قدر آرام شدم که نگو. همان تکه‌های متلاشی‌شده هواپیما و چمدان‌های پاره نشانی از خواهرم و همسرش و دو تا بچه‌هایشان بود.»

 هشت ساعت تمام آنجا را گشته، دست به خاک سرخ ساییده و آخر یک نشان از آن چهارنفر را یافته بود. «کلاه دُرینا را پیدا کردم. ایناهاش.» و کلاه را در آغوشش می‌فشرد؛ قاصدی خاموش از رفته‌های بی‌برگشت.

 هنوز علت حادثه رسما اعلام نشده و در غوغای رسانه‌های خارج، ایران اعلام کرده بررسی جعبه‌سیاه را آغاز کرده است و آمادگی دارد نمایندگان تمام کشورهای درگیر حادثه در جلسات بررسی حضور داشته باشند، ازجمله ایالات متحده. چهل‌سال پیش هیأت کارشناسی به سرپرستی مصطفی چمران جعبه‌سیاه بویینگ ٧٢٧ را به فرانسه و آلمان فرستاد و در کمتر از یک ماه گزارش دقیق علل حادثه به افکار عمومی اعلام شد. ازجمله عوامل موثر روحی: «نارسایی‌های سازمان و رضایت نداشتن از مدیریت که سبب نارضایتی کلی در همه سطوح کارمندان مراقبت پرواز شده، می‌تواند عامل موثر روحی باشد.»

در بخش دیگری از این گزارش به برخی کارشکنی‌ها هم اشاره شده که باعث کندی در روند بررسی شده است: «به علت همکاری نکردن بعضی از اعضای هیأت بررسی که خود در موضع شغلی بوده، با منحرف کردن مسیر بررسی سبب شده است مدت کمیسیون یک ماه به طول انجامد، عملیات تجسس و نجات طبق دستورالعمل موجود، ستاد عملیاتی تشکیل نداده و وظایف مربوطه را پس از وقوع سانحه در زمینه‌های ارسال آمبولانس، حفاظت از اموال سرنشینان، جمع‌آوری اجساد، حفظ و حراست از لاشه هواپیما و سایر مسئولیت‌های ناشی از این قبیل سوانح را انجام نداده است.»

حضور بازماندگان در جلسات بررسی نیز یکی از نکات جالب‌توجه گزارشی است که چمران خواند: «بازماندگان و قربانیان سانحه از روزی که تقاضا کردند در جلسات کمیسیون بررسی سانحه شرکت کنند، به‌طور مرتب در جلسات شرکت کردند و در تهیه این گزارش نیز حضور داشتند.»

خون و آفتاب و ستاره

خانه‌ پدری مژگان مدام از جمعیت پُر و خالی می‌شود. سکوت است و هرازچندی ناله‌ مادر شنیده می‌شود. «ای وای.» دختر و دامادش استاد دانشگاه آلبرتای کانادا بودند که برای تعطیلات آمده بودند ایران. آن ساعت شب «ای‌‌ وای»های دیگری هم در خانه‌هایی دیگر برپا بود. ناله‌های مادرهای دیگر و پدرهایی داغدارِ فرزند. مثل حامد اسماعیلیون، داستان‌نویس که همسر و دختر کوچکش را در این پرواز از دست داد و از کانادا نوشت: «دارم می‌روم چشم‌های درخشان‌شان را به‌ خاک بسپارم.»

گیسو از بالکن آمد داخل. کلاهِ منگوله‌دار دُرینا، بر بندِ رخت آرام تکان می‌خورد. «بوی خون می‌داد. شستمش. تمیز شد.»

دکتر عباس برخاست و رفت ایستاد جلو میزی که عکس‌های قاب‌گرفته‌ مژگان و پدرام و دریا و دُرینا را کنار هم گذاشته بودند. شمع‌ها را از پشت قاب‌ها برداشت و گذاشت کنارشان. انعکاس نور شمع افتاد روی لب‌های خندان دریا و درینا. ستاره و آفتاب از دهان‌شان می‌ریخت.شهروند 
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: