بازیکردن جزو نیازهای اولیه کودکان است، اما معمولا در غم نان بزرگسالان به فراموشی سپرده میشود. با ابتکار شهین اربابی، زن نیکوکار تاکنون ٩ روستا در شهرستان نیکشهر از استان سیستانوبلوچستان صاحب مهدکودک، پارکبازی یا کتابخانه روستایی شدهاند
شفاآنلاین>اجتماعی>چادران نزدیکترین روستا به بندرکنارک است. روستایی بدون آب، برق و هر امکاناتی. با مردمی که قدمت حضورشان به ٥٠سال قبل برمیگردد و نسلبهنسل همان جا زندگی کردهاند، در خانههایی با سقفهای چوبی و درست کنار دریا. ٥٠سال قبل چادران هیچ هم به حساب نمیآمد.
به گزارش شفاآنلاین، جنگلمانندی با انبوهی از درختهای بومی به هم تنیده، اما شهر رفتهرفته وسعت گرفت و چادران مکان طلایی شهر شد، درست کنار ساحل، ساحلی که میتوانست ویلاهای رنگبهرنگ و محلی برای جذب گردشگر باشد؛ در اختیار مردمی فرودست قرار داشت. بسیاری سعی کردند چادرانیها را از خانه خود برانند، اما آنها حاضر به ترک همان خانههای نیمبند چوبی خود نشدند.
بازیکردن جزو نیازهای اولیه کودکان است، اما معمولا در غم نان بزرگسالان به فراموشی سپرده میشود. با ابتکار شهین اربابی، زن نیکوکار تاکنون ٩ روستا در شهرستان نیکشهر از استان سیستانوبلوچستان صاحب مهدکودک، پارکبازی یا کتابخانه روستایی شدهاند.
این پروژه که بخش نخست آن با بودجهای افزون بر ٦٠میلیون تومان اجرایی شده است، با همکاری «گروه فرزندان ایرانزمین»، «گروه پرتو عشق»، «گروه بهار جانها» و «بنیاد نیکوکاران ایرانزمین» انجام شده و فازهای بعدی در حال تکمیلشدن است.
اهمیت اجرای این پروژه که وسعتی ملی دارد، میتواند راهکاری برای ماندگاری تلاشهای دیگر نیکوکاران و فعالان نهادهای مدنی باشد. این مهدهایکودک به صورت رایگان فعالیت میکنند. پارکبازیها نیز تاکنون در روستاهای چادران، تیتران دن، سرخ کلوت، دوشینکوه، گورگتان، کاپاران دن، پسکوهی، شریکی، چراغ آباد و گردهان راهاندازی شده است.
دانیال ٢٧ روزه فقط جیغ میکشید. این سومین شب بود که دانیال وسط تاریکی جیغهای دردناک میکشید و بدن قنداقپیچشدهاش را تکان میداد. گریههای او پدرش علی و خواهر و برادر ارشدش و عالیه را هم که همگی در یک اتاق میخوابیدند، بیدار میکرد.
لال بیبی هر چه لالایی را تکان میداد، دانیال آرامنمیگرفت. لال بیبی کورمال کورمال دستش را به پریز برق رساند. اتاق کوچک روشن شد و لال بیبی هم شروع به جیغکشیدن کرد. موش بزرگی درحال جویدن بینی نوزاد کوچک بود. لال بیبی با تمام خشمی که داشت به سمت موش هجوم برد. موش ویس ویسی کرد و از اتاق گریخت. خون از دماغ دانیال جاری و جای دندان موش روی صورت دانیال پیدا بود.
در چادران زمین دیده نمیشود. چادرانیها عادت کردهاند روی زباله راهبروند. ماشین شهرداری کاری با چادرانیها ندارد. اصلا در تمام چادران یک سطل آشغال هم پیدا نمیشود.چادران نزدیکترین روستا به بندرکنارک است.
روستایی بدون آب، برق و هر امکاناتی. با مردمی که قدمت حضورشان به ٥٠سال قبل برمیگردد و نسلبهنسل همان جا زندگی کردهاند، در خانههایی با سقفهای چوبی و درست کنار دریا. ٥٠سال قبل چادران هیچ هم به حساب نمیآمد. جنگلمانندی با انبوهی از درختهای بومی به هم تنیده، اما شهر رفتهرفته وسعت گرفت و چادران مکان طلایی شهر شد، درست کنار ساحل، ساحلی که میتوانست ویلاهای رنگبهرنگ و محلی برای جذب گردشگر باشد؛ در اختیار مردمی فرودست قرار داشت.
بسیاری سعی کردند چادرانیها را از خانه خود برانند، اما آنها حاضر به ترک همان خانههای نیمبند چوبی خود نشدند. اهالی چادران حالا امیدوارتر شدهاند، چراکه در بازدید اخیر وزیر راه و شهرسازی به چادرانیها وعده داده شد برای آنها قرار است بهزودی خانههای خوب ساخته شود. خانههایی که حالت بومگردی داشته باشد و به جذب گردشگر کمک کند.
فروردین ٩٧ مه بیبی برای بچههایش داشت ماهی سرخ میکرد. روغن تاوه رویی حسابی که داغ شد، مه بیبی اولین شوریده را انداخت داخل تاوه. از تاوه داغ ناگهان آتش جهید و به دل چوب زد. خانههای چوبی یکبهیک آتش گرفت. در این حادثه ١٩خانه سوخت و خاکستر شد و ساکنانش ٩ ماه تمام در گرمای شرجی و طاقتفرسای بندر کنارک با رنج زندگی کردند و کمکم برای خودشان دوباره کپرهای چوبی درست کردند. کپرهای چوبی تازه در انبوهی از زباله سربرآوردند. اما کپرها خالی بودند و دستها خالیتر.
شهین قورزهی (اربابی ) کمک کرد و ١٩ یخچال، ١٩گاز، ١٩ فرش و موکت برای ساکنان این خانهها هدیه آورد. سال بعد بود. محله مثل همیشه بوی بدی میداد و بادی که از سمت دریا میوزید، محله را بویناکتر میکرد. تقریبا همه محله بیمار بودند.
پوست ناخوش اهالی نشانه قارچ فراگیر در اهالی چادران بود. بیماری<Sickness> سرایت کرده بود و زنها با زبان بلوچی درخواست کمک داشتند. درست بیستوسوم بهمن سال ١٣٩٧ بود. خانم اربابی گفت تنها در صورتی حاضر به کمک هستم که نخستین قدم را خودتان بردارید. محله باید تمیز شود. تمام چادران.
چادران به چهار محله تقسیم شد و شهر به فتح زنانی درآمد که خواستار تغییر بودند. محله اول مه بیبی، سلمه، زهرا و نور بیبی. محله دوم نسرین، ناز بیبی، فاطمه و مهر بیبی. محله سوم زیتون، جان بیبی، سعیده و نائله و محله چهارم فاطمه، ران بیبی، لطیفه و فریده. مدیریت اصلی هم به مه بیبی درزاده واگذار شد. همه زنها از او حرفشنوی داشتند. معلوم بود جنم دارد.
هشت سطل زباله بزرگ خریداری و در نقاط مختلف محله گذاشته شد و سر گروهها کیسههای زباله بزرگ را بین اهالی پخش کردند. تمام هفته به نظافت گذشت. یک ماشین بزرگ کرایه شد و زبالههای سالها انباشتشده از چادران بیرون رفت. موکتها، پتوها و لباسهای زیادی شسته شد. حالا میشد نفسکشید. موشها، مارمولکها و پشهها به طرز چشمگیری کم و کم شدند.
دکتر فاطمه محسنی برای کمک به حل مشکل پوستی اهالی از تهران به چادران آمد. زندگی چادرانیها داشت سروشکل میگرفت، اما از اتفاق بزرگ هنوز کسی خبری نداشت. جایی دورتر یک کلبه بزرگ چوبی درحال ساختهشدن بود. کلبهای که قرار بود زندگی چادرانیها را برای همیشه زیرورو کند. شهین اربابی برگه را امضا کرد و مجوز تأسیس یک مهدکودک روستایی از سوی هلالاحمر بندر کنارک در استان سیستانوبلوچستان صادر شد. نخستین مهدکودک روستایی رایگان در منطقهای محروم و فاقد امکانات.
او طی ١٦سال فعالیتش، کودکانی را دیده است که در دورترین و محرومترین روستاها از کوچکترین امکانات و آموزش بیبهرهاند. کودکانی که حتی وقتی به مدرسه میروند، بلد نیستند به فارسی صحبت کنند و برای همین در درسهای خود موفقیتی به دست نمیآورند. کودکانی که در مواجهه با دیگران اعتمادبهنفس ندارند و در برخورد با غریبهها احساس خجالت و شرم دارند. کودکانی که آموزههای اندکشان موجب درخودفرورفتگی میشود. کودکانی که در مقام پدران و مادران آینده، هیچ چیزی برای انتقال به فرزندانشان ندارند، چون خود چیزی نیاموختهاند.
مهدکودک با نام «خانه هلال» با بودجهای افزون بر ٥٠میلیون تومان ساخته و راهاندازی شد. این مهدکودک هم رایگان است و هم اینکه علاوه بر آموزش به کودکان برای حمایت از خانوادهها برنامه دارد. برای مثال وقتی یک کودک پدر ندارد و مادر مسئولیت تأمین معاش خود و کودکانش را برعهده دارد، حمایت از این زن موجب آرامش بچهها و حضور موثر کودکان در مهدکودک روستایی میشود. بنابراین ویژگی و ساختار مهدهای روستایی حمایت از کودکان و خانوادههایشان بهعنوان کلیتی بههمپیوسته و جداییناپذیر است.
از دیگر دستاوردهای پراهمیت مهدکودکهای روستایی آموزش زبان فارسی، الفبا و اعداد به کودکان سه تا ششسال و مهیا کردن آنها برای ورود به دبستان است. کودکانی که زبان رسمی کشور را به میان کپرهای خود و خانوادههایشان میبرند و به نوعی آنها را هم در جریان فراگیری زبان فارسی و دیگر آموزشها قرار میدهند.
اگر آموزش نقاشی، خواندن شعر، قصهخوانی، شمارش اعداد یا درستکردن کاردستی، آموزشی معمول در مهدکودکهای شهری است، در مهدهای روستایی به منزله تحول و اتفاقی بسیار مهم است، چون کودکان و به تبع آن والدین و خواهرها و برادرهای دیگرشان و حتی دیگر منسوبین آنها در راستای مفاهیمی نو، بکر و کاملا جدید قرار میگیرند. مهدهای کودک روستایی فرصتی برای آموزش به کودکان و بزرگترها نیز هست.
در خانه هلال بهطور موازی، اتفاق دیگری نیز رقم میخورد. خانوادهها سرشماری و برای هر خانواده یک شناسنامه معرفی درست میشود و تمام اطلاعات خانوارها اعم از تعداد نفرات، شغل و میزان سواد و از همه مهمتر مشکلات خانوادهها با جزئیات ذکر میشود.
خانه هلال خیلی زود مرجعی میشود برای رسیدگی به مشکلات اهالی روستا و بهخصوص زنانی که مسئولیت اداره خانواده را هم برعهده دارند. ١٥٦ خانوار تحت پوشش خانه هلال قرار میگیرند و هر ماه به آنها بستههای غذایی و بهداشتی داده میشود. در بستههای غذایی برنج، روغن، چای، قند و شکر، رب، حبوبات و چیزهایی دیگر و در بستههای بهداشتی مواد بهداشتی مثل صابون، شامپو، مسواک و خمیر دندان، مایع ظرفشویی و مواردی از این دست است.
چند نیروی داوطلب از مشهد و تهران در یک دوره آموزشی فشرده حدودا یک ماهه به مربیان خانه هلال آموزش میدهند و به طور عملی با کودکان کار میکنند. همزمان اتفاق مهم دیگری در جریان است. مینا رادنیا، به همراه عادل و عارف اربابی از گروه «دستسازهای بریس» در جستوجوی زنان سوزندوز روستا هستند.
آنها درِ تکتک خانهها را میزنند تا زنانی را بیابند که کارشان در سوزندوزی تمیز و باکیفیت باشد. خانه هلال از کارآفرینی این زنان حمایت کرده است، از آنها کار میخرد و به آنها سفارشهای تازه میدهد. حمایت از اشتغال زنان روستایی در کنار کمک و آموزش جدی و کارآمد به کودکان آنها رویدادی است که به چادران چهره جدیدی بخشیده است.
اما پروژه شهین اربابی یک طرح سهگانه است. مهدکودک، پارکبازی و کتابخانه روستایی. گرچه قبلا در کنار مدارسی که میساخته، کتابخانهای کوچک نیز درست میشده است، اما در این طرح مهدکودک، پارکبازی و کتابخانه روستایی در کنار هم تعریف شده است، چون میتواند کودک را در یک محیط آموزشی مناسب قرار دهد و همین دانستههای کسب شده است که به کودک اعتمادبهنفس میدهد و او را برای مواجهه با محیط بیرون از روستا آماده میکند. این طرح با مشارکت گروههای مختلف ممکن شده است.
دکتر محمد کیانی آذر جایی در آلمان و در ٥٦سالگی بر اثر بیماری سرطان از دنیا میرود. او هرگز ازدواج نکرده بود، اما هزاران بچه در سراسر دنیا دارد، چون او متخصص لقاح مصنوعی یا آیویاف بود و بخشهایی از زندگیاش را میان کودکان آفریقایی گذراند تا به آنان کمک کند. او اندوختهای داشت و وصیت کرده بود صرف بیماران سرطانی شود. وصی او خواهرش دکتر بهاره کیانی آذر بود. او پس از تحقیق زیاد تصمیم گرفت «گروه بهار جانها» را برای کمک به نیازمندان تشکیلدهد. این گروه حالا هم در منطقه کمک میکند.
حرکت در سنگلاخ
سرت محکم به سقف پیکاب شاسی بلند هلالاحمر کوبیده میشود. دو ساعت تمام گذشته است و ٤٠ کیلومتر راه هنوز تمام نشده است. چرا؟ چون جاده که یکی از نشانههای توسعه کشورهاست، در انبوهی از روستاهای سیستانوبلوچستان تعریف نشده است. تایرهای ماشین روی سنگ حرکت میکند.
سنگهای زمخت و زبر که هر کدامش میتواند ١٠ تا لاستیک را پاره کند و موجب مرگ تمام سرنشینان شود. چند تویوتای دوکابین دیگر پشت پیکاب روانند. راه بیجاده، کوهستانی است. پیشرو کوه و طرفین درههایی عمیق است. بستر رودخانهها یا خالی و خشک است یا آبی اندک جریان دارد. زمستان است و هوا گرم، نه به اندازه تابستان. آنقدر که نیازی به لباس گرم نباشد. از پشت ماشینها تکههای آهنی وسایل پیداست و جاهایی زیر نور خورشید برق میزند.
جادههای روستایی هیچ علامتی ندارد. هیچ تابلویی نیست که بگوید تا فلان روستا چندکیلومتر راه مانده است یا مثلا بگوید سمت راست به روستای دوشینکوه میرود، یا سمت چپ به روستای تیتران دن. یا باید بچه روستاهای همان اطراف باشی یا مثل هزار سال پیش بلد راه داشته باشی. بدون بلد نمیشود، حتی یک قدم به جاده بگذاری. گاهی در دامنه یک کوه میشود نشانهگذاری روستاییان را دید.
نشانهها چند قطعه سنگ است که روی هم گذاشته شده است و میگویند ممکن است این نشانهها حتی عمری صد ساله هم داشته باشد. نشانههایی که فقط روستاییها از پس فهم آن برمیآیند و کهکشان شیری روی زمین محسوب میشوند. ستارههای سنگی روی زمین، برای گمنشدن آدمها.
پیدا کردن مقصد. شبها در آسمان پر ستاره، راه شیری دیده میشود. روزها سنگهای سوار برهم. بعد از سالها خشکسالی طولانی، اگر هم چیزی از دور پیدا شود، آبادی نیست.
خانههایی است که یا از کپر ساخته شده یا از سنگ و بلوکهای سیمانی. چند بز لاغر و گاه سگهای ژولیدهای که آنها هم گرسنه و تشنهاند. روستاییان در بنبست زندگی میکنند. در پس و پیش نه راهی برای گریز است و نه حتی فکری برای فرار. بیآبیهای طولانی، فکر و دلشان را خشکانده. آنقدر که شب را روز و روز را شب میکنند. بیهیچ امیدی.
کودکان در روستاهای دوردست از کمترین امکانات آموزشی برخوردارند و در حداقلها زندگی میکنند. کودکانی را میشود دید که به محض دیدن عروسک با ترس و گریه پا به فرار میگذارند. چون هرگز عروسک ندیدهاند. زنها با دیدن غریبهها اغلب در کپرهای خود پنهان میشوند و حاضر به بیرون آمدن و صحبت با غریبهها نیستند. آنها حتی از صحبت کردن با زنان نیز ابا دارند یا خجالت میکشند. وقتهایی هم که حاضر به صحبت میشوند، دهان و صورت خود را میپوشانند.
خانوادهها به شدت پر بچهاند. کودکان در فقر مطلق متولد میشوند و بزرگسالان نیز اغلب تا زمان مرگ فقیر و بیچیزند. با انواع بیماریها و مشکلات به معنی واقعی کلمه دست و پنجه نرم میکنند و گویا هیچ گزینه بهتری برای زندگی ندارند. چون آموزشی برای چگونگی زیست بهتر نیاموختهاند. یارانه، عزت نفس آنها را گرفته و گاه مردان را تنبل کرده است.
چیزی که خود قناعت تعریف میکنند. فقر فرهنگی در چنبره اژدهای فقر اقتصادی، اغلب آنان را افرادی ناکارآمد ساخته است که توان تهیه حداقلهای زندگی خود را ندارند. کودکان بزرگ میشوند، مانند پدران و مادران خود ازدواج میکنند و همان مسیر قبلی آنها را بیهیچ تغییری ادامه میدهند. ازخانه فقیرانه والدین خود، به خانه فقیرانه والدینی دیگر میروند.
در مدارس روستاهای نقاط محروم نیز اتفاقی بیش از این رخ نمیدهد. مدارس اغلب کپری هستند. یعنی از شاخههای درخت خرما ساخته میشود. حصیرهای به هم بافته شده که به شکل گرد یک کپر ایجاد میکند.
برخی مدارس نیز به فراخور مصالح طبیعی موجود، از سنگ یا بلوک ساخته شدهاند و البته مدارس درختی. یعنی مدرسهای که در طول یکسال تحصیلی در زیر یک درخت تشکیل میشود. چون مدرسه دیگری در روستا وجود ندارد. مدارسی هم هستند که نیکوکاران مدرسهساز در دو یا سه کلاس ساختهاند. البته حتی مدارس کانکسی که درس خواندن در آنها بسیار سخت است. چون تابستانها بسیار گرم و زمستانها بسیار سرد است. فضای داخل کانکس چنان کوچک است که حتی نفس کشیدن در آن سخت است.
معلمان روستا، اغلب خود نیز روستایی هستند. تقریبا هیچ معلمی نیست که از شهرهای خوش آب و هوا یا شهرهای بزرگتر حاضر شود به روستا برود. روستاهایی که تا چشم میبیند، بر و بیابان است. خورد و خوراک و روزگار معلمان روستایی نیز دست کمی از مردم دیگر ندارد. یا سرباز معلم هستند یا معلمان حقالتدریسی که هر چند ماه یک بار حقوقی ناچیز دریافت می کنند. امیدی به رسمی شدن ندارند و ناچارند با همان حقوق بخور و نمیر زندگی خود و خانوادهشان را پیش ببرند.
حال از این معلم که دانستههایش فقط اندکی بیشتر از دانشآموزان است، چه توقعی میتوان داشت؟ معلمی که یا در همان روستا زندگی میکند یا در نزدیکترین شهر به روستا که حداقل هفت هشت ساعت باید برای رفتن به خانهاش مسافت طی کند. معلمهایی که حتی به زحمت توان تأمین پول بنزین موتورسیکلتهای خود را دارند. حال آن معلم با چه انگیزهای به کودکان روستایی درس میدهد. معلمی که به زحمت در جیبش چند اسکناس پیدا میشود و ماههاست حقوقی دریافت نکرده چرا و چطور برای یادگیری دروس با بچهها سروکله بزند؟
میشود در روستا مردهایی را دید که شلوارشان تا زانو و پیراهنشان تا آرنج است. یا لباسهایشان از فرط کهنگی و پارگیهای بسیار به سختی بدن آنها را پوشانده است. این وضعیت عام روستاهاست. کماکان که وقتی روستایی اندکی سبزی و آبادانی به رخ دارد، همان چند درخت خرما و بز و درخت مثلا لیمو یا مرکبات دیگر، حال و روز مردم را زمین تا آسمان بهتر میکند. دستی به سفره میرسد. تنوری روشن میشود و آتشی برای پخت غذا برپا. اما همه اینها از آسمان است. اگر ابر بیاید. اگر باران ببارد. باران که نبارد، هیچ نیست. هیچ هیچ .
برای همین است که هر چه به روستاهای دوردست و محرومتر برویم که سالیان خشکسالی آنها بیشتر است، عمق نیاز و فراموش شدگی تلختر و تکان دهندهتر میشود. آنقدر که حتی از تأمین نان و آب که اولیهترین نیاز بشر برای ادامه زندگی است، ناتوان هستند. اندازه تنورها کوچک و کوچکتر میشود. چون دیر به دیر آرد برای پخت نان پیدا میشود.
هر کیسه ٥٠ کیلویی درجه دو با قیمت تعاونی بین٦٠ تا ٨٠هزار تومان است و هر خانوادهای توان خرید آرد ندارد. چون گران است. کیسههای آرد حکم چیزی گرانقیمت است که باید خوب و به اندازه از آن استفاده کرد. برای همین است که بچهها حتی نمیدانند گرسنهاند. چون فکر میکنند اصول زندگی خالی بودن شکم است. همچنان که اغلب تشنهاند و دور دهانها معمولا از تشنگی شوره بسته است.
تانکرهای آبرسان ماه به ماه برای اهالی روستا آب میآورند. آب در هوتکها ریخته میشود. هوتکها چالههای بزرگی هستند که آب باران در آن جمع میشود. بعضی از هوتکها دست سازند. چیزی شبیه یک حوض سیمانی سیاه رنگ و سرباز که کنار آن یک سطل که به دستهاش طنابی بسته شده، قرار دارد. آب شرب مردم روستا، بزها، سگها و درختان از همین هوتکهای روباز تأمین میشود. مردم از همین آب مینوشند، غذا درست میکنند، لباس و ظرف میشویند، حمام میکنند و دبههای آب را پر میکنند. برای همین است که بیماریهای پوستی و گوارشی در روستاهای بیآب و کم آب این اندازه شایع است.
اگرزمانی گذرتان به روستایی دوردست افتاد، حق ندارید به شیوه زندگی آنها و از همه بدتر تعداد بچههایشان در آن فقر اعتراض کنید. چون بهطور مطلق هیچگونه آموزشی برای چگونه زندگی کردن و درست زندگی کردن به آنها داده نشده است. آنها انسانهایی فراموش و رها شده هستند که تنها نام روستاهایشان جایی در نقشههای سیاسی و جغرافیای کشور را اشغال کرده است. روستاییانی که اگر روزی به شهر بیایند، لباسشان، نشست و برخاستشان و حتی گویش و زبانشان برای ما غریبه و نا آشناست.
مهدهای روستایی؛ جایی برای آموزش زندگی
شاید این ترسیم کلی، اکنون بتواند اهمیت «پروژه مهدهای کودک روستایی» را نشان دهد. مهدکودکهایی رایگان در روستاهای محروم و دوردست در کنار کتابخانه و پارک بازی. معنای این پروژه به زبان ساده بهبود زندگی کودکان روستایی است.
کودکانی که به اندازه هر کودک شهرنشین، حق بهرهمندی از آموزش، پرورش، تربیت و شادی دارند. اگر در برنامههای خرد و کلان، اولویتی برای تخصیص بودجه و بهینهسازی زندگی روستاییان مناطق محروم وجود ندارد؛ این مسئولیت ناخودآگاه به عهده نهادهای مدنی و نیکوکارانی گذاشته شده که دغدغه اصلیشان کمک به روستاییان است.
هدف اصلی طرح، آموزش کودکان٣ تا ٦سال و آماده کردن آنها برای ورود به دبستان و آموزشهای دیگر است. نخستین و مهمترین کارکرد مهدهای روستایی آموزش زبان فارسی است. چراکه اغلب کودکان روستایی حتی بعد از پایان دوره دبستان، ناتوان از حرف زدن به زبان فارسی هستند و این خود به این معناست درسی که خواندهاند و کارنامهای که به آنها مجوز ورود به پایه بالاتر داده، فاقد ارزش واقعی است.
همچنین در مهدهای کودک روستایی، بچهها آموزشهای متنوعی چون نقاشی، خواندن شعر یا درست کردن کاردستیهای مختلف را یاد میگیرند. این آموزشها اگرچه برای والدین و کودکان شهرنشین اتفاقی معمول و مرسوم است؛ اما برای نقاط دوردستی که میتوان به جرأت گفت از دسترسی به هر گونه آموزشی محروم هستند، یک انقلاب و دگرگونی عظیم است.
آثار این آموزش به خانههای این کودکان هم منتقل میشود و والدین آنها را تحتتأثیر قرار میدهد. از ویژگیهای این طرح ابتکاری ایجاد اشتغال برای معلمان این مهدهای روستایی است. آنها بهطور منظم حقوق دریافت کرده و هر چقدر که با بچهها بهتر کار کنند و آموزشهای مفیدتری به آنها بدهند، حقوق و مزایای بیشتری دریافت خواهند کرد.
مبتکر این طرح هر سه ماه یک بار حضوری به روستاهایی که در آن مهد افتتاح شده، سرکشی میکند و در نبود او نیز رابطان معتمد گزارشهای ماهانه و موارد مورد نیاز را به او منتقل میکنند. در کنار مهدهای روستایی نیز پارک بازی احداث شده است.
پارکها در زمینهایی که روستاییان پیشنهاد میدهند، پس از بررسی راهاندازی میشود. ابتدا روستاییان زمین را صاف و مسطح کرده و سپس برای محافظت از وسایل بازی، برای آن محوطه، سقف یا سایهبان درست میکنند. سه گانه این طرح با مشخص کردن محلی برای تأسیس کتابخانه روستایی کامل میشود. کتابخانهای که جدا از پرکردن اوقات فراغت کودکان روستایی به شکل عام، آنها را با مفاهیم بسیاری که در طول زندگی به آن نیاز خواهند داشت، آشنا میکند. از سوی دیگر مشارکت مردم روستا در برپایی این سهگانه، تأثیرات غیرقابل انکاری بر زندگی آنها خواهد داشت. تأثیراتی که رفته رفته و به مرور نمایان خواهد شد.
گروه از ساعت ٧صبح از شهرستان نیک شهر به سمت «روستای تیتران دن» حرکت کرده است. ساعت نزدیک ١٠صبح است که روستا از دور پیدا میشود. بچههای روستا شنیدهاند که قرار است برای آنها پارک بازی درست شود. اما تصوری از یک پارک ندارند.
میدانند بازی یعنی دنبال هم کردن. یعنی با سنگ ریزهها چیزی درست کردن. اما نه بیش از این. دور تا دور محوطه سایباندار جمع میشوند. مادرها هم هستند. پدرها هم دارند کمک میکنند. آنهایی که در روستا هستند و برای کارگری به شهر نرفتهاند. بچهها با تعجب به قطعات آهنی که سرهم میشود و با پیچ و مهره محکم میشود، نگاه میکنند.
نخستین تابها، سرسره و الاکلنگ و چرخ فلک نمایان میشود. بچهها نمیدانند باید چه کار کنند. سلیم بلوچی مجری طرح، نخستین کسی است که از پلههای سرسره بالا میرود و از سطح نرم و صیقلی سر میخورد پایین. بچهها از شادی جیغ میکشند. دیگر کسی جلودارشان نیست. صف تاب و سرسره از همه شلوغتر است. الاکلنگ پایین و بالا میرود و چرخ فلک میچرخد. بهاره کیانی آذر با شادی به کودکانی نگاه میکند که گویا ادامه زندگی برادر او هستند.شهروند