دکتر ادوارد بدون هیچ نشانهای در آزمایشگاهش که مثل باغ وحش شلوغ بود، غیب شده بود و با وجود تدابیر شدید امنیتی سازمان و بررسی آنچه دوربینها دیده بودند، روز بعد هیچ چیز به درد بخوری پیدا نشده بود جز این فرضیه عجیب که لاکپشتها دکتر ادوارد را قورت دادهاند!
شفا آنلاین>سلامت>صدها سال از ماجرای غیب شدن <The adventure of getting lost>دکتر ادوارد گذشته بود و سازمان همه چیز جهان را مرتب کرده بود و بیتردید همۀ اینها را مدیون نبوغ دکتر ادوارد بود.
به گزارش شفا آنلاین:دکتر ادوارد بدون هیچ نشانهای در آزمایشگاهش که مثل باغ وحش شلوغ بود، غیب شده بود و با وجود تدابیر شدید امنیتی سازمان و بررسی آنچه دوربینها دیده بودند، روز بعد هیچ چیز به درد بخوری پیدا نشده بود جز این فرضیه عجیب که لاکپشتها دکتر ادوارد را قورت دادهاند! هرچند که نه در عکسبرداریهای داخلی و نه در مدفوع لاکپشتها هیچ اثری از دکتر ادوارد پیدا نشده بود.
صدها سال از ماجرای غیب شدن دکتر ادوارد گذشته بود و سازمان همه چیز جهان را مرتب کرده بود و بیتردید همۀ اینها را مدیون نبوغ دکتر ادوارد بود. دیگر کارگران با داشتن چند دست و پای اضافی و کمترین مخارج ممکن، زندگی حشرهای خوبی داشتند. نگهبانان با صدها چشم مرکب همه چیز را تحت نظر داشتند. سربازان بیباک و شجاع با جثههایی به اندازۀ یک گوریل نر بالغ تا پای جان میجنگیدند. خلبانها چشمهای نه مثل عقاب، بلکه خود چشمهای عقاب را داشتند و کشاورزان دستهایی، چون بیل داشتند که برای کار کشاورزی کاملاً مناسب بودند. بر اساس شعار سازمان که میگفت: کار میکنید پس هستید همه چیز مرتب چیده شده بود. همین که دکتر ادوارد توانست نشان دهد که آدم میتواند به هر شکلی وجود داشته باشد، به کمک خود سازمان که همه جا چشم و گوش داشت، وارد تشکیلات محرمانۀ سازمان شد و آن موقع به زحمت ۲۲ سال داشت.
دکتر ادوارد در بخش تحقیقاتی سازمان که روی اصلاح ژنتیک و تغییر نقشۀ ژنوم انسان کار میکرد، سفارش آدم میگرفت. چون سازمان میخواست که هر آدمی شکل کارش باشد. دکتر ادوارد چیز زیادی از سازمان نمیدانست، ولی بارها از دانه درشتهای سازمان شنیده بود که میگفتند: «دیگر نیازی به تجهیزات نیست بلکه آدمها خود تجهیزات هستند و این کاهش چشمگیر هزینهها را در پی خواهد داشت.» با این حال دکتر ادوارد این اواخر متوجه شده بود که بخش زیادی از هزینههای سرسامآور سازمان را سرمایهداران جاندوستی تأمین میکنند که به خواست آنها سازمان وظیفه داشت روی ژنهای کلاغ و لاکپشت کار تحقیقاتی کند تا راز طول عمر زیاد آنها را کشف کند و با تغییر نقشۀ ژنوم ثروتمندان، عمرشان را تا چهارصد سال افزایش دهد.
سازمان علاوه بر این، برای جلب توجه مردم دست به تبلیغات گستردهای روی چند نقطۀ محدود جهان زده بود که در آن با تأسیس مؤسسات و دفاتری خاص مردم را تشویق میکردند که منتظر تصادفات نباشند و کودکانشان را خودشان انتخاب کنند. بدون درد زایمان، کپلهای گنده و چاقی پهلوها. بر اساس تبلیغات سازمان، والدین فقط میبایست تمام اطلاعات درج شده در فرم سفارش کودک را که شامل جنسیت، رنگ چشم، قد و... بود به دلخواه خودشان مو به مو تکمیل میکردند و برای انجام نمونهگیری در مؤسسه حاضر میشدند. در همۀ مواردی که کودکان سفارشی در برابر لنز دوربین هزاران خبرنگار متولد میشدند، کوچکترین شباهتی بین آن موجودات عجیبالخلقه و والدینی که بدون هیچ حرفی با هیجان میخندیدند و فرم پرشدۀ کودک درخواستیشان را به همراه کودکشان مقابل دوربینها میگرفتند، وجود نداشت، ولی کودکان به شکلی باورنکردنی مو به مو با اطلاعات پرشده در فرم تطبیق داشتند؛ مثلاً کودکانی که از زمان تولد بالغ بودند یا از زمان تولد روی دو پای خودشان راه میرفتند و برای والدینی که وقت اضافه برای بزرگ کردن بچهها نداشتند مزاحمت زیادی ایجاد نمیکردند.
سازمان با نفوذ توصیفناپذیری که در همه جا پیدا کرده بود، توانسته بود تمام مدارک و شواهدی که نشاندهندۀ یک آدم واقعی بود، از تمام شاخههای علوم، هنر و فلسفه حذف کند و به کمک یافتههای دکتر ادوارد، آدمی که میتوانست شبیه هر چیزی باشد یا نباشد یا تنها مثل خودش باشد، جانشین آن کند.
همان شب که دکتر ادوارد تصمیم گرفته بود آخرین دستاورد سالها تحقیقاتش را روی خودش امتحان کند تا خودش در آینده آن را ببیند، درِ قفس شیشهای لاک پشتهای غولپیکر را باز کرده و هیجانزده سرنگ مخصوص تزریق را آماده کرده بود. آستینش را بالا پیچیده و بازویش را محکم بسته بود و چند بار مشتش را پر و خالی کرده بود که رگهای سبز دستش از شدت تورم نزدیک بود پاره شوند. بعد پنبه را روی جای ریز سوراخ سرنگ فشار داده و آرنجش را خم کرده و از حال رفته بود.
صدها سال دیگر گذشته بود و سازمان کاملاً از بین رفته بود و جهان پر از موجودات عجیب و غریبی شده بود که بدون کارشان محتاج نمیشدند بلکه میمردند. در همین زمان، در گوشهای از جهان، موجودی شبیه یک لاکپشت غولآسا روی شنها راه میرفت و با پاهای عقبیاش زمین را میکند به امید آنکه شاید بتواند فسیل آدمها را پیدا و مردهها را زنده کند.
دکتر ادوارد، روز بعد، با درد شدید توی سرش، چشمهایش را باز کرد. پنبۀ خونی از میان دستش افتاده بود و جای سوزن کمی سیاه شده بود. چند لاکپشت غولآسا دکتر ادوارد را محاصره کرده بودند و او را به نوبت هل میدادند. دکتر ادوارد گردن چروکش را از داخل لاک تازهروییدۀ نرمش بیرون آورد و به آسمانخراشی که چند کارگر با تی شیشههایش را برق میانداختند، خیره شد.yjc