دوست نداشتم با پسر عمویم ازدواج کنم اما وقتی پدرم مخالفت مرا دید بارها با هم بحث و مشاجره کردیم که فایده ای نداشت، 20 سالگی را تجربه می کردم که در یک دورهمی، یکی از دوستانم آشنایی با سامان را به من پیشنهاد داد، او برادر یکی از دوستانم بود و در کارهای عمرانی مشغول به کار بود
شفا آنلاین>حوادث>خودش را غزل معرفی می کند و میگوید که فکر کنم تلخ ترین قصه زندگی یک متعاد، مربوط به زندگی من سیاه بخت باشد.
به گزارش شفا آنلاین:در خانوادهای آبرومند زندگی می کردم و از همان ابتدا علاقهای به درس خواندن نداشتم اما انجام خیاطی و کارهای هنری را دوست داشتم. وقتی دیپلم گرفتم پدرم اصرار داشت که باید هر چه زودتر ازدواج کنم، او مرا برای پسر برادرش می خواست، حالا از حق نگذریم پسر عمویم برای خودش کسی شده است و من یک معتاد سابقه دار..
.غزل که اعتیاد، چهره اش را در هم شکسته است می گوید: دوست نداشتم با پسر عمویم ازدواج کنم اما وقتی پدرم مخالفت مرا دید بارها با هم بحث و مشاجره کردیم که فایده ای نداشت، 20 سالگی را تجربه می کردم که در یک دورهمی، یکی از دوستانم آشنایی با سامان را به من پیشنهاد داد، او برادر یکی از دوستانم بود و در کارهای عمرانی مشغول به کار بود.
ابتدا گفتم من قید ازدواج کردن را زده ام اما در همین دورهمی با نقشه دوستم، سامان سر راه من قرار گرفت و به قول معروف عشق من از همین کوچه پس کوچه های غفلت، شروع شد. سه تا چهار ماه با همدیگر رابطه داشتیم که یک روز در پارک زن عمویم مرا دید و چند عکس از من و سامان با گوشی گرفت و کف دست پدرم گذاشت. از آن روز زندگی بر من تلخ شد و محدود شدم اما من هم با لجبازی کوتاه نمی آمدم و با کمک خواهر کوچکم باز هم سر قرار می رفتم تا این که سرانجام خودم موضوع را به پدر و مادرم گفتم و آن ها را تهدید کردم که اگر با ازدواج ما مخالفت کنند روزی از خانه فرار می کنم و آبروی آن ها جلوی در و همسایه خواهد رفت. پدرم که از کارهای من به ستوه آمده بود گفت: نمی دانم چه لقمه حرامی وارد زندگی ام شده است که تو مرا خسته کردهای و روزی نیست مرگم را از خدا نخواسته باشم. حالا در مسجد، کوچه و خیابان به دلیل رفتارهای زشت تو مرا نشان می دهند که دختر فلان حاجی با پسر بی سرپایی توی کوچه پس کوچه ها قرار می گذارد، برو بگو بیایند ببینم چه دارد که ...خانواده از هم گسیخته سامان آمدند و خانواده و فامیل ما با آن ها سرد برخورد کردند اما من سامان را دوست داشتم و دست بردار نبودم.
گوشم نصیحت نمی شنید
آن شب بعد از رفتن خانواده سامان پدرم، مادرم و بزرگان فامیل مرا نصیحت کردند که خانواده سامان به غیر از خودش، همه اعتیاد دارند و در تحقیق های بعدی هم مشخص شد حتی پدر و مادرش به زندان افتاده بودند اما دیگر فایده ای نداشت، من نه یک دل بلکه صد دل عاشق سامان بودم، بعد از هفت بار رفت و آمدشان، پدرم به ناچار قبول کرد و مراسم عقدکنانی برگزار شد البته بدون پدر و مادر سامان. مادر و پدرش شب عقدکنان ما زندان بودند.سامان پشتکار خوبی داشت و در کمتر از یک سال توانست حداقل های یک زندگی را جمع و جور کند. کم کم در خانواده من هم برای خودش جایی باز کرد تا جایی که پدرم روی او حساب باز کرده بود. با کمک پدرم مراسم ازدواجمان برگزار شد و زندگی مشترک را آغاز کردیم اما زندگی نبود، بلا بود. خانه ما شده بود پاتوق پدر و مادرش. اوایل از ترس من حتی سیگار هم نمی کشیدند اما همین دوستی خاله خرسه خواهر شوهرم همه چیز را تغییر داد.خواهر سامان که چندین بار به زندان افتاده بود به زندگی من رخنه کرد و پای مرا به بهانه این که در زمان بارداری کمتر دردهای زایمان را احساس کنم به سمت مصرف شیره و تریاک سوق داد و این کارها همه دور از چشم سامان بود. سامان گاه مدت ها برای اجرای پروژه به خارج از استان سفر می کرد و من می ماندم با خانواده شوهرم البته بعد از ازدواج من، خانواده ام سه ماه بعد از بیرجند به مشهد رفتند.
غرق در باتلاق اعتیاد و...
من تنها بودم و در باتلاق مشکلات خانواده شوهرم هر روز بیشتر فرو می رفتم، وقتی سامان می آمد دیرم می شد که برود چون مجبور بودم مصرف مواد مخدر را پنهانی انجام دهم یا در خانه پدرش یا در خانه ساقی خواهرش دست به این کار بزنم و با بی محلی و ... او را رنجیده خاطر می کردم تا هر چه سریع تر به محل کارش برگردد ولی او مرد بود و به دلیل این که تنها بودم بیشتر حقوقش را در اختیارم می گذاشت و من دود می کردم.غزل میگوید چون قیافه من تابلو نبود خانواده همسرم مرا به خانه ساقی میفرستادند و مواد تهیه میکردم، دیگر ارتباط با نامحرم و ... برایم مهم نبود. در یکی از همین پاتوق ها با جوان معتادی آشنا شدم. او هم از افراد مرفه شهر بود و برای من هم مواد تهیه و هم در مقابل از من سوء استفاده می کرد. ابتدا مرا عذاب وجدان گرفته بود تا این که موضوع را به خانواده سامان گفتم اما به جای این که مرا از این لجن زار بیرون بیاورند تمام قد مرا حمایت کردند و گفتند سامان نیست و نمی فهمد!
«نه» گفتن بلد نبودم
وقتی سامان می آمد به بهانه این که خستهام، افسردگی دارم و ... با او خیلی رو به رو نمی شدم و همان زمان بود که سامان بو برده بود اما به روی خودش نیاورد. یک روز از من و خانواده اش خداحافظی کرد و رفت و من هم برای تهیه مواد به پاتوق رفتم اما هنگامی که با پسر جوان روبه رو شدم صدای سامان را شنیدم و خودم را جمع و جور کردم. سامان یک هفته مرا تعقیب کرده بود. چاره ای نداشتم و حقیقت را به او گفتم که خانواده اش این بلاها را سر من آوردند. دیگر همه چیز برای سامان تمام شده بود و موضوع را به خانواده ام گفت و من هم مجبور شدم توافقی جدا شوم. پدرم مرا به کمپ معرفی کرد تا ترک کنم و ...
هنوز هم دلم دنبال سامان است اما شنیده ام ازدواج کرده است و زندگی خوبی دارد. من دلیل همه سیاه بختیام را خانواده سامان می دانم و کاش «نه» گفتن را یاد می داشتم. حالا 30 روز پاکی را تجربه کردهام اما امیدی به آینده و حتی برنامه ای برای زندگی خود ندارم.