این خاطره را هیچوقت فراموش نمیکنم، با همه تلخیاي که از این خاطره دارم ولی آخرش شیرین و شنیدنی است
شفا آنلاین>اجتماعی>بازخوانی پروندهای که رییس پلیس اسبق آگاهی کاشان به طرز معجزه آسایی از مرگ نجات مییابد
به گزارش شفا آنلاین:این خاطره را هیچوقت فراموش نمیکنم، با همه تلخیاي که از این خاطره دارم ولی آخرش شیرین و شنیدنی است. 20 سال پیش که افسر جوانی بودم و مدت کوتاهی نبود که به عنوان رییس پلیس آگاهی کاشان منصوب شده بودم، معمولا جمعهها به دل کوه و کویر میزدم. یکی از دوستانم پیشنهاد داد به «قلعه ترش آب» برویم. برای رسیدن به این منطقه باید به دل کویر میزدیم. همراه با برادرم و چند نفر از دوستانم به سوی قلع ترش آب به راه افتادیم. نزدیک به پنج ساعت در دل کویر که دمای هوای بالای 50 درجه بود، همینطور پیادهروی کردیم.در آن هوای گرم آخر سر به پای کوه رسیدیم. بین راه هر چه آب داشتیم، از فرط گرما نوشیدیم و در کل دو لیتر بیشتر برایمان آب نمانده بود. رو به برادرم و دوستهایم کردم و گفتم اگر بخواهیم ادامه بدهیم، این آب کفافمان را نمیدهد و اگر موافق هستند برگردیم به کاشان چراکه امیدی به یافتن آب نیست.
دوستم که به پیشنهاد او آمده بودیم، گفت که لابهلای صخرهها آب هست و میتوانیم قمقههایمان را پر از آب کنیم فقط باید کمی پیادهروی کنیم. با موافقت بچهها به راه ادامه دادیم و 30 درصد از کوه را بالا رفتیم و همان دو لیتر آب هم در طول این مسیر تمام شد و به امید یافتن آب سر میچرخانیدم بین صخرهها که شاید آبی برای رفع عطش پیدا کنیم. هیچ اثری از آب نبود. اگر فروردین و اردیبهشت هم بارانی باریده و آبی بین صخرهها جمع شده بود، با گرمای مرداد بي شك چیزی از آن باقی نمانده بود.
من به حرف دوستم محمود که گفته بود پای کوه آب است، آب زیای از کاشان همراه خودم نیاورده بودم. وضعیتمان خیلی بحرانی شده بود و تصمیم گرفتیم هرجور شده، برگردیم به سوی شهر تا اینکه اتفاق بدی برایمان نیفتد. دو تا از بچهها پاهایشان به شدت تاول زده بود و به سختی میتوانستند به راهشان ادامه بدهند. تشنگی هم انرژی را از آنها گرفته بود. میخواستیم زیر درختی استراحت کنیم ولی هوا به شدت گرم بود و اجازه نمیداد حتی برای چند دقیقهای آرام بگیریم.
نرسیده به پای کوه دوتا از بچهها از فرط تشنگی لای صخرهها افتادند و هر چقدر صدایشان زدم جواب ندادند، از هوش رفته بودند. برادرم هم که کمی جلوتر از من در حال حرکت بود، تشنگی امانش را برید و روی زمین افتاد. وقتی بالای سرش رسیدم نای حرف زدن نداشت. رنگش مثل گچ سفید بود. تنها کسی که نسبت به بقیه کمی جان داشت، من بودم. به برادرم گفتم کمی تحمل کند تا بتوانم بروم و برایشان کمک بیاورم.
دو دل بودم که بروم یا نروم. میترسیدم وقتی آنهارا ترک کنم اتفاق بدی برایشان بیفتد. آخرسر تصمیمم را گرفتم و سعی کردم از همان راهی که آمدهایم، برگردم. یک ساعت از برگشتنم نگذشته بود که احساس کردم پاهایم سست شدهاند و نمیتوانم راه بروم. امیدم را از دست داده بودم و هر قدمی که برمیداشتم انگار خودم را در آغوش مرگ میانداختم. خانوادهام جلوی چشمانم میآمدند و از طرفی دعا میکردم بلایی سر برادر و دوستانم نیاید. باید زنده می ماندم.
آنقدر بیحال شده بودم که کوله پشتیام را روی تخته سنگی انداختم و لنگان لنگان به راه ادامه دادم.
همینطور که در افکار مغشوشم غوطهور بودم به تپه بزرگی رسیدم. پیش خودم گفتم نمیتوانم از این سربلایی بالا بروم. میخواستم روی زمین دراز بکشم و تن به مرگ بدهم. احساس میکردم گرما مرا در خود ذوب کرده. چشمانم سیاهی میرفت و این نشانهها را نشانه مرگ میدانستم. حسی به من میگفت تپه را بالا برو تا نجات پیدا میکنی. نوری در دلم روشن شد. با هزار زور و زحمتی بود بالا رفتم و با تعجب سه مرد را دیدم که وسط کویر جایی را میکنند. اولش فکر کردم توهم است. وقتی بیشتر تمرکز کردم، دیدم واقعا وجود دارند. با همه وجودم از آنها که فاصلهشان با من زیاد بود، فریاد کشیدم کمک. از آنها آب خواستم و از فرط بیحالی روی زمین افتادم. نمیدانم چطور توانسته بودم فریاد بزنم. فکر کنم نیمی ساعتی طول کشید که مرد افغان که بعدا فهمیدم چاهکن هستند و همراه با دو همولایتی خود در حال حفر چاه بودند، خود را به من برساند.
او با یک دبه 20 لیتری آب بالای سرم آمد. وقتی آب را نوشیدم و کمی جان گرفتم همراه او و دوستانش برای نجات به سوی قلعه ترش آب رفتیم. وقتی رسیدیم که هیچکدام از همسفرانم به هوش نبودند و اگر نیم ساعت دیرتر میرسیدم جانشان را از دست میدادند.
به هر ترتیبی که بود آنها را از مرگ نجات دادیم و هر طور بود به سوی شهر آمدیم. فکر کنم ساعت 9 شب به کاشان رسیدیم و به سوی بیمارستان رفتیم. وقتی ماجرا را برای دکتر تعریف کردم، به همهمان سرم زدند و بعد از کمی استراحت من که سرحالتر بودم، ساعت 11 شب از بیمارستان بیرون زدم. وقتی از بیمارستان بیرون آمدم، مردی را دیدم که برایم خیلی آشنا بود. کمی که دقت کردم متوجه شدم او متهمی است که 6 ماهی میشود تحت تعقیبمان است. این تبهکار را هنگام سرقت ضبط خودرو دیدم و به حدی خوشحال شدم که دویدم و او را پیش از فرار دستگیر کردم و به اداره بردم.
به جای اینکه به خانه بروم و استراحت کنم و روز بعد از متهم بازجویی کنم، گویی انرژی دوبارهای گرفته باشم همان شب تا ساعت سه بامداد از آن تبهکار بازجویی کردم و او به 70 سرقت در سطح شهر کاشان اعتراف کرد.
انگار سختی آن روز با روبهرو شدن با دزد تحت تعقیب از تنم خارج شد. پیش خودم گفت قسمت را ببین که امروز باید توی دل کویر گرفتار شویم و تا دم مرگ برویم تا اینکه کارمان به بیمارستان بکشد و موقع بیرون آمدن این دزد را ببینم و دستگیر کنم. حالا با گذشت سالها از این اتفاق که تلخیها زیادی داشت هر وقت تشنهام میشود اول به یاد کویر و آن همه درد میافتم و بعد از نوشیدن آب به یاد آن دزد بخت برگشته میافتم و خندهام میگیرد.