ماجرای کشمکش دو خواهر که بر سر تصاحب مردي با یکدیگر رقابت داشتند، سرانجام با گذشت عجیب خواهر کوچکتر پایان گرفت.
شفا آنلاین>اجتماعی>ماجرای کشمکش دو خواهر که بر سر تصاحب مردي با یکدیگر رقابت داشتند، سرانجام با گذشت عجیب خواهر کوچکتر پایان گرفت.
به گزارش شفا آنلاین:خواهر کوچکتر، رضایت داد که از شوهرش طلاق بگیرد تا خواهر بزرگتر بتواند با شوهر فعلی او ازدواج کند.ماجرا چه بود؟
ماجرا در سال 52 با مراجعه زنی به نام اکرم به پاسگاه ژاندارمری هاشم آباد تهران آغاز شد. او در پاسگاه ژاندارمری گفت:
چند سال پیش مردی به نام عبدا... به خواستگاری من آمد و با او ازدواج کردم. وقتی به خانهاش رفتم، متوجه شدم که او خواهر بزرگترم، مرضیه را دوست دارد که به تازگی از شوهرش طلاق گرفته بود. وقتی از این ماجرا مطلع شدم که دیر شده بود و مجبور بودم به زندگی با عبدا... ادامه بدهم. زندگی ما ادامه داشت تا اینکه دو ماه پیش مرضیه ناگهان به خانه ما آمد و گفت:
من عبدا... را دوست دارم و تا با او ازدواج نکنم از خانهات خارج نمیشوم.
برای اینکه از سر و صدا جلوگیری کنم، سعی کردم خواهرم را با زبان خوش از تصمیمی که داشت، پشیمان کنم اما او به رقابت با من پرداخت و در حقيقت مسابقهای برای تصاحب عبدا... بین ما در گرفت. بعد از دوماه متوجه شدم که شوهرم بیشتر به مرضيه تمایل نشان میدهد، به همین دليل به پاسگاه آمدم تا مرضیه را از خانهام بیرون کنم.
به دستور استوار محمدی نژاد، ريیس پاسگاه ژاندارمری ژاندارمها به سراغ مرضیه و عبدا... رفتند و آنها را به پاسگاه آوردند.
مرضیه گفت:
من و عبدا... از کودکی یکدیگر را دوست داشتیم. وقتی بزرگ شدیم، تصميم گرفتيم با یکدیگر ازدواج کنیم. من منتظر بودم تا عبدا... که سماورساز بود، وضع بهتری پیدا کند و با او ازدواج کنم اما در همین روزها مردی به خواستگاریام آمد و پدر و مادرم مرا به زور به عقد او در آوردند. با اینکه به آن مرد علاقهای نداشتم، سه سال با او زندگی کردم و صاحب دو فرزند شدم اما چون در تمام مسائل زندگی با هم اختلاف داشتیم، طلاق گرفتم .
عبدا... وقتی فهمید من از شوهرم طلاق گرفتهام، به خواستگاری آمد اما پدر و مادرم با بستگان او سازش کردند و خواهر کوچکترم، اکرم را به عقدش در آوردند. وقتی این ماجرا را شنیدم، به ناچار سکوت کردم و با اینکه عبدا... را دوست داشتم به زندگیام ادامه دادم. تا اینکه دو ماه پیش شنیدم او مريض شده و در حاليكه تب داشته، فریاد زده است: من بدون مرضيه قادر به ادامه زندگی نیستم.
وقتی این حرف را شنیدم، تصمیم گرفتم به سراغش بروم و به هر ترتیبي شده او را به دست بیاورم.
عبدا... نیز گفت:
من از همان روزهای اول مرضیه را دوست داشتم اما پدر و مادرش او را به زور به مردی شوهر دادند و وقتی هم که از آن مرد طلاق گرفت، بستگانم را به خواستگاریاش فرستادم اما پدر و مادرش با نزدیکانم سازش کردند و اکرم را با اصرار به من دادند؛ در حالیکه دوستش نداشتم. حالا میخواهم اکرم را طلاق بدهم و بعد از سالها با زنی که دوست دارم، ازدواج کنم.
ماموران ژاندارمری به تحقیق پرداختند تا پس از تکمیل پرونده آن را به دادسرای تهران بفرستند. هنگامی که ژاندارمها قصد داشتند دو خواهر را به اتفاق عبدا... به دادسرا بفرستند، اکرم بهسراغ ريیس پاسگاه رفت و گفت :
من از شکایتم صرفنظر میکنم. در این چندروز فکرهایم را کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اصرار و پافشاری من برای نگهداشتن شوهرم فایدهای ندارد.
شوهرم مرضيه را دوست دارد و میخواهد با او ازدواج کند و در عمل هم این را نشان داده است. به این ترتيب كوشش من به جایی نمیرسد و زندگیام از ایني که هست، تلختر میشود؛ پس بهترین کار این است که از شوهر طلاق بگیرم و اجازه بدهم او باخواهر بزرگترم ازدواج کند.
با گذشت عجیب خواهر کوچکتر، پرونده اولین ماجرای جالب سال ۵۴ بسته شد.قانون پلاس