کد خبر: ۱۸۸۷۷۴
تاریخ انتشار: ۰۴:۱۵ - ۲۶ اسفند ۱۳۹۶ - 2018March 17
واکنش مردم به بی‌عدالتی هیجانی است، نه عقلایی. اگر آن‌ها متوجه شوند که کمتر از همکارانشان مزد می‌گیرند، آن را نشانه‌ای برای انتظار افزایش حقوق به حساب نمی‌آورند، بلکه شاهدی در نظر می‌گیرند بر اینکه کسی قدرشان را نمی‌داند.

شفا آنلاین>اجتماعی>بنا به یک نظریۀ رقیب، واکنش مردم به بی‌عدالتی هیجانی است، نه عقلایی. اگر آن‌ها متوجه شوند که کمتر از همکارانشان مزد می‌گیرند، آن را نشانه‌ای برای انتظار افزایش حقوق <salary increase>به حساب نمی‌آورند، بلکه شاهدی در نظر می‌گیرند بر اینکه کسی قدرشان را نمی‌داند.


به گزارش شفا آنلاین:الیزابت کولبرت، نیویورکر در سال ۲۰۱۶، بالاترین رقمی که ایالت کالیفرنیا به یکی از کارمندانش دستمزد داد نصیب جیم مورا سرمربی تیم فوتبال دانشگاه کالیفرنیا-لس‌آنجلس شد (گرچه او بعداً اخراج شد). در آن سال، مورا ۳.۵۸ میلیون دلار به جیب زد. رتبۀ دوم، با دستمزد ۲.۹۳ میلیون دلار، کونزو مارتین سرمربی وقت تیم بسکتبال مردان در دانشگاه کالیفرنیا-برکلی بود. ویکتور خلیل (دندان‌پزشک ارشد ادارۀ بیمارستان‌های ایالت) ۶۸۶ هزار دلار، آنه نویل (مدیر ادارۀ پژوهش کالیفرنیا) ۱۳۵ هزار دلار، و جان اسمیت (کارمند فصلی ادارۀ مالیات ایالت کالیفرنیا) ۱۲.۹۰۰ دلار درآوردند.



من همۀ این‌ها را از پایگاه داده‌ای فهمیدم که روزنامۀ ساکرامنتوبی راه انداخته است. این پایگاهِ داده که در دسترس عموم مردم است، اطلاعات دقیق دستمزد بیش از ۳۰۰ هزار کارمند ایالت کالیفرنیا را دارد و می‌توان در آن بر اساس اسم یا بر اساس اداره جستجو کرد. امروز لابد اکثر کارمندان ایالت از وجود این پایگاهِ داده باخبرند. اما در سال ۲۰۰۸ که راه‌اندازی شد، این‌طور نبود. به همین‌خاطر، آن زمان می‌شد یک آزمایش ترتیب داد.

آن آزمایش را چهار اقتصاددان طراحی کردند تا نظریه‌های موازی و رقیب دربارۀ بی‌عدالتی را بیازمایند. بنا به نظریه‌ای موسوم به «الگوی به‌روزرسانی عقلایی»۱، مردم دستمزدهایشان را بر حسب فرصت‌ها می‌سنجند. افراد اگر متوجه شوند که کمتر از همکارانشان مزد می‌گیرند، پیش‌بینی‌هایشان دربارۀ درآمدهای آتی را «به‌روز» می‌کنند و نتیجه می‌گیرند که شانس خوبی برای افزایش حقوق دارند. برعکس، کسانی که می‌فهمند بیشتر از همکارانشان مزد می‌گیرند، دلسرد می‌شوند. آن‌ها انتظاراتشان را در جهت برعکس به‌روز می‌کنند.

بنا به یک نظریۀ رقیب، واکنش مردم به بی‌عدالتی هیجانی است، نه عقلایی. اگر آن‌ها متوجه شوند که کمتر از همکارانشان مزد می‌گیرند، آن را نشانه‌ای برای انتظار افزایش حقوق به حساب نمی‌آورند، بلکه شاهدی در نظر می‌گیرند بر اینکه کسی قدرشان را نمی‌داند (محققان این الگو را «درآمد نسبی» نامیده‌اند). بنا به این نظریه، کسانی که می‌فهمند دستمزدشان پایین است، ناراحت می‌شوند. آن‌هایی که می‌فهمند دستمزدشان زیاد است، خوشنود می‌شوند.

آن اقتصاددانان یک ایمیل برای هزاران کارمند در سه پردیس دانشگاه کالیفرنیا (در سانتاکروز، سن‌دیه‌گو و لس‌آنجلس) فرستادند تا وجود پایگاهِ دادۀ ساکرامنتوبی را به آن‌ها خبر بدهند. با این اشاره، بازدیدها از وب‌سایت سر به فلک کشید چون کارمندان عملاً چک‌های حقوق همدیگر را رصد می‌کردند.

چند روز بعد، محققان ایمیل دوم را فرستادند که چند سؤال در آن بود. مثلاً می‌پرسید «چقدر از شغلتان راضی هستید؟» و «چقدر از دستمزدتان در این شغل راضی هستید؟» همچنین این پیمایش را برای کارکنانی فرستادند که خبر وجود پایگاهِ داده را برایشان ارسال نکرده بودند. محققان نتایج را مقایسه کردند. یافته‌های آن‌ها با هیچ‌یک از آن دو نظریه تطبیق کامل نداشت.

طبق پیش‌بینی الگوی درآمد نسبی، آن‌هایی که فهمیدند کمتر از همتایانشان دستمزد می‌گیرند دلخور شدند. در مقایسه با گروه کنترل، آن‌ها می‌گفتند که رضایت کمتری از شغلشان و علاقۀ بیشتری به پیداکردن شغلی جدید دارند. اما عطف به آن‌هایی که درآمد بیشتر داشتند، الگوی درآمد نسبی جواب نمی‌داد. کارکنانی که فهمیدند بیشتر از همکارانشان پول می‌گیرند، هیچ لذت خاصی نبردند. آن‌ها از اساس بی‌تفاوت بودند. به تعبیر آن اقتصاددانان، در مقاله‌ای که نهایتاً دربارۀ آن تحقیق نوشتند، دسترسی به پایگاهِ داده «اثری منفی بر کارمندانی داشت که در واحد کاری و شغلشانْ کمتر از میانه دستمزد می‌گرفتند» اما «هیچ اثری بر آن کارمندانی نداشت که بیش از میانه دستمزد می‌گرفتند».

پیغام پژوهش برای آن اقتصاددانان این بود که کارفرمایان «مشوقی قوی دارند» که دستمزدها را مخفی نگه دارند. با فرض اینکه کارمندان ایالت کالیفرنیا نمایندۀ جامعۀ بزرگ‌تر هم هستند، این آزمایش یک نتیجه‌گیری وسیع‌تر و دلهره‌آورتر هم داشت. در جامعه‌ای که بهره‌مندی‌های اقتصادی در رأس هرم متمرکز شده‌اند (به بیان دیگر، جامعه‌ای مثل ما)، هیچ‌کس برنده نیست اما انبوهی بازنده‌اند.

کیت پین، روان‌شناس، آن لحظه‌ای در خاطرش مانده که فهمید فقیر است. کلاس چهارم بود، در صف کافه‌تریای دبستانش در غرب کنتاکی ایستاده بود. پین پول غذا نمی‌داد (درآمد خانواده‌اش آن‌قدر کم بود که شرایط دریافت ناهار رایگان مدرسه را داشت) و صندوق‌دار معمولاً با دست اشاره می‌کرد که رد شود. اما آن روز خاص، یک نفرِ جدید پشت صندوق نشسته بود و آن خانم از پین یک دلار و ۲۵ سنت خواست، که پین نداشت. او شرمنده شد. ناگهان متوجه شد با بقیۀ بچه‌هایی که آن اطراف می‌پلکند و پول نقد در جیبشان دارند فرق دارد.

پین در کتاب نردبان شکسته: نابرابری چه تأثیری بر شیوۀ فکر، زندگی و مرگ ما دارد می‌نویسد که «آن لحظه همه‌چیز را برایم دگرگون کرد». به معنای دقیق اقتصادی هیچ اتفاقی نیفتاد، چون پول خانوادۀ پین به همان اندازۀ (زیاد یا کمِ) روز قبل بود. ولی آن بعدازظهر در کافه‌تریا، او فهمید که کدام پلۀ نردبان متعلق به اوست. او از لباس‌هایش، طرز صحبتش، و حتی موهایش که در خانه و با استفاده از قابلمه اصلاح می‌شد، شرمسار شد. او تعریف می‌کند: «من که همیشه بچه‌ای خجالتی بودم، توی مدرسه تقریباً در سکوت مطلق فرو رفتم».

پین اکنون استاد دانشگاه کارولینای شمالی در چپل‌هیل است. او به این اعتقاد رسیده است که حداقل در کشوری مثل ایالات متحده (جایی که به گفتۀ او حتی کسانی که زیر خط فقر زندگی می‌کنند تلویزیون و مایکروویو و موبایل دارند)، آسیبِ واقعیِ فقر در تجربۀ ذهنیِ احساس فقر است. این احساس محدود به دو دهک پایین نیست. در دنیایی که افرادْ خود را با همسایگانشان می‌سنجند، ممکن است که پول خوبی دربیاورید اما کماکان احساس محرومیت کنید. پین می‌نویسد: «برخلاف ستون‌های اعدادِ صلبی که در دفترکل بانک ردیف شده‌اند، جایگاهْ مقوله‌ای سیال است چون به‌واسطۀ مقایسه‌های دائمی با دیگران تعریف می‌شود».

نابرابری فی‌نفسه می‌تواند عامل رفتار مخاطره‌آمیز شود

احساس فقر، پیامدهایی دارد که در دایرۀ احساسات محض نمی‌گنجند. آن‌هایی که خود را فقیر می‌دانند، تصمیم‌های متفاوتی می‌گیرند که عموماً تصمیم‌های نادرستی‌اند. مثلاً قماربازی را در نظر بگیرید. خرج‌کردن دو دلار برای بلیط بخت‌آزمایی، که شانس برنده‌شدنش تقریباً یک در سیصد میلیون است، شرط‌بندی خوبی نیست. این کار به‌ویژه برای آن‌هایی نادرست است که به‌سختی امرارمعاش می‌کنند. بااین‌حال، سهم بلیط‌های بخت‌آزمایی که آمریکایی‌های کم‌درآمد می‌خرند بسیار زیادتر از نسبت جمعیتی آن‌هاست، آن‌قدر زیاد که گاهی کل این تشکیلات را «مالیات‌گیری از فقرا» می‌نامند.

یک تبیین این مسئله آن است که فقرا به رفتارهای پرخطرتر روی می‌آورند، یعنی همان عاملی که در وهلۀ اول موجب فقر آن‌ها شده است. در روایت پین، این شیوۀ تفکر موجب عقب‌گرد می‌شود. او به تحقیقی دربارۀ قماربازی اشاره می‌کند که روان‌شناسان کانادایی انجام داده‌اند. محققان، پس از پرسیدن یک‌سلسله پرسش جهت کاوش دربارۀ امور مالی شرکت‌کنندگان، از آن‌ها می‌خواستند که جای خودشان را در «مقیاس هنجاری درآمد اختیاری»۲ مشخص کنند.

طبیعی است که این مقیاس ساختگی بود و امتیازهایش دست‌کاری شده بودند. مهم نبود که وضع مالی‌شان واقعاً به چه شکلی باشد: آزمایش جوری طراحی شده بود که برخی باور کنند درآمد اختیاری‌شان بیشتر از همتایانشان است، و برخی دیگر هم برعکس. در انتها، به شرکت‌کنندگان بیست دلار داده می‌شد که می‌توانستند توی جیب‌شان بگذارند یا در ورق‌بازی رایانه‌ای قمار کنند. آن‌هایی که باور کرده بودند رتبۀ پایین‌تری در این مقیاس دارند، احتمال بیشتری داشت که پولشان را روی ورق‌بازی شرط ببندند. یا به تعبیر پین، «احساس فقر، میل افراد به تاس‌ریختن را بیشتر می‌کرد».

در یک مطالعۀ دیگر که پین و همکارانش انجام دادند، شرکت‌کنندگان به دو دسته تقسیم شدند. از آن‌ها خواسته شد سلسله‌ای از شرط‌بندی‌ها را انجام دهند. در هر شرط‌بندی، آن‌ها یک گزینۀ کم‌خطر/کم‌بازده (مثلاً صددرصد شانسِ بُردن ۱۵ سنت) و یک گزینۀ پرخطر/پربازده (ده‌درصد شانسِ بُردن ۵۰ دلار) داشتند. پیش از آغاز آزمایش، دو داستان متفاوت (طبعاً داستان‌های تخیلی) دربارۀ نتیجۀ کار شرکت‌کنندگان قبلی به دو گروه گفته شد.

به گروه اول گفته شد که تفاوت میزانِ بُرد بین موفق‌ترین و ناموفق‌ترین بازیکن‌ها فقط چند سنت بوده است، و به گروه دوم گفته شد که این شکاف بسیار بیشتر بوده است. افراد گروه دوم، شرط‌بندی‌های پرخطرتری نسبت به افراد گروه اول انجام دادند. پین مدعی است که این آزمایش «اولین شاهد تجربی بر آن است که نابرابری فی‌نفسه می‌تواند عامل رفتار مخاطره‌آمیز شود».

او استدلال می‌کند که نگرش‌های افراد به نژاد نیز با تجربۀ محرومیت پیوند دارد. پین در اینجا به تحقیقات روان‌شناسان دانشگاه نیویورک ارجاع می‌دهد. آن‌ها به سوژه‌های آزمایش خود ده دلار دادند تا وارد یک بازی آنلاین شوند. به سوژه‌ها گفته شد که اگر خوش‌شانس‌تر باشند، صد دلار می‌گیرند. سپس به سوژه‌ها که همگی سفیدپوست بودند، جفت‌تصویرهایی نشان دادند و از آن‌ها پرسیدند که در هر جفت کدام یک «سیاه‌ترین» است. همۀ تصاویر مرکب بوده و به شیوه‌های مختلف دستکاری شده بودند. در مقایسه با گروه کنترل، سوژه‌های گروه «بدشانس» به‌طور متوسط تصویرهای تیره‌پوست‌تر را بهتر انتخاب می‌کردند. پین می‌نویسد: «احساس محرومیتْ ادراک آن‌ها از تفاوت‌های نژادی را تقویت کرده بود».

اختلاف بین قعرِ یک‌درصد و رأس آن عظیم است

 
کتاب نردبان شکسته پُر از مطالعاتی از این قبیل است. برخی از مطالعه‌ها قانع‌کننده‌تر از بقیه‌اند، و پین در مواردی که کم هم نیستند استنتاج‌هایی می‌کند که دقیقاً در چارچوب داده‌ها نیستند. اما حجم شواهدی که او گردآوری کرده است قانع‌کننده‌اند. افرادی که احساس محرومیت کنند، خود را ناشایسته‌تر می‌بینند. آن‌ها در پذیرش نظریه‌های توطئه مستعدترند. و احتمال آنکه مبتلا به مشکلات پزشکی شوند بیشتر است. یک مطالعه روی کارمندان غیرنظامی دولت بریتانیا نشان داد که در مقایسه با سطح تحصیلات یا درآمد واقعیْ تلقی مردم از جایگاهشان پارامتر بهتری برای پیش‌بینی سلامت آن‌هاست.

همۀ این‌ها پین را دلواپس آن می‌کند که ما داریم به کجا می‌رویم؟ از لحاظ درآمد سرانه، ایالات متحده تقریباً در صدر فهرست ملت‌های دنیاست. اما به لطف شکاف روزافزون میان یک‌درصد و مابقی مردم، اثر ذهنیِ ماجرا نوعی فقرزدگی گسترده است. او می‌نویسد: «ذهن ما، نابرابری را آن‌چنان هم‌تراز فقر می‌بیند که ایالات متحده ... از نظر بسیاری از مشخصه‌ها، بیشتر شبیه یک ملت درحال‌توسعه است تا یک ابرقدرت».

ریچل شرمن استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه نیواسکول است، و مثل پین روی نابرابری مطالعه می‌کند. او در مقدمۀ کتاب خیابان ناآرام: اضطراب تنعّم می‌نویسد: «هرچند تصاویر ثروتمندان در رسانه‌ها شایع‌اند، ما چندان نمی‌دانیم که ثروتمندبودن در این بُرهۀ تاریخی فعلی چه حس و حالی دارد».

اولین کشف شرمن دربارۀ ثروتمندان آن است که آن‌ها نمی‌خواهند با او حرف بزنند. سوژه‌هایی که مصاحبه را قبول می‌کنند، ناگهان از پاسخ‌دادن به ایمیل‌هایش دست می‌کشند. یک خانم عذر تقصیر می‌خواهد و می‌گوید در امورات بچه‌هایش «غرق» شده است، ولی شرمن بعداً می‌فهمد که بچه‌هایش به اردو رفته بودند. پس از یک عالم دوندگی موفق می‌شود با پنجاه نفر از جماعت سرآمدان در منهتن و پیرامون آن گفت‌وگو کند. درآمد خانوار اکثر آن‌ها بیش از نیم‌میلیون دلار در سال است؛ و حدود نیمی از آن‌ها بیش از یک میلیون دلار در سال درآمد دارند یا دارایی‌هایشان بیش از هشت میلیون دلار می‌ارزد، یا هر دو. (یا حداقل این حرفی است که آن‌ها به شرمن می‌زنند؛ او پس از مدتی به این نتیجه رسیده که آن‌ها درآمدهایشان را کمتر از واقع می‌گویند). سوژه‌های او بسیار دلواپس رازداری‌اند. لذا شرمن همۀ جزئیات افشاگرانه را حذف می‌کند تا اگر کسی هم عمارت‌های سنگیِ قهوه‌ای یا تفرجگاه‌های تابستانی آن‌ها را دیده باشد، نتواند آن‌ها را از دل این محتوا بشناسد.

شرمن در همین حد می‌گوید که: «به حمام‌هایی سرک کشیدم که وان یا دوش بخار داشتند. محل مصاحبه‌هایم آشپزخانه‌های اُپن بود که اغلب روپوشی از مرمر کارارا یا کاشی‌های دست‌ساز داشتند».

دومین یافتۀ شرمن، که لابد می‌توان از یافتۀ اولش هم آن را نتیجه گرفت، این است که جماعت ممتاز ترجیح می‌دهند خودشان را ممتاز ندانند. خانمی که یک آپارتمان مشرف به رودخانۀ هادسون و یک خانۀ دیگر در همپتونز دارد و درآمد خانوارش حداقل دو میلیون دلار در سال است، به شرمن می‌گوید که خودش را جزء طبقه متوسط می‌داند. آن خانم توضیح می‌دهد: «احساس می‌کنم هرقدر هم داشته باشید، کسی هست که صدبرابرش را داشته باشد».

خانم دیگری که درآمد خانوارش همان حدود است، و عمدۀ آن را شوهرش درمی‌آورد، که وکیل شرکت‌های تجاری است، وضع خانواده‌اش را «خوب» توصیف می‌کند. این خانم می‌گوید: «خُب منظورم این است که این‌همه بانکدار هستند که به گرد پایشان هم نمی‌رسیم». یک خانم دیگر که درآمد خانوارش از این دو هم بیشتر است (دو و نیم میلیون دلار در سال)، مخالف استفادۀ شرمن از واژۀ «تنعّم» است. او می‌گوید: «تنعّم نسبی است». برخی از دوستان او اخیراً با هواپیمای خصوصی به مسافرت تفریحی رفته‌اند. او می‌گوید: «تنعّم یعنی این».

این جور حرف‌زدن هم‌سو با پژوهش پین است. اگر تنعّم بسته به نگاه فرد باشد، حتی فوق‌ثروتمندان هم وقتی وضعیت‌شان را با اَبَرثروتمندان مقایسه می‌کنند، شاید به حال خودشان تأسف بخورند. آن خانمی که واژۀ «تنعّم» را برازندۀ وضعش نمی‌داند، خودش را در «قعر» فهرست یک‌درصدی‌ها می‌بیند. او می‌گوید: «اختلاف بین قعرِ یک‌درصد و رأس آن عظیم است».

شرمن استنباط دیگری دارد. به اعتقاد او، سوژه‌هایش به خاطر دلالت‌هایی که برچسب تنعّم به همراه می‌آورد، اکراه دارند که در این دسته قرار بگیرند. او می‌نویسد: «نیویورکی‌ها سعی می‌کنند خودشان را آدم‌های خوب ببینند. آدم‌های خوب، سختکوش‌اند. چنین کسانی محتاط و در چارچوب توانشان زندگی می‌کنند ... لاف نمی‌زنند یا افاده نمی‌فروشند». یک جای دیگر می‌گوید اینکه سوژه‌هایش اغلب هیجانات متناقضی دربارۀ خرج‌کردن ابراز می‌کردند، او را «غافل‌گیر» کرد: «به مرور زمان، به این فهم رسیدم که این ابرازها غالباً تعارضات اخلاقی دربارۀ ممتازبودن به معنای کلی‌اش است».

این ناخرسندی که شرمن آن را مستند کرده است، فارغ از آنکه خاستگاهش چه باشد (حسادت یا اخلاقیات)، با نتایج مطالعۀ دانشگاه کالیفرنیا تطابق دارد. گویا بی‌عدالتیْ نامتقارن است: با آن همه پریشانی که برای قعرنشین‌ها می‌آورد، گویا لذت نسبتاً اندکی برای صدرنشین‌ها دارد.

هر پدر و مادری خوب می‌داند که، هنگام تقسیم چیزهای دوست‌داشتنی، بچه‌ها به دقت نگاه می‌کنند. چند سال پیش، یک تیم روان‌شناس مطالعه‌ای را اجرا کردند تا ببینند بچه‌هایی که خردسال‌تر از آن‌اند که واژۀ «بی‌انصافی» را بلد باشند، چه واکنشی به بی‌انصافی نشان می‌دهند. آن‌ها تعدادی از بچه‌های پیش‌دبستانی را آوردند و دوتا دوتا جفت کردند. به بچه‌ها تعدادی بلوک خانه‌سازی دادند که با آن‌ها بازی کنند، و بعد از مدتی از آن‌ها خواستند که بلوک‌ها را جمع کنند. پاداشِ جمع‌وجورکردنِ اسباب‌بازی‌ها، برچسب‌های تشویقی بود. فارغ از اینکه هرکدام از بچه‌ها چقدر در تمیزکاری زحمت کشیده باشد، به یکی چهار برچسب و به دیگری دو تا دادند.

بنا به اطلاعات «مرکز کنترل و پیش‌گیری بیماری‌ها»، نباید از بچه‌های زیر چهار سال انتظار داشت که ایدۀ شمردن را بفهمند. اما حتی بچه‌های سه‌ساله هم گویا می‌فهمیدند که چه زمانی در حقشان ناجوانمردی شده است. اکثر آن‌هایی که دو برچسب گرفته بودند نگاه حسرت‌باری به داشته‌های طرف دیگر داشتند. برخی گفتند که برچسب بیشتر می‌خواهند. تعدادی از آن‌هایی که چهار برچسب گرفته بودند نیز از این نحوۀ توزیع (یا شاید اعتراض‌های طرف دیگر) آزرده شدند و قدری از برچسب‌هایشان را به دیگری دادند.

محققان گزارش دادند: «ما می‌توانیم ... با اطمینان بگوییم که یک‌جور فهم از بی‌عدالتیْ هدایتگر این اعمال است؛ چون در همۀ موارد، آن‌ها یک و فقط یک برچسب به طرف مقابل دادند که داشته‌های دو طرف را برابر می‌کرد». طبق نتیجه‌گیری آن‌ها، این نتایج نشان می‌دهند که «واکنش عاطفی به بی‌انصافیْ از سنین بسیار پایین پدیدار می‌شود».

اگر خردسالان نوپا هم این واکنش عاطفی را تجربه می‌کنند، پس شاید این واکنش در تاروپود مغز ماست، یعنی حاصل تکامل است، نه فرهنگ. دانشمندان در «مرکز ملی پژوهش پستانداران نخستی» در حومۀ آتلانتا روی میمون‌های قهوه‌ای رنگ کاپوچین مطالعه می‌کنند که بومی آمریکای جنوبی‌اند. این دانشمندان، به میمون‌ها آموزش دادند که در عوض یک ژتون، یک تکه خیار بگیرند. سپس میمون‌ها را دو به دو جفت کردند، و در هر جفت به یکی از میمون‌ها پاداش بهتری دادند (یک دانۀ انگور). میمون‌هایی که همچنان خیار می‌گرفتند، همان خیاری که قبلاً شادمانه گازش می‌زدند، عصبانی شدند. تعدادی از آن‌ها دیگر ژتون نمی‌دادند. برخی دیگر از قبول خیار امتناع می‌کردند، یا در چند مورد تکه‌های خیار را به طرف محققان پرت می‌کردند. محققان نوشتند که میمون‌های کاپوچین، مثل انسان‌ها، «گویا پاداش را نسبی می‌سنجند».

بچه‌های پیش‌دبستانی، میمون‌های قهوه‌ای‌رنگ کاپوچین، کارمندان ایالت کالیفرنیا، دانشجویانی که برای آزمایش روان‌شناختی به کار گرفته شدند، همه و همه گویا از نابرابری منزجرند. با اینکه معنای محروم‌بودن در مکان‌های مختلف و سال‌های مختلف فرق دارد، باز هم آن انزجار از نابرابری پابرجاست. چنانکه پین اشاره می‌کند، توماس جفرسون که در شهر مانتیسلو بدون آب گرم و چراغ سقفی زندگی می‌کرد بنا به استانداردهای آمریکای امروزی «فقیرتر از فقیر» حساب می‌شد. نابرابری، که بنا به روایت‌های متعدد یک پیش‌شرط تمدن است، بی‌تردید نیروی پیش‌برندۀ انواع نوآوری‌هایی بوده است که طی این چند قرن موجب شده‌اند لوله‌کشی و برق داخل خانه امروز در ایالات متحده جزو ضروریات زندگی حساب شود؛ حالا بحث یخچال و گرمایش مرکزی و اینترنت بی‌سیم که بماند.

بااین‌حال، هنوز تصمیم‌هایی مانده که باید بگیریم. لایحۀ مالیات که اخیراً از تصویب کنگره گذشت، ریز و درشت، بهره‌های بیشتری را نصیب اشراف کشور می‌کند. حامیان لایحه اصرار دارند که این قانون چنان رونقی ایجاد خواهد کرد که طبقات فقیر و متوسط هم بالاخره بهره‌مند خواهند شد. اما حتی اگر چنین شود (که همۀ شواهد می‌گویند این‌گونه نخواهد شد)، این قانون به مسئلۀ اصلی نمی‌پردازد. آنچه موجب می‌شود همۀ ما احساس کنیم غنی‌تریم ثروت بیشتر نیست؛ برابری بیشتر است
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: