«مهدخت» یکی از همین فرشتهها بود که تنها 15 ماه لذت شیرین زندگی در کنار پدر و مادر را چشید. وقتی جسم بیرمق او به بیمارستان منتقل شد پزشکان با معاینه و بررسیهای پزشکی اعلام کردند او مرگ مغزی شده است
شفاآنلاین>سلامت> بخشش زندگی سن و سال ندارد و تصویری که فرشتههای خردسال از بخشش زندگی ثبت میکنند برای همیشه ماندگار میشود. کودکان معصومی که فرصتی برای تجربه شیرینی دنیا را پیدا نمیکنند اما طعم شیرین زندگی را به کودکان بیمار نیازمند میبخشند. به گزارش شفاآنلاین، «مهدخت» یکی از همین فرشتهها بود که تنها 15 ماه لذت شیرین زندگی در کنار پدر و مادر را چشید. وقتی جسم بیرمق او به بیمارستان منتقل شد پزشکان با معاینه و بررسیهای پزشکی اعلام کردند او مرگ مغزی شده است.
کلمه مرگ مغزی برای پدر و مادر آشنا بود. آنها به هم وصیت کرده بودند اگر یک روز هر کدام از آنها مرگ مغزی شد دیگری اعضای بدن او را به بیماران(patients) نیازمند اهدا کند. اما این بار ماجرا متفاوت بود. آنها باید در کنار هم اعضای بدن تنها فرشته زندگیشان را اهدا میکردند. تصمیم بسیار سختی بود اما قبل از پیشنهاد پزشکان آنها همه اعضای بدن دخترشان را به کودکان بیمار نیازمند بخشیدند تا یاد مهدخت برای همیشه زنده بماند.
«علی» هنوز نمیتواند باور کند که صدای خندههای مهدخت برای همیشه خاموش شده است. او بهانه خوب زندگیشان شده بود و در کنار او متوجه گذر زمان نمیشدند. پدر در کنار کار و مسئولیت زندگی خدمت سربازی را پشت سر میگذاشت و هر روز برای دیدن دخترش لحظه شماری میکرد.
علی خزلی از روزی که فرشته زندگی شان پرکشید و تصمیم به اهدای اعضای بدن او گرفتند اینگونه میگوید: وقتی با همسرم ازدواج کردم به هم وصیت کردیم که اگر هر کدام از ما یک روز مرگ مغزی شد دیگری اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کند. وقتی مهدخت به دنیا آمد شیرینی زندگی مان چند برابر شد. خندههای او بهترین لذت زندگی ما بود و هر روز به شوق اینکه او را در آغوش بگیرم به خانه میآمدم. هربار وقتی تصویر کسانی که با اهدای اعضای بدن عزیز سفر کرده شان زندگی را به چند بیمار میبخشند میدیدم در دلم آرزو میکردم که من هم چنین سرنوشتی داشته باشم.
این پدر ادامه داد: آن روز ناگهان مهدخت تشنج کرد. از سه روز قبل تب داشت و ما سعی کردیم تب او را پایین بیاوریم ولی تشنج کرد. او را بلافاصله به بیمارستان (Hospital)نیکان جایی که به دنیا آمده بود بردیم.
دست و پای خودمان را گم کرده بودیم. او را در بیمارستان بستری کردند. کاری جز دعا از دست من و همسرم برنمیآمد. پزشکان با معاینه و انجام آزمایش متوجه نشدند که علت تشنج چیست. بعد از چند روز خبر ناگواری به ما دادند.
وقتی پزشک بیمارستان به ما گفت مهدخت مرگ مغزی شده است پاهایم سست شد. میدانستم مرگ مغزی یعنی پایان و دیگر خندههای دخترمان را نخواهیم دید. لحظات بسیار سختی بود ولی تصمیم گرفتیم در فرصت کوتاهی که باقی مانده است اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. بلافاصله موضوع را به پزشکان اطلاع دادیم و اعلام کردیم میخواهیم اعضای بدن دخترمان را به کودکان نیازمند اهدا کنیم. ساعتی بعد دخترم به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل شد و با وجود آنکه خواسته ما اهدای همه اعضای بدن او بود اما فقط کبد و کلیهها برای اهدا مناسب تشخیص داده شدند و اعلام کردند که قلب مهدخت قابلیت اهدا نداشت.
کلیههای او به دو کودک خردسال که به دلیل از دست دادن کلیه دیالیز میشدند زندگی دوبارهای بخشید و کبد او نیز لبخند را به چهره درد کشیده کودک دیگری نشاند. با رفتن مهدخت چراغ زندگی مان خاموش شد اما از اینکه توانستیم چراغ سه زندگی را روشن کنیم خوشحالیم. مهدخت برای من و مادرش همچنان زنده است.