این گزارش با عنوان «HIVکـابوس مــرگ، غـمانگیـزتـریـن تـراژدی» - که بخشی از آن را پس از ۱۳ سال بازنشر میکنیم و شاید چون اولین مواجههی رسانهای از نزدیک با بیماران مبتلا البته با اخذ مجوز و رضایت مبتلایان بود، تا حدی متفاوت و در عین حال غمانگیز بود!
شفا آنلاین>سلامت>سالها پیش در آستانهی روز جهانی ایدز، پس از پیمودن هفتخان رستم پروسههای زمانبر و رنجآور بروکراسی سرانجام مجوز ورود و مصاحبت با بیماران اچ آی وی مثبت بستری شده در بیمارستان امامخمینی (ره) از سوی دانشگاه علومپزشکی تهران صادر شد.به گزارش شفا آنلاین، به هر حال آنچه در طول مسیر رسیدن به بیمارستان و بعد ملاقات با بیماران ذهنمان را درگیر کرده بود، این بود که آیا پس از نگارش این گزارش، توانستهایم به اهدافمان جامعه عمل بپوشانیم و خدمتی ارایه کنیم؟! هر چند هدفمان تنها اطلاعرسانی بود!این گزارش با عنوان «HIVکـابوس مــرگ، غـمانگیـزتـریـن تـراژدی» - که بخشی از آن را پس از ۱۳ سال بازنشر میکنیم و شاید چون اولین مواجههی رسانهای از نزدیک با بیماران مبتلا البته با اخذ مجوز و رضایت مبتلایان بود، تا حدی متفاوت و در عین حال غمانگیز بود!به اتاقی وارد شدیم که روی آن تابلوی «ایزوله» نصب شده بود. «حسین» که مردی میانسال است، روی تخت شمارهی ۳ خوابیده، در حالی که اصلا توانایی صحبت کردن بویژه پاسخگویی به سوالات را نداشت با چهرهای معصوم، گفت: «ایدز؟ بیماری من که ایدز نیست! من مبتلا به ناراحتی ریوی هستم.» دوباره سوالمان را تکرار کردیم، او گفت که از راه تنفسی به این بیماری مبتلا شده است.«حسین» از نحوه آمدنش به بیمارستان و چگونگی بستری شدنش آنچنان حضور ذهن نداشت و آنچه در این باره به سختی و بصورت پراکنده توضیح میداد، حاکی از آن بود که بیشتر هذیان میگوید.ثمرهی ازدواج نافرجام او، دو فرزند پسر؛ یکی ۲۰ ساله و دیگری ۱۷ ساله است که بدلیل ترک مادری که به همسری مرد دومی درآمده، نزد جد پدری خود بسر میبرند.«حسین» که از شدت درد پهلوهایش که با سرفه کردن نیز به اوج میرسید، گلایهمند است. پس از ۷ روز بستری در بخش عفونی بیمارستان امام خمینی (ره) از وضع موجود اظهار رضایت میکند، ولی در عین حال از برخورد پرستاران و رسیدگی نکردن آنها برای رفع نیازهای اولیه او شکایت دارد و میگوید: مشکل بزرگ من، رفتن به دستشویی است!به نظر میرسد که چون قدرت و توانایی رفتن به دستشویی ندارد، خود را از خوردن وعدههای غذایی محروم کرده است.پاکت خالی سیگار، فندک افتاده روی پتو، ملحفه سوخته و خاکسترهای ریخته بر روی سینهاش، نشان از مصرف سیگار، آن هم به میزان زیاد میدهد، همین امر زمینهای شد که از او سوال کنیم که آیا اعتیاد به مواد مخدر داشته و تا به حال تزریق کرده است؟ «حسین» به هر دوی این سوالات پاسخ منفی میدهد و میگوید: من هیچگونه اعتیادی ندارم.در محدودهی دهان، بینی و صورتش، آثار زخم و جراحاتی دیده میشود که به ظاهر تازه است، اما بنا بر ادعای خود «حسین» و هم اتاقیش بدلیل افتادن از تخت بر روی زمین و بر اثر بیتوجهی و کوتاهی پرستار شیفت شب رخ داده است؛ این درحالیست که هرگونه زخمی بر روی بدن اینگونه بیماران بدلیل تحلیل تدریجی سیستم ایمنی(Safety system) و دفاعی بدن، به سختی و در مدت زمان طولانیتری نسبت به شرایط طبیعی قابل ترمیم است.در خلال مصاحبه از این بیمار متوجه آبنبات چوبی در دستش شدیم. گویی با «میک زدن» آن، به نوعی خشم خود را از روزگار نافرجام خالی میکند و بدین ترتیب برای لحظات و یا حتی ثانیههایی درد و رنجش را التیام میبخشد. در پایان، بار دیگر از او پرسیدیم که بر اثر چه بیماری بستری شده، او پاسخ میدهد: درد کلیه!متخصصان در این باره میگویند: در مراحل پایانی HIV، بیمار قادر به یادآوری امور نبوده و بتدریج دچار اختلال حواس و در نتیجه از دست دادن قدرت حافظه میشود.«بهروز»، بیمار دیگری بود که از او عیادت کردیم. تنها دو روز بود که در این بخش بستری شده بود. صحبت کردن دربارهی بیماریاش، حالش را وخیمتر میکرد. به همین دلیل در ابتدا به هیچ وجه حاضر به همکاری نبود و دقایقی به طول انجامید تا به اتفاق عکاسمان او را مجاب کنیم حرف بزند؛ چیزهایی گفت، اما بصورت کاملا جسته و گریخته.آثار تزریق روی دستانش به خوبی نمایان بود که او در توضیح آن میگوید: در گذشته اعتیاد داشتم، اما در حال حاضر یکسال است که مصرف مواد مخدر را ترک کردهام.هم اتاقیاش که در تخت مجاور او بستری بود به ما اطلاع داد که «بهروز» با خوردن تعداد زیادی قرص اعصاب قصد خودکشی(Suicide) داشته است. از او دلیل آن را پرسیدم. در یک کلام ابتلا به ایدز را دلیل اقدام به خودکشی خود عنوان کرد.او نمیدانست که از چه راهی به این بیماری مهلک مبتلا شده و استفاده از سرنگ مشترک و یا هرگونه تماس جنسی را با تردید انکار میکرد.او به شدت از حضور عکاسمان واهمه داشت و مدام از ما میخواست که عکسی از او نیندازیم و همین امر موجب میشد که نتواند خوب به سوالات ما توجه کند، بنابراین به او اطمینان دادیم که چهرهاش را در عکسها تار میکنیم.«بهروز» میگفت که سرفههای شدید و اسهال مهلک سبب شده که به بیمارستان مراجعه کند و پس از آزمایشات پزشکی در حین دو روز بستری به او و خانوادهاش اعلام کردند که وی به HIV، هپاتیت C و سل مبتلاست.از او پرسیدیم که آیا اخیرا به دندانپزشکی مراجعه کرده؟ که میگوید: زیاد و این در حالی بوده که او کاملا از بیماری خود اطلاعی نداشته است .«بهروز» هم اکنون ۳۰ ساله و هنوز زندگی مشترک را تجربه نکرده است؛ میگوید: زمانی که هروئین مصرف میکردم با دوستان معتادی ارتباط داشتم که اکثرا به ایدز مبتلا بودند. البته این ارتباط تنها در حد شناخت بود.محترمانه و در نهایت عجز از ما خواست که دست از سرش برداریم و او را به حال خودش رها کنیم تا در تنهایی دردآورش غوطهور شود و به این بیندیشد که براستی کجا و چگونه مرتکب اشتباهی شده که در نتیجهی آن میبایست تا پایان عمر چنین تاوانی پس دهد و بتدریج در زبانههای شعلههای ایدز بسوزد.«از درد دارم میمیرم. تمام بدنم درد میکنه!»؛ اینها عین عباراتی بود که «محمد» هم اتاقی «بهروز» در ابتدای مصاحبه بیان کرد.اگرچه او نیز به مواد مخدر اعتیاد داشت، اما سرنوشتش به گونهی دیگری رقم خورده بود بدین ترتیب که «محمد» در اعوان جوانی پس از آن که پدر و مادر خود را به همراه تنها خواهرش در سانحهی تصادف از دست میدهد، برای رهایی از غم در اوهام و خیالاتش، به مصرف مواد مخدر روی میآورد تا التیامی به او بخشد که برای لحظاتی هم که شده، نامردی روزگار را به فراموشی بسپرد.از این رو بزودی از صحنهی ارتباطات خویشاوندی ابتدا طرد و سپس محو شده و دیگر حتی از کوچکترین تعامل و حمایتی بینصیب میماند و با گذشت زمان، خود را به عنوان یک ولگرد معتاد خیابانی باور میکند و به همهی خاطرات تلخ و شیرین دیرین پشت مینهد و این درحالیست که شاید تنها ۲۰ بهار از عمرش سپری نشده بود.اینک «محمد» که کمتر از سه ماه دیگر در آخرین ماه فصل سرد زمستانی، یعنی اسفند پا به ۳۰ سالگی میگذارد، تک و تنها در حالی که با حال نزار بر روی تخت بیمارستان افتاده، در انتظار پایانی سرد برای زندگی بیروحش نشسته است. سفیدی چشمانش تقریبا به زردی گراییده، دستانش پر از آثار جراحاتی کهنه است که هنوز ترمیم نشده و در حالی که استخوان ران پاهایش جلب توجه میکرد، از مچ پا به پایین دچار «ورم کردگی مفرط» شده بود.به خوبی میدانست که بخشی از دردهایی که متحمل میشود، بدلیل مصرف نکردن مواد مخدرست، اما در عین حال از آمادگیاش برای ترک اعتیاد به ما میگفت، چراکه کاملا دریافته بود که ریشهی تمام بدبختیهایش و نیز بیماری که به آن مبتلا شده را باید در همین مواد مخدر و بدنبال آن، روی آوردن به تزریق جستوجو کند.او در بیان دلیل مراجعهاش به بیمارستان میگوید: زمانی که از درد ناشی از ورم پاهایم به تنگ آمده بودم، برای درمان به این بیمارستان پناه آوردم، اما از آنجا که پولی برای پرداخت هزینههای درمانی نداشتم، بستریام نکردند. به ناچار روزها در راهروی این بخش روی زمین خوابیدم و بارها التماس کردم تا بالاخره با هماهنگی مددکاری، مرا همانند سایر بیماران که همراه داشتند و از عهدهی پرداخت مخارج بیمارستان برمیآمدند روی این تخت بستری کردند.«محمد» در تمام این مدت در یکی دو کمپ تهران از جمله «کمپ لویزان» شب را به صبح رسانده و با صراحت در پاسخ به این که آیا تا کنون تماس جنسی داشته است یا خیر؟ میگوید: هیچگاه به همجنسبازی روی نیاوردم، اما بارها با دختران فراری و زنان خیابانی رابطه برقرار کردهام، به طوری که تعداد آن را به خاطر ندارم.در نهایت تاسف سوال دیگری از او پرسیدم که این افراد را از کجا پیدا میکردی و برای برقراری ارتباط جنسی به کجا میبردی؟ با تعجب و حیرت به ما نگاه کرد و با اصرار ما برای پاسخگویی اظهار کرد: آنچه به وفور در خیابانها هست، دختران فراریاند؛ آنها را به منزل دوستانم میبردم.او احتمال میدهد که از راه سرنگ مشترک و یا تماس جنسی نامشروع به ایدز که تنها یکسال است که از رخنه کردن ویروس آن در بدنش اطلاع پیدا کرده، مبتلا شده است.در حالی که قطرات اشک پهنای صورتش را میپوشاند، از برخورد یک پرستار که شب هنگام از او تقاضای تزریق مرفین برای تسکین دردش کرده و در مقابل، تنها با سیلی زدن وی مواجه شده بود، سخت دلشکسته بود و حتی با لاپوشانی و توضیحات ما که در جهت تعدیل شرایط و تغییر نگرش او نسبت به پرستاران اظهار میکردیم، قضیه برایش قابل هضم نبود، تا این که به نقل از سرپرستار بخش خانم مصدق به او اطمینان دادیم که در اولین فرصت با پرستار خاطی برخورد خواهد شد و این تا حدودی به او آرامش داد.در ادامه از «محمد» خواستیم که چنانچه اطلاعاتی در خصوص HIV دارد برایمان شرح دهد؟ او در ابتدا با آهی که از اعماق جان بیمارش برمیخاست، گفت HIV یعنی مرگ!»سپس به مطالب کتابی که در این باره خوانده بود، اشاره کرد و آنچه از آن به یاد داشت، شرح داد و آنقدر مسلط در مورد راههای انتقال سخن به میان آورد که از او سوال کردیم، چند کلاس سواد دارد؟ گفت: ۹ کلاس و ادامه داد: چون به مصرف مواد مخدر روی آوردم، از ادامه تحصیل بازماندم، اما اینها همه زمانی بوده که به این بیماری مبتلا شده بود.«ح.ن»، معتاد دیگری است که در اتاق مجاور «محمد و بهروز» بسر میبرد.آری! گفتم معتاد دیگر نه یک بیمار ایدز دیگر. این اشاره از آن جهت بود که تمامی بیماران HIV که در این بخش از بیمارستان بستری شده بودند، در درجهی اول اعتیاد مواد مخدر آن هم از نوع تزریقی آن داشتند.باید اعتراف کنم که مواجهه با او هم من و هم عکاسمان را متعجب کرد و هر دومان تصور کردیم که احتمالا خانم مصدق سرپرستار بخش عفونی مردان به اشتباه تخت شماره ۹ را به عنوان بیمار مبتلا به ایدز به ما معرفی کرده، چرا که وی هم با قبلیها و هم بعدیها تفاوت داشت و این نه تنها در ظاهر متفاوت او با سایرین بلکه در نوع گفتارش نیز بخوبی مشهود بود.بدون معطلی و تنها با دادن یک تذکر به عکاس مبنی بر این که چهرهاش را در عکسها تار کند و یک تذکر به من که نامی از او در گزارشم نیاورم، خود شروع به حرف زدن کرد و آنقدر روان و کامل ماجراها را تعریف میکرد که به ندرت نیازی به سوال کردن پیدا میکردیم.او سلامتی خود را قربانی حماقتش میدانست و در تشریح آن میگوید: در زندان ایرانشهر بودم و قبل از آن اعتیاد داشتم و هروئین مصرف میکردم و برای مصرف خود از ایرانشهر مواد میآوردم که آخرین بار در همانجا گیر افتادم و سه سال حبس را در زندان این شهر متحمل شدم.مدعی بود که در زندان انواع مواد مخدر در میان زندانیان براحتی رد و بدل میشد و باز با دیدن چهره متحیر ما توضیح داد که به واقع کنترل این وضعیت از عهدهی نگهبانان خارج بود و هیچ اقدامی برای مسدود کردن مبادی ورودی نمیتوانستند انجام دهند، چرا که بدلیل استقرار زندان در وسط شهر، از بیرون زندان مواد به داخل حیات پرتاب میشد و بدین ترتیب هم از این طریق مواد در اختیار زندانیان قرار میگرفت و هم از طریق ملاقاتهای حضوری.«ح – ن» ادامه داد: از آنجا که مقدار مواد در دسترس باید بین همه تقسیم میشد، بنابراین چون نوعی محدودیت وجود داشت بتدریج با خوردن دیگر ارضاء نمیشدیم و به اجبار به تزریق رو آوردیم. از یک سرنگ یا پمپ روزی ۱۰ تا ۱۵ تن استفاده میکردند.او با نگاهی سرشار از تاسف و لحنی غمبار تصریح میکند که با وجود این که هشدارهای لازم را در این خصوص از اعلانات زندان میخوانده باز هم با سرنگ مشترک تزریق میکرده، در حالی که بخوبی برایش واضح و آشکار بوده که تزریقکنندگان به انواع بیماریهای عفونی مبتلا هستند، اما چون احتمال میداده که بدلیل چندین سابقه محکومیت پیش از آن به واسطه حمل مواد مخدر، این بار او را همانند محکومان مشابه «اعدام» میکنند، اهمیت نمیداده و به قول خودش «قید زندگی» را میزند.او میگفت خدا کند که آدم همیشه و در همه حال جای پشیمانی داشته باشد. مفری برای بازگشت به خویشتن، اما من دانسته حماقتی مرتکب شدم که در واقع تمام پلهای پشت سرم را شکستم.به لحظهای اشاره میکند که از تخفیف مجازاتش و تبدیل آن به به سه سال حبس و مبلغی جریمه نقدی (یک میلیون و صد هزار تومان) مطلع شده و آن را در یک جمله اینگونه توصیف میکند: «دچار خوشحالی تلخی شدم، چراکه آینده را نتوانستم حتی برای ثانیهای نادیده بگیرم.»شاید شما هم مثل ما این پرسش در ذهنتان خطور کرده باشد که او چند کلاس سواد دارد؟ او میگوید تحصیلات خود را نتوانستم به بالاتر از سیکل ارتقاء دهم، چون به بلای خانمانسوز اعتیاد گرفتار شدم. آن هم به خاطر «اوباش» بودن پدرم که سخت مرا میآزرد و حدود ۱۵ سال داشتم که برای فرار از واقعیت ننگین زندگیم به مصرف مواد مخدر گرایش پیدا کردم و پس از مدتی هم که آلوده شدم دیگر به اندرزهای دیگران مبنی بر ترک مواد و استفاده نکردن آن کاملا بیاعتنا شدم و کمترین توجهی به آنچه میگفتند، نشان ندادم.«ح.ن» متولد سال ۱۳۵۳ بود و سه ماه دیگر ۳۰ ساله میشد. از او پرسیدم که تا کنون هیچگاه تصمیم به ازدواج نگرفته است؟ او با لبخندی که هزاران نکته در خود داشت، با تاکید و بدون کمترین تردیدی، اظهار کرد: در حالی که مواد مخدر تک تک سلولهای بدنم را تحت تاثیر قرار داده بود، اطمینان داشتم که به درد ازدواج و تشکیل خانواده نمیخورم و چنانچه این امر تحقق یابد، عاقبت خوشی نخواهد داشت. از سوی دیگر من نمیخواستم فرد دیگری را درگیر بدبختیهای خود کنم و زندگیش را به نابودی کشانم.او معتقد است: یک معتاد تنها زمانی که توانست اراده کند که زهر ناشی از مواد مخدر از بدنش خارج شود و به اصطلاح ما «پاک پاک» شود اجازه دارد که با خیال راحت سراغ تشکیل خانواده برود، در غیر این صورت محکوم به فناست!گفتوگوی او اینگونه پایان یافت: عاجزانه از جوانان میخواهم که مواد مخدر مصرف نکنند و تزریق بدترین و کثافتترین راه مصرف مواد مخدر است و تاکید میکنم که تحت هیچ شرایطی از سرنگ مشترک استفاده نکنند.آخرین بخش از حرفهایش را در حالی بازگو میکرد که اشکهایش دور حدقه چشمانش جمع شده بود اما در حضور ما مغرورانه مانع از ریزش آنها شد.تنها، ۳ تن باقی مانده بودند که با آنها به گفتوگو بنشینیم. یکی از آنها «مرتضی» نام داشت که بدلیل فامیلیاش، معروف بود به«آق غلام» که تا پایان حضورمان در بیمارستان نتوانستیم با او صحبت کنیم، چرا که ابتدا که به اتاقش مراجعه کردیم، با تخت خالی روبهرو شدیم. از اطرافیان سوال کردیم که فلانی کجاست؟ گفتند احتمالا برای گشت و گذار رفته بیرون!! بنابراین با هم تختی وی که او نیز همزمان مبتلا به سل، هپاتیت و ایدز بود وارد صحبت شدیم.جوانی ۲۷ ساله که نامش «علی» بود؛ آنقدر سیگار کشیده بود که پایین تختش از ته سیگار پر بود، به طوری که کف پاهایم کاملا قرار گرفتن روی آنها را احساس میکرد. زمانی که با او شروع به حرف زدن کردم سیگار دیگری روشن کرد که با وجود چندین بار خواهش من مبنی بر خاموش کردن آن، تقریبا تا انتها آن را کشید و به همان سمتی که من ایستاده بودم، روی زمین انداخت.با حالتی که به نظر میرسید، برایش اهمیتی ندارد، نشان داد که سوالاتم را زودتر بپرسم و از اتاق بیرون روم.«علی» از آن دسته از بیمارانی بود که از طریق تزریق فاکتور ۹ فرانسوی به خاطر بیماری هموفیلیاش به ایدز مبتلا شده بود. او میگفت پس از مشاهده یکسری علائم رنجآور همچون فلج پاهایم، در سال ۱۳۶۷ آزمایش دادم و متوجه شدم که به ایدز مبتلا شدهام. او که از سوی زندان برای بستری شدن در این بخش معرفی شده بود، هرگونه ارتباط نامشروع، همجنس بازی و تزریق از سرنگ مشترک را انکار میکرد، اما مدعی بود که در زندانی که او در آنجا محکومیتش را سپری میکند «همجنس بازی» در میان برخی از زندانیان رواج داشته است.او اظهار میکرد که در دو ماهی که در این بخش بستری بود، از شدت آلامش کاسته شده و در حال حاضر مشکل خاصی ندارد و تنها از بیخوابیهای شبانهاش شاکی بود.خانوادهی «علی» با وجود این که اقامهی دعوا علیه سازمان انتقال خون و اعلام حکم غرامت ۵۰ میلیون تومانی هنوز موفق به دریافت آن نشدهاند، اما آیا هزینهی زندگی آدمها قابل پرداخت است؟بیمار دیگری که «علیاصغر» نام داشت، روی تخت ۲۱ بستری بود، شرایط جسمانیاش برایم قابل توصیف نیست، چرا که جمیع عوارض و مشکلات همهی بیمارانی که تا کنون از آنها گفتیم، در او دیده میشد و بلکه شدیدتر!با خود گفتم، «علیاصغر» به چه امیدی تن به این زندگی داده و در انتظار چه بر روی این تخت به این حالت تاثربرانگیز خوابیده؟! او ۴۱ ساله صاحب یک فرزند پسر بود که مادرش طی یک توافق صورت گرفته، او را ترک کرده بود. حال او در واقع هم از نعمت مادر و هم پدر محروم بود و نزد جد پدری خود روزگار پرتلاطم را سپری میکرد.میگفت: کم سن و سال بودم و تنها بدلیل بیماری هموفیلیام هر چند بار که نیاز پیدا میکردم، خون میزدم که بالاخره سال ۷۰ یا ۷۱ بود که فهمیدم به ایدز هم مبتلا شدهام؛ شکایت او نیز به جایی نرسیده بود.از او خواستم که دقیقا شرح دهد که چگونه به این بیمارستان آمده است؟ قصد داشتم حافظهاش را مورد ارزیابی قرار دهم که خودش در پاسخ گفت: لحظهای که منجر به بستری شدنم میشود، آنقدر حالم بد است که پس از بهبود نسبی، به هیچ وجه قادر به یادآوری گذشته نیستم.او همچون سایرین از رسیدگی نکردن پرستاران شکایت دارد، هر چند این را پذیرفته که بدلیل درد بیانتها، توقعشان از کادر پزشکی و پرستاری بیشتر است. «علیاصغر» برخورد مردم را دربارهی این بیماری بسته به کلاس هر کس میداند و میگوید: در این باره میان افراد کم سواد یا بیسواد و افراد تحصیل کرده تفاوتی وجود ندارد و همه چیز به کلاس آدمها باز میگردد.اگر میبینید من اینقدر تقلا میکنم که عکسی از چهرهام نیندازید، بدلیل واهمهای است که از اجتماع و نوع برخورد آن دارم.در پایان که برایش آرزوی سلامتی میکردم، گفتم: توکل به خدا داری؟ و آیا به شفا گرفتن معتقدی؟ پاسخی داد که هنوز در فکر آنم. خانم خبرنگار به نظر شما من و امثال من چارهی دیگری جز توکل و امید به او داریم؟!سپس ادامه داد: گویی در دیگی پر از روغن داغ، تعدادی در حال سوختن هستند، چگونه میتوانی به آنها بگویی که طاقت بیاورند و توکل داشته باشند.انگار میخواست بگوید تو که خارج از این گود و معرکه هستی، چگونه به خود اجازه دادی که این سوال را از من بپرسی؟ اما در عین حال معتقد بود که هنگام برخاستن از جا، مدد گرفتن از نام مولا علی و … از نظر روحی به او کمک میکند و پاهایش برای برخاستن قوت بیشتری میگیرند.در این لحظه به سراغ بیماری که پیش از این از او یاد شد مجدد رفتیم. دیدیم هنوز «مرتضی» به اتاقش بازنگشته. از سربازی که بیرون درب اتاق به عنوان محافظ هم تختی او ایستاده بود، سوال کردیم از او خبری ندارد. او به یکباره به طرف درب دستشویی داخل اتاق رفت که با صحنهی افتادن «مرتضی» در داخل دستشویی و در حال تزریق مواجه شدیم.در پایان نمیخواستم به این پرسش که براستی ایدز کابوس مرگ تدریجی است، آری بگویم، اما باید اذعان کنم که این بیماری که به واقع احساسات و عواطف بشری را جریحهدار کرده و سرمایههای انسانی را به مخاطره انداخته، یک تراژدی وحشت در روزگار ماست!ایسنا