من عبدالحمید حسابی متولد 27 بهمن 1309 هستم بنابراین ماه گذشته وارد 87 سالگی شدم. خاطرات کودکیام که متعدد بوده است و خیلی موارد کوچک هم به یادم میآید.
شفا آنلاین:قدیمیترین خاطره کودکیتان<The earliest childhood memory> را به یاد دارید؟
من
عبدالحمید حسابی متولد 27 بهمن 1309 هستم بنابراین ماه گذشته وارد 87
سالگی شدم. قدیمیترین خاطره کودکیام که متعدد بوده است و خیلی موارد کوچک هم به
یادم میآید.
به گزارش
شفا آنلاین:به نقل از سپید برای مثال یکی از انگشتانم دچار پارزی شده بود و من چندین روز
بیقراری میکردم تا اینکه مرا بردند و عمل کردند. آن زمان بین 4 یا 5 سال
داشتم.
شما متولد کدام شهر هستید؟
متولد
محله شاپور تهران هستم، الان به اسم حنیفنژاد بیشتر مشهور است. پدرم و
پدربزرگم نیز متولد تهران هستند ولی اجدادم تفرشی هستند. آن موقع 2 محله
خیلی شهرت داشت؛ یکی خیابان شاپور بود و دیگری خیابان امیریه که خیلی از
افراد معروف در این 2 منطقه زندگی میکردند. اگر بخواهم اطلاعات دقیقتری
بدهم منزل پدری ما یک ملک - باغ پایینتر از میدان شاپور و روبهروی
بیمارستان رازی بود.
شغل پدرتان چه بود؟
ایشان رئیس حسابداری وزارتخانههای مختلف بودند از جمله وزارت کشاورزی و وزارت فرهنگ.
شما چند خواهر و برادر دارید؟
من تنها فرزند پسر خانواده هستم، 2 خواهر دارم که یکی از من کوچکتر و دیگری هم از من بزرگتر است.
نسبتتان با پروفسور حسابی معروف چیست؟
پدر من و مرحوم پروفسور حسابی با هم پسرعمو بودند و خیلی هم با هم روابط نزدیک و صمیمی داشتند.
خاطره خاصی از پروفسور حسابی به یاد دارید؟
خاطره
که با ایشان بسیار است، زیرا ایشان از زمان کودکی که به یاد دارم به واسطه
رفت و آمد خانوادگی که با ما داشتند، شاید ماهی یکی دو بار به خانه ما
میآمدند و در آن محوطه بزرگ باغ با پدرم شروع میکردند به گردش و صحبت. من
و همشیره بزرگم داخل باغ با هم بازی میکردیم و گاهی پیش میآمد که ایشان
در بازی کودکانه ما شرکت میکردند.
ایشان تاثیر بهخصوصی در فضای تحصیل و درس خواندن شما داشتند؟
نه
آنقدر. البته راهنماییهایی همیشه میکردند. مثلا میآمدند و در میان بازی
ما به ما اسامی گلها یا درختها را میگفتند، چون ایشان علاقه زیادی به
گل و طبیعت داشتند. بنده از نظر درسی بیشتر خودجوش بودم و این علاقه به
تحصیل در درونم میجوشید. تاثیرات محیطی و حتی مشارکت پدر و مادرم هم در
تحصیلم زیاد نبود که بپرسند درس و مشقت چیست؟ بنده در تمام سالهایی که
محصل بودم هیچوقت خاطرم نیست که پدر یا مادرم از من راجع به درسم سوالی
کرده باشند یا از نمرههایی که میگرفتم پرسیده باشند.
کدام دبستان درس خواندید؟
دبستان ایمان در همان محله شاپور دوره دبستان آنجا بودم.
بچه درسخوانی بودید؟ کدام یک از دروس دبستان در شما ایجاد علاقه میکرد؟
روی هم رفته بله، به درس علاقه داشتم و خودم با اشتیاق درس میخواندم. در آن دوره بیشتر ریاضی برای من جذاب بود.
چطور شد که به رشته پزشکی رسیدید؟
این هم از حوادث روزگار است که همیشه بازی در آستین دارد.
شیطنتهای خاص کودکی هم داشتید؟
خیلی هم آرام و مظلوم نبودم میشود گفت، میانهرو بودم.
دبیرستان را کجا گذراندید؟
دبیرستان را در همان محل و خیابانی به نام خیابان فرهنگ و دبیرستانی به
نام پانزده بهمن گذراندم، علت نامگذاری دبیرستان این بود که چون دانشگاه
در روز 15 بهمن افتتاح شده بود دبیرستان را به یاد آن واقعه بزرگ دبیرستان
پانزده بهمن نامگذاری کرده بودند ولی زمانی که ما وارد دبیرستان شدیم دکتر
غلامحسین رهنما که مدتی وزیر فرهنگ و انسانی فرزانه بود فوت کردند و بعد
از فوت ایشان مدرسه هم نامش به نام ایشان تغییر پیدا کرد.
خاطرتان هست آن دوران اگر از شما میپرسیدند قرار است چه کاره شوید چه
پاسخی میدادید؟ به چه شغلی برای آیندهتان فکر میکردید؟
به
مرور که زمان جلوتر رفت با اینکه درس ریاضیام خیلی خوب بود اما علاقه به
پزشکی در من بیشتر و بیشتر رشد میکرد. دلایلش که برایم زیاد واضح نیست،
اما اگر بخواهم به صورت کلی برایتان بازگو کنم بعضی اوقات میدیدیم که
فامیل یا پدر و مادر مریض میشوند و بعد نقش پزشک چقدر در آرام کردن این
تنش، بزرگ، برجسته و متعالی میشد. شاید دلیل علاقهام به پزشکی نسبت به
باقی مشاغل همین دیدگاه نسبت به این رشته بود. آن احترام اجتماعی و بُعد
متعالی این رشته بسیار ستودنی بود. انسانی در قامت خدا. احترام به پزشکان
در دورههای قدیم بسیاربسیار بیشتر از زمان فعلی است. من خاطرم هست که حتی
گاهی برای تحقیق راجع به خانوادهای و امر ازدواج به پزشک آن محل مراجعه
میکردند چون شخصیت او را معتمد میدانستند.
آقای دکتر چه سالی در کنکور دانشکده پزشکی شرکت کردید؟
سال
1329 ولی آن زمان کنکور سراسری نداشتیم هر دانشکدهای برای خود کنکور مجزا
داشت، بنابراین همه محصلین برای ورد به دانشکده مدنظرشان باید در کنکور
همان دانشکده شرکت میکردند، فارغ از اینکه خب مثلا یک محصل میتوانست و در
کنکور چند رشته شرکت میکرد و چون بحث کنکور سراسری نبود گاهی مشکلاتی به
وجود میآمد. من بعد از اینکه فارغالتحصیل دبیرستان شدم برای کنکور ورودی 4
دانشکده نامنویسی کردم؛ دانشکده پزشکی تهران، دانشکده کشاورزی کرج،
دانشکده دامپزشکی تهران و در نهایت دانشکده علوم شیمی. پزشکی انتخاب اولم
بود اما برای احتیاط 3 دانشکده دیگر را هم انتخاب کردم تا اگر در رشته اصلی
قبول نشدم بتوانم تحصیلم را ادامه بدهم و بیکار نباشم. یک مطلب دیگر هم
اگر بخواهم راجع به دید عمومی نسبت به شرکت در کنکور بگویم این بود که اگر
کسی میرفت و قبول نمیشد به حساب کسرشان بود و من هم برای فرار از مخاطرات
عدم قبولی تصمیم گرفتم چند دانشکده امتحان بدهم. اولین دانشکدهای که خبر
دادند قبول شدم دانشکده کشاورزی کرج بود. مادرم به من گفتند که ناراحتاند
که من هر روز برای تحصیل بروم کرج و برگردم، چون امکان اقامت در کرج برایم
وجود نداشت و مادر از اینکه هر روز باید سوار اتومبیل میشدم و این مسیر را
رفت و آمد میکردم نگران بودند، بنابراین توصیه کردند که از خیر این
دانشکده بگذرم. دانشکده دومی که قبولی من را اعلام کرد دانشکده علوم و رشته
شیمی بود. آن موقع در روزنامه و جراید قبولی را اعلام نمیکردند بلکه در
تابلو اعلانات خود دانشکده اسامی قبولشدگان قرار داده میشد. دوستانی که
رفت و آمد داشتند به دانشکده خبر دادند که در این رشته هم قبول شدهام و
رتبه بنده رتبه اول است و مدیران دانشکده دنبال من هستند تا پیدایم کنند.
بالاخره وقتی رتبه اول خود را یافتند، به من گفتند که اگر در این رشته
تحصیل کنم امتیازات فراوانی به من تعلق خواهد گرفت. خلاصه خیلی اصرار
داشتند که بروم و در رشته علوم شرکت کنم. بالاخره با اصرار مدیران دانشکده
قرار بر این شد که مدارکم را تهیه کنم و فردا روزی، بروم اسمنویسی کنم که
عصر همان روز اعلام کردند دانشکده پزشکی اسامی قبولیهای سال جدید را اعلام
کرده. همان روز فورا به دانشکده پزشکی مراجعه کردم و دیدم که اسم من هم جز
قبولشدگان است خلاصه از نامنویسی در دانشکده علوم صرفنظر کردم و مدارکم
را تحویل دانشکده پزشکی دادم. 10 روز بعد از نامنویسی اسامی قبولیهای
دانشکده دامپزشکی هم بیرون آمد که آنجا هم جزو قبولشدگان بودم. زمانی که
من وارد دانشکده پزشکی شدم تقریبا 15 سال از تاسیس دانشکده میگذشت.
البته نمیتوان وقتی اسم دانشگاه تهران میآید یادی از پرفسورحسابی بزرگ نکنیم.
ایشان
در تاسیس دانشگاه تهران فرد بسیار موثری بودند و جزو نفرات اولی بودند که
به رضاشاه پیشنهاد دادند به جای اینکه دانشجویانمان را به خارج بفرستیم
بهتر است که خودمان دانشگاه ایجاد کنیم و خودمان در تربیت دانشجویانمان
بکوشیم. یک سال بعد از این پیشنهاد روزی رضاشاه به اطرافیانشان میگوید که
جوانکی سال پیش راجع به تاسیس دانشگاه صحبت میکرد، بگردید و ایشان را
بیاورید برای توضیح بیشتر.
آقای
حکمت آن موقع وزیر آموزش و پرورش بودند و پروفسور حسابی را میشناختند
ایشان آقای پروفسور را نزد او بردند و از ایشان پرسید برای تاسیس دانشکده
چه میزان بودجه لازم است. خود پروفسور فرمود که پیش خودشان فکر کردند اگر
برای ساخت یک خانه 10 هزار تومان لازم باشد پس برای دانشگاه باید مبلغی
حدود 10 برابر هزینه کرد، لذا عدد صد هزار تومان را به رضاشاه پیشنهاد
کردند. بعدا رضاشاه دستور داد 3 برابر این عدد یعنی 300 هزار تومان به امر
تاسیس دانشگاه اختصاص یابد.
خاطرتان هست که وقتی پزشکی قبول شدید خانواده چه عکسالعملی نشان دادند؟
واکنشها
خیلی خونسردانه بود. اینطور نبود که جشن بگیرند و خیلی ذوقزده شوند،
خیلی عادی بود. البته 2 سال قبل از اینکه قبول بشوم پدرم به علت سرطان مغز
از دنیا رفته بودند. ایشان به همراه عمویم رفتند پاریس همانجا جراحی شدند،
چند روزی زنده بودند و بعد از دنیا رفتند. چون آوردن ایشان به ایران مقدور
نبود همانجا هم به خاک سپرده شدند.
بیماری پدرتان برایتان انگیزهای نبود تا پزشک شوید؟
چرا
خب همانطور که قبلا هم گفتم تشخص و وجهه پزشکی امر مهمی بود و شاید این
ماجرا هم دلیل مضاعفی شد که پزشکی را برای ادامه تحصیل انتخاب کنم.
اولین روز تحصیل در دانشکده پزشکی را به یاد دارید؟
عرض
کنم سالهای اولیه ورود ما به دانشگاه مصادف بود با آشفتگیهای سیاسی
مملکت و دانشگاهها هم از این ماجرا بی نصیب نماندند. یکی چپ بود، یکی جبهه
ملی بود، یکی این طرفی یکی آن طرفی و خلاصه بلوایی بود اما وضعیت من طور
دیگری بود؛ من هیچوقت خود را وارد جریانات سیاسی نکردم و علاقهای هم به
سیاست نداشتم. یک جا جملهای از سهراب سپهری در وصف سیاست دیدم که سیاست
قطاری است تو خالی، من زیر این جمله نوشتم سیاست قطاری است پر از تزویر و
دروغ. اصولا این درگیریها را که میدیدم متوجه میشدم شاید از نظر محتوا
خوب به نظر میرسیدند اما بسیاری از مطالب در تضاد با یکدیگر بودند. هر کسی
ساز خود را میزد و خود را محق میدانست ولی من جذب هیچ یک از این شعارها
نشدم. آن دوران دوران پرالتهابی بود، دکتر مصدق تازه به قدرت رسیده بودند و
بعدها هم در سال 32 کودتا به وقوع پیوست.
در دوران دانشکده روزی چند ساعت درس میخواندید؟
ما
صبح تا ظهر باید در بیمارستان حاظر میشدیم و عصر هم از ساعت 2 تا 6 باید
میرفتیم دانشکده برای دروس نظری. سال اول که باید هم صبح و هم عصر
میرفتیم دانشکده ولی خب سال دوم صبح به بیمارستان اختصاص یافت و عصرها هم
به دانشکده.
بنابراین وقتی ساعت 6 که درس تمام میشد میآمدیم منزل و در
منزل هم 3 تا 4 ساعت مطالعه درسی داشتم.
اوقات فراغتی هم داشتید و اگر بود چگونه این اوقات پر میشد؟
فقط
سینما بود. من از 6 یا 7 سالگی میرفتم سینما. مادرم خیلی به سینما علاقه
داشت و ما را از همان سنین کودکی به سینما میبرد. در همان محله شاپور
سینمایی بود که هر چند وقت یکبار فیلمهایش عوض میشد و فیلمها هم همه
صامت بودند. جالب است بدانید در سینما مترجمی بود که میایستاد روی سن و در
میان یک پرده، آن قسمت صامتِ نمایش داده شده را بازگویی میکرد. اولین
فیلمی را که دیدم خاطرم نیست اما آرتیست معروف آن دوران ریچارد تالماچ بود.
بنده همه جور فیلمی میدیدم و خب آن دوره هم این گونه نبود که ژانر
متنوعی وجود داشته باشد. در دوران دانشگاه که حتما هر پنجشنبه سینما
میرفتیم اما بعدها که سینما توسعه پیدا کرد و فیلمها مصوت شدند گاهی
تمام شبهای هفته در سینما میگذشت و خب این دوران دیگر در زمان دانشجویی
نبود بلکه در زمان استادیاری و استادی دانشگاه بود و وقت کافی برای تفریح
بیشتر وجود داشت. تفریحات دیگری هم وجود داشت که مخصوص فصل تابستان بود مثل
گردش و سفر به ارتفاعات البرز که با خانواده انجام میشد.
از نظر مالی زندگیتان تامین بود؟ بهخصوص دوران بعد از فوت پدرتان. یعنی احتیاجی نبود که شاغل باشید؟
عرض
کنم حقوق بازنشستگی پدر را به خانواده میدادند، ولی چون پدر آدم درستکاری
بود و بسیار مورد نظر و توجه قرار داشت بعد از فوت ایشان تصمیم گرفتند
معادل یکسوم حقوق ایشان را نیز به حقوق اصلی اضافه کنند و به خانواده
بدهند. چیزی حدود 400 تومان در ماه. این حقوق برای خانواده ما چیز بسیار
بزرگی نبود چون از یک طرف خانواده حسابیها بودند و از طرف مادرم هم جد
ایشان برادر کوچک ناصرالدینشاه میشدند به همین دلیل بریز و بپاش و
میهمانی در خانواده ما همیشه به راه بود. در خانه ما از دوران کودکی همیشه
حداقل 3 نفر مشغول به کار بودند که یکی میپخت و یکی خانه را تمیز میکرد و
یکی هم به امورات داخلی منزل رسیدگی میکرد. اینها هر کدام حقوقی داشتند و
خلاصه چیزی از آن حقوق باقی نمیماند.
با همه این اوصافی که گفتید برای شما شرایطی که وارد سیاست و کار تجارت
بشوید مهیا بود ولی باز هم وارد این عرصهها نشدید، آیا دلیل خاصی وجود
داشت؟
درس
خواندن امری است ذاتی و همینطور سیاست یا تجارت هم امور ذاتی هستند قسمت
ما این بود که ذاتا درسخوان باشیم. بعدها که تحصیلات تکمیلی را میگذراندم
هم پیشنهادات اجرایی خوبی به من میشد اما تمایلی از طرف بنده برای تصدی
این امور وجود نداشت، برای مثال همکلاسی در دوره دانشکده داشتم که این
همکلاسی از دوره دبستان شروع شد و تا دوران بعد از دانشگاه هم پیش رفت، این
دوست اسمش آقای دکتر شیخالسلامزاده بود که دورهای وزیر بهداری و هم
وزیر آموزش بودند. یکی از اصرارهای ایشان به بنده این بود که سمت معاونت
ایشان را بپذیرم اما من از تصدی این پستها ابا داشتم.
استادی که بیشترین تاثیر را در زندگی حرفهایتان داشت که بود، از امکانات
و شرایط آموزشی آن زمان دانشگاه تهران برایمان بگویید؟
اولا
به نظر بنده اساتیدی که در آن دوره در دانشکده پزشکی تدریس میکردند همه
مثل یک غول در عرصه خود بودند، گاهی به من ایراد میگیرند که لغت غول بار
منفی دارد و این کلمه را به کار نبرم، من هم بهترین جایگزینی که میتوانم
برای لغت غول به کار ببرم اسطوره است. این اساتید واقعا اسطوره بودند.
تقریبا از هر کدام از اساتید پندی به یادگار گرفتم اما بعضی از این پندها
بسیار شاخص است. برای مثال روزی که وارد دانشکده شدم دکتر احمد فرهاد که
سالهای سال رئیس دانشکده و دانشگاه تهران بود برای ما به مدت 2 ساعت
سخنرانی کرد، ایشان تشریح کردند که پزشک کیست و چیست و چه شرایطی دارد. خب
وقتی شما برای اولین بار وارد دانشکده میشوید و همچین سخنانی را میشنوید
بسیار تحتتاثیر قرار میگیرد. دکتر فرهاد مشخصههای پزشکی را برای ما شرح
میداد و خلاصه انگیزه همه چندین برابر شد. ایشان تاکید موکد بر اخلاق
پزشکی داشتند و میفرمودند که وقتی وارد رشته پزشکی شدیم دیگر متعلق به خود
نیستیم بلکه متعلق به مردم هستیم. بنابراین یا نباید وارد این رشته شد یا
وقتی ورود پیدا کردیم باید از خود فداکاری نشان بدهیم. مثال دیگر آقای دکتر
گل گلاب هستند، خاطرم هست ایشان هیچوقت حضور غیاب نمیکردند و
کلاسهایشان ساعت 8 صبح شروع میشد. یک روز برفی هوا سرد بود، وقتی کلاس
ایشان شروع شد فقط من و یکی از دوستانم سر کلاس حاضر بودیم. دکتر شروع کرد
به تدریس و بعد دید که ما از این جهت ناراحت هستیم که هیچکس جز ما سر کلاس
حاضر نشده، خب به هر حال ما این رفتار را نوعی توهین به شخصیت استاد
میدانستیم، یک نگاهی به ما 2 نفر کرد و شروع کردند به خواندن شعری
نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یک جا
سخن گفتیم از بیمهری جانانه در یک جا
من اندر گریه، بلبل در فغان، پروانه از سوزش
عجب حالی بود ما سه تن دیوانه در یک جا
واقعا با این شرایط کلاس را برگزار کردند و درس دادند؟
بله
خیلی هم با جدیت. یادم هست که گفتند میدانم که ناراحتید از اینکه کلاس پر
نیست اما از این جلسه یک درس بگیرید و آن این باشد که سخنران خوب برای یک
سالن خالی همانطور صحبت میکند که برای یک سالن مملو از جمعیت. اگر
توانستید یک روز برای یک سالن خالی سخنرانی خوبی انجام بدهید بدانید که
سخنور خوبی هستید. از استاد قلی شمس بگویم. ایشان استاد کرسی چشمپزشکی
بودند و درس سحرخیزی را از ایشان فرا گرفتم. استاد در بیمارستان فارابی
واقع در میدان قزوین به تدریس میپرداختند و ما هر وقت که برای درس به این
مرکز و بیمارستان مراجعه میکردیم، همیشه ایشان زودتر از ما در محل کلاس و
درس حاضر بودند. آدم از یک شخصیت به این استواری که بسیار زودتر از دیگران
سر کار خود حاضر میشد همیشه انرژی میگیرد، ایشان مریضهایش را ویزیت
میکرد و کارهای دیگر خود را انجام میداد و تازه اساتید دیگر یکییکی سر و
کلهشان پیدا میشد. منظورم این است که ایشان به من یاد دادند باید همیشه
سحرخیز بود. من همچنان این روش زندگی را تا امروز که 87 سال دارم در پیش
گرفتهام و همیشه ساعت 6 صبح سر کارم حاضر هستم.
چه چیزی شما را به جراحی علاقهمند کرد؟
مهمترین
عاملی که در من ایجاد علاقه کرد که به سمت جراحی بروم پروفسور عدل بود، هم
شخصیت ایشان هم عملشان، وقتی میایستادید و عمل ایشان را نگاه میکردید
درست مثل این بود که دارید به یک حس لطیف همچون آبشار نگاه میکنید.
انگشتان ایشان طوری کار میکرد که آدم واقعا حس میکرد ایشان در حال نواختن
موسیقی هستند. این جمله را من بارها گفتهام که جراحی واقعا یک هنر والا
است، نقاش هنرش در دستش است موسیقیدان در قلبش، نویسنده در فکرش اما جراح
هنرش در فکر و قلب و دستش، به این خاطر ما جراحی را یک هنر میدانیم و
ایشان از نظر ما هنرمند والایی بودند.
ایشان از هر 2 بعد اخلاق و حرفه در جایگاه والایی قرار داشتند
چه سالی وارد رشته جراحی شدید؟
دوره
دانشکده در سال 1335 تمام شد و بلافاصله درخواست دوره دستیار جراحی دادم،
بنابراین سال 1335 در بیمارستان سینا بهعنوان رزیدنت وارد دوره تخصصی
جراحی شدم.
ما
16 نفر بودیم که همه دستیار جراحی بودند. بعد از اینکه دوره به پایان رسید
خیلی بحث بر سر این بود که کار به ما کمتر میرسد. سال بالاییها همیشه با
ما درگیر بودند بنابراین تصمیم گرفتیم که به این درگیریها پایان بدهیم،
یک سر این ماجرا همیشه باعث ناراحتی پروفسور عدل بود. ایشان میپرسیدند که
چرا همیشه ما و دستیارهای بالاتر با هم درگیر هستیم و ما هم توضیح دادیم که
ماجرا از چه قرار است خلاصه ایشان فرمودند که مطالعه کنیم که برای پایان
این درگیری چه کنیم. ما وقتی بررسی کردیم به 2 پیشنهاد رسیدیم یکی این بود
که ایشان به مدت یک سال دستیار جدید قبول نکنند.
و پیشنهاد دوم این بود که به مدت دوره دستیاری به جای 3 سال به 4 سال افزایش یابد.
ایشان
فرمودند پیشنهاد اول که زیاد عاقلانه نیست، پیشنهاد دوم قابل طرح است و
باید بیشتر مطالعه کنیم ولی در نهایت سال بعد ایشان دستیار نگرفتند و معلوم
شد پیشنهاد ما آنقدرها هم غیرعقلایی نبوده.
ما
که به سال دوم رسیدیم ایشان دستیار قبول نکردند و بعد وقتی به سال سوم
رسیدیم شروع کردند به پذیرفتن دستیار جدید. سال سوم که به پایان رسید در
واقع یک سال بین ما و رزیدنتهای پایینتر فاصله بود. یک روز پروفسور آمدند
و گفتند این روسای بخش مقداری گلهمندند از اینکه خب شما که دارید میروید
و دستیاری هم باقی نمانده و آنها دست تنها هستند. بنابراین شد کسانی که
علاقهمند هستند یک سال دیگر هم در بخش بمانند. از آن 16 نفر 6 نفر باقی
ماندند. بنده، دکتر هدایت، دکتر وصالی، دکتر فرشچی، دکتر محبیان و آقای
دکتر اردخانی، به این ترتیب عملا دوره از 3 به 4 سال افزایش یافت.
هر 2 پیشنهاد شما اجرایی شد؟
عملا
در پایان دوره دستیاری هر 2 پیشنهادی که ارائه کرده بودیم اجرا شد. دوره
که به پایان رسید بیمارستان تجریش قبل از سال 40 در حال افتتاح بود. این
مجموعه متعلق به سازمان شاهنشاهی بود و بودجه ساخت بیمارستان هم توسط این
سازمان تامین میشد. رئیس بهداری آقای دکتر آشتیانی بودند که خودشان از
اساتید پزشکی بودند. ایشان به پروفسور عدل پیشنهاد دادند وقتی بیمارستان
افتتاح شد، ریاست بیمارستان را با حفظ سمت بپذیرند. ایشان هم گفتند از این 6
رزیدنتی که باقی ماندند کمک حال شدند 3 نفر باید بروند آن بیمارستان.
بنده، دکتر سید فرشی و دکتر وصالی در سال 1340 آنجا مشغول به کار شدیم. این
مطلب همزمان بود با تعویض سیستم دانشگاه یعنی قبل از تعویض سیستم ابتدا
آسیستانت میگرفتند بعد آسیستانت لیبر بود بعد از آن میشد آسیستانت فیکس
که دیگر حقوق دریافت میکرد بعد یک درجه ارتقا پیدا میکرد و میشد رئیس
درمانگاه و سپس دانشیار و استاد، آمدند اسیستانت فیکس و رئیس درمانگاهی را
کردند استاد یار. گفتند بعد از فارغالتحصیلی دوره تخصص هر پزشکی بخواهد
وارد دانشگاه شود عنوان استادیار خواهد گرفت. بنابراین ما اولین استادیاران
دانشگاه بودیم که محل خدمتمان هم بیمارستان تجریش بود.
یعنی تا آن زمان حقوق و درآمد نداشتید؟
بعد
از 4 سال رزیدنتی تازه حقوقبگیر شدیم. حقوق پایه پزشک یکمی به مبلغ 800
تومان که بعد از کسر مالیات و غیره به صورت خالص دریافتی چیزی نزدیک به 717
تومان میشد. با این حقوق چند سالی در بیمارستان تجریش مشغول به کار شدم،
بعد از مدتی بیمارستان سینا درخواست نیرو کرد و بنده که مدت 3 سال از
بیمارستان سینا دور بودم دوباره به این بیمارستان، با عنوان استادیار
بازگشتم.
آن
زمان دیگر تدریس دانشجو را هم شروع کرده بودم. به این ترتیب کار ادامه
پیدا کرد و برنامه تدریجی این دوستان شروع شد. همراه با این، بنده از طرف
دانشکده مامور شدم که درس بدهم؛ یکی مدرسه پرستاری بیمارستان امام خمینی
بود، یکی مدرسه پرستاری سازمان تامین اجتماعی و همچنین مدرسه فیزیوتراپی
دانشکده پزشکی هم مشغول به تدریس شدم. این معلمی و تدریس به مدن 55 سال
ادامه داشته و دارد.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال 1345 ازدواج کردم. همسرم دانشجوی داروسازی بود. فارغالتحصیل که شد
مدت طولانی هم کار میکردند. ایشان علاوه بر اینکه مددکار فوقالعادهای
برایم بود تمام کار خانه هم روی دوش ایشان بود. ما الان مدت 50 سال است که
در کنار هم هستیم و بگومگوهای زوجهای امروزی را هم نداریم.
و حاصل این 50 سال زندگی شیرین؟
حاصل
این ازدواج 3 فرزند است. یک دختر و دو پسر، دخترم و پسر بزرگم در تورنتو
کانادا هستند. پسر بزرگم 43 سال دارد و درس مهندسی ساختمان خوانده است،
دخترم مهندس کامپیوتر است و پسر کوچکترم هم ساکن شهر سانفرانسیسکو
آمریکاست، ایشان هم مهندسی خواندند. بنابراین هیچکدام راه پدر را ادامه
ندادند.
من اصراری در ادامه این راه توسط فرزندانم نداشتم و دستشان را برای انتخاب رشته و شغل باز گذاشتم.
شما هنوز هم با تخصصی شدن رشتههای مختلف جراحی موافق نیستند؟
ایده
پروفسور عدل بر این بود که باید جراح عمومی تربیت کرد هدفشان هم این بود
که این جراحان در سطح کشور پخش بشوند و هرجا که یکی از این جراحان بود
بتواند تمام امور پزشکی را در دست بگیرد و از پس بسیاری از جراحیها برآید.
ما با این ایده روبهرو شدیم و وقتی به دوره دستیاری رسیدیم با مکتبی
روبهرو بودیم که 15 سال پیش از ورود ما به دوره رزیدنتی شروع به کار کرده
بود و اعتقاد داشت یک پزشک جراح باید همه فن حریف باشد. ما جز جراحی اعصاب
که تقریبا نزدیکش نمیشدیم باقی اعمال جراحی از جمله جراحی گردن، پستان
مری، معده، شش و... را انجام میدادیم. البته پروفسور در موارد محدود اجازه
میدادند حتی اگر بیماری دچار خونریزی مغزی شده قسمتی از سر را سوراخ کنیم
و خون را خارج کنیم. حتی چند نفر از ما مدت 2 سال برای تعلیم سزارین در
بیمارستان حمایت مادران شبها کشیک میایستادیم. پروفسور عدل طوری به امر
تربیت جراحان نگاه میکردند که اگر مثلا جراحی شکم مریض را باز کرد درمانده
نباشد و بتواند همه این جراحیها را انجام دهد. بیشتر نگاه و مکتب ایشان
مکتب تجمیع بود تا تخصص صرف. بنده هم هنوز از این طرز فکر حمایت میکنم اما
در این بیست سی سال اخیر جراحی عمومی محدود شده و مثل این میماند که
درختی پر بار را شروع کنند به هرس کردن و شاخ و برگهایش را بچینند. حالا
جراحی مثانه رفته به قسمت اورولوژیستها، جراحی زنان که رفته برای تخصص
زنان، حتی در جراحی پستان که قبلا جراحان عمومی به این امر میپرداختند
اکنون با دخالت جراح زنان و حتی جراحان زیبایی همراه شده. در خود شاخهها
هم انشقاق ایجاد شده. برای مثال قبلا متخصص چشم همه جور جراحی چشم انجام
میداد اما اکنون متخصص پلک و متخصص عدسی، متخصص شبکیه و متخصص انهای چشم
هم از یکدیگر جدا شدهاند. ارتوپدی به این ترتیب یکی متخصص زانو است، یکی
متخصص لگن است و دیگری تخصص شانه دارد. این تخصصگرایی هم خوب است هم بد.
از یک طرف خوب است که این علم عمق زیادی پیدا کرده و از طرف دیگر بد است
چون محدود شده و وقتی یک مقدار انحراف در کار به وجود بیاید دیگر آن متخصص
توانایی انجام دادن کار را نخواهد داشت.
چرا این اتفاق افتاده؟ به نظر روند غیر قابل اجتنابی بوده؟
یکی افزایش بیرویه پزشکان است و دیگری نگاه خارج از کشور به تخصصگرایی
بود که آرامآرام به داخل کشور ما هم سرایت کرد. گرچه خود آنها هم الان از
این ایده تخصصگرایی چندان حمایت نمیکنند.
فکر میکنید در مورد قصور و خطای پزشکی در حال حاضر با این پدیده بیشتر مواجه هستیم یا در گذشته؟
اولا قابل قیاس نیست زیرا نگاه و احترامی که در گذشته نسبت به پزشک وجود
داشت، اجازه نمیداد مریض از پزشکش شکایت کند. قصور مشاهده میشد اما
شکایتی صورت نمیگرفت چون بالاخره مریض به پزشک خود علاقه داشت، دوم اینکه
مسئله دیه مطرح است. این یک رابطه دو طرفه بوده که هر دو به هم احترام
میگذاشتند و هم مریض پزشک را محترم میدانست و هم پزشک مریض را معتبر نگاه
میکرد و برایش دلسوزی میکرد. وقتی این رابطه دو طرفه نقض شود، خب ما
شاهد این همه شکایت هستیم.
بحث
دیگری هم که به وجود آمده مافیای تکنولوژی است. ببینید تکنولوژی برای این
به وجود آمده که کمک حال پزشکان باشد، حال طوری شده که پزشکان زیر سایه
تکنولوژی قرار میگیرند و اسیر تکنولوژی هستند. برای مثال وقتی مریضی به
پزشک مراجعه میکند به جای اینکه پزشک مریض را معاینه کند فورا برای او
انواع سونو، ام ارای و... را تجویز میکند. خب اولین اثر این مدل طبابت
بیاعتمادی مریض به پزشکش است.
به نظر شما آیا راهحلی برای این معضل وجود دارد؟
در این قسمت من متاسفانه ناامیدم. شاید در آینده دگرگونی ایجاد شود اما
فعلا فضا ناامیدکننده است زیرا هرچه که میگوییم ولی گوش شنوایی وجود
ندارد. مسئله اساسی که در این میان نقش ایفا میکند مسایل اقتصادی است.
متاسفانه الان طوری شده که بعضیها بابت دستگاه جدید مثل استنت قلب پولهای
هنگفتی دریافت میکنند یا برای نمونه داروهای شیمیدرمانی که در سال چند
مدل جدید به بازار میآید و با تبلیغ و روشهای ناصحیح و حتی دروغ مریضها
را مجبور به استفاده از این داروها میکنند. من با این سن و سال و این همه
تجربه تاکنون ندیدهام که سرطانی به کمک شیمیدرمانی بهبود یافته باشد و
آن دسته اقلیتی هم که خوب میشوند در واقع از همان ابتدا متاستاز
نداشتهاند.