کد خبر: ۱۳۸۶۱۷
تاریخ انتشار: ۰۸:۲۰ - ۲۸ دی ۱۳۹۵ - 2017January 17
اینجا آلونکی متروکه در حاشیه شهر نیست بلکه اتاق انتظار و محل استراحت همراهان بیمار در بیمارستان امام سجاد(ع) شهرستان شهریار است. اتاقی که با نام‌های زشتی از آن سخن می‌گویند.
شفاآنلاین>سلامت>سقف کوتاهش از چند جا ترک برداشته و شاید با باد تندی کنده شود یا فرو بریزد، دری نایلونی که نه جلوی باد را می‌گیرد و نه گرمای بخاری را داخل اتاق نگه می‌دارد و روشویی کثیفی که نه آب دارد، نه شیرآب. بالای روشویی هم پنجره‌ای باز به چشم‌انداز کولر آبی و کلاف شلخته‌ای از سیم‌. صندلی‌های آبی این طرف و آن طرف پراکنده. دیوارهای کدر اتاق هم هر کدام از یک جنس است. این را می‌شود از آجرهایی که پیداست فهمید. مردم خسته و مچاله روی صندلی ولو شده‌اند.

به گزارش شفاآنلاین،اینجا آلونکی متروکه در حاشیه شهر نیست بلکه اتاق انتظار و محل استراحت همراهان بیمار در بیمارستان امام سجاد(ع) شهرستان شهریار است. اتاقی که با نام‌های زشتی از آن سخن می‌گویند.
دکتر مسعود میرزایی مشاور رئیس بیمارستان که پیش از این به مدت 9سال رئیس بیمارستان امام سجاد(ع) بوده با اشاره به موقت بودن مکان فعلی اورژانس می‌گوید: در کنار این اورژانس ساختمان 7 طبقه‌ای در حال ساخت است که اورژانس فعلی به آنجا منتقل خواهد شد.
وی در پاسخ به این پرسش که انتقال تا چه زمانی طول خواهد کشید می‌گوید: برنامه ما این است که تا یکسال دیگر افتتاح شود ولی هنوز چیزی مشخص نیست. وی در مورد وضعیت اتاق بیمار به سکوت بسنده کرد.
توی حیاط بیمارستان امام سجاد(ع) همه چیز به هم ریخته و شلوغ و درهم برهم است. برای رسیدن به ساختمان اصلی بیمارستان باید مثل ماری که به خود می‌پیچد، لای به لای ماشین‌های پارک شده در حیاط راه را پیدا کنی. حالا تصور کنید یک نفر با ویلچر یا تخت برای عبور چه داستان غم انگیزی دارد. حیاط پر از چاله چوله و پستی و بلندی است طوری که یاد کوره راهی در کوه خواهید افتاد. جمعیت آنقدر زیاد است که پیدا کردن گوشه خلوتی محال است. داروخانه کوچک زیر راه پله پر از آدم‌های کلافه و عصبی است که در صفی به هم ریخته این پا و آن پا می‌کنند. روبه روی در اورژانس وضع بدتر از همه‌ جاست. بیمار و همراه روی پله‌ها نشسته‌اند و انتظار می‌کشند. از خانمی که در راه پله نشسته می‌پرسم چرا اینجا نشسته‌اید؟ با عصبانیت می‌گوید «پس کجا بشینم؟» کنار راه پله منتهی به اورژانس آلونک کوچک اتاق انتظار را نشان می‌دهد و می‌گوید: «الان 18 ساعت است اینجا نشسته‌ام و به نظرم اینجا نشستن بهتر از رفتن توی آن... است.» می‌پرسم واقعاً 18 ساعت؟ می‌گوید: «18 ساعت، از شب قبل اینجا هستم.» آنقدر عصبی و بهم ریخته است که ناگهان بلند می‌شود و پایش را از کفش بیرون می‌آورد و می‌گوید: «نگاه کن ببین چقدر ورم کرده! از بس که اینجا نشسته‌ام این‌طور شده.» پاهایش آنقدر ورم کرده که داخل کفش نمی‌رود و مجبور شده پاشنه کفشش را بخواباند.
 از مرد جوانی که کنارش نشسته می‌پرسم اینجا همیشه این همه شلوغ است؟ می‌گوید: «حالا خوب است، شما روزهای شلوغش را ندیده‌ای. اینجا تنها بیمارستان دولتی شهریار است. هم ارزان است و هم دم دست. ماشین خورش هم خوب است. بیمارستان تأمین اجتماعی هم هست که ما دفترچه آنجا را نداریم. یک بیمارستان دیگر هم انگار ساخته‌اند که مال اعیان و اشراف است و پول ما به آنجا نمی‌رسد. یک عکس ساده بگیری ‌یک‌میلیون پیاده‌ای.»
بیمارستان امام سجاد(ع) شهریار آن‌طور که در سایت اینترنتی‌اش نوشته «ابتدا در یک ساختمان سه طبقه به منظور ایجاد درمانگاه در نظر گرفته شده بود که با توجه به نیاز منطقه و نبود بیمارستان و مرکز درمانی مجهز برای ارائه خدمات درمانی مطلوب، یک ماه قبل از افتتاح آن از سوی مسئولان تصمیم به تبدیل آن به بیمارستان گرفته شد.» بیمارستانی با 141 تخت فعال برای شهری با 700 هزار نفر جمعیت. تنها بیمارستان دولتی کل شهر که در آن درد و رنج بیماری به اضافه دردسر درمان و شلوغی بیش از اندازه باعث شده که هیچ کس از اهالی شهریار از خدمات این بیمارستان حتی رضایت نسبی هم نداشته باشد. بیمارستانی که مردم شهر می‌گویند هر روز 10 نفر در آن می‌میرند. درستی این حرف را در یک ساعتی که آنجا هستم با گوشت و پوستم احساس می‌کنم. در این یک ساعت دو جنازه تحویل می‌شود و ناله خانواده‌ها فضا را پر می‌کند.
توی بیمارستان پرسه می‌زنم و با گوشی همراه یواشکی عکس می‌گیرم. زنی جوان به سختی در حال هل دادن ویلچر زن دیگری است که پاهایش در گچ است. به سمت درمانگاه می‌روند و من هم با فاصله پشت سرشان راه می‌افتم. پشت بیمارستان جایی که قبلاً انبار بوده، حالا تبدیل به درمانگاه شده. دو کارگر مشغول سنگبری هستند. گرد و خاک توی هوا راه چشم و گلو را می‌بندد. کناره‌های دیوار ضایعات فلزی شبیه یخچال یا بوفه دارو ریخته‌اند. زن جوان سعی می‌کند ویلچر را در زمین ناهموار به سلامت عبور دهد. کمی جلوتر نزدیک درمانگاه، اختلاف سطح روی زمین باعث می‌شود کنترل از دستش خارج شود. در هیاهوی گرد و خاک سنگبرها ویلچر در حال سرنگونی است که از پشت چرخش را می‌گیرم. زن جوان به زمین و زمان فحش می‌دهد و زن میانسال روی ویلچر رنگش پریده. چند نفر می‌آیند و به سختی ویلچر را به سمت درمانگاه هل می‌دهند. داخل درمانگاه حتی یک صندلی خالی نیست که بیمار روی آن بنشیند. زن جوان خواهش می‌کند برای بیمارش صندلی پیدا کنند.
توی درمانگاه چنان شلوغ است که آدم را یاد صحرای محشر می‌اندازد. روی صندلی‌ها گوش تا گوش آدم نشسته. رو به روی صندوق و داروخانه هم صف درهم ریخته بیمار و همراه است که انتظار می‌کشند و فحش می‌دهند. توی راهروها پیدا کردن یک صندلی خالی به معجزه شبیه است. از مرد میانسالی می‌پرسم از کی منتظر رسیدن نوبت است؟ نگاهی به ساعتش می‌اندازد و خونسرد می‌گوید: «دو ساعت و نیم» و ادامه می‌دهد: «اینجا همیشه این طوری است؛ تنها بیمارستان شهریار است و همه می‌آیند اینجا. اصلاً هم مهم نیست عجله‌داری یا درد داری.» از مردی که کنارش ایستاده، می‌پرسم نخستین بار است اینجا می‌آیی؟ می‌گوید: «من هم پسرم را آورده‌ام کمی روی گچش را باز کنند و دکتر پا را ببیند حالا یک ساعت است اینجاییم.» بوی الکل و بتادین و عرق تن بیماران در فضای بسته درمانگاه همه را کلافه کرده. در اتاقی باز است و دکتری در حال معاینه کمر بیماری روی تخت. خوب نگاه می‌کنم شبیه درمانگاه‌های صحرایی است که با کانتینر درست می‌کنند.
دوباره به سمت اورژانس برمی‌گردم. چند زن در حالی که اشک‌هایشان را پاک می‌کنند در حال عبور هستند. تخت بیماری از اورژانس بیرون می‌آید. پیرمردی با لباس خانگی روی تخت دراز کشیده و با ساعدش چشم‌ها را پوشانده. پسری روی ویلچر نشسته و روی پای گچ گرفته‌اش پتو پیچانده‌اند. پسر دیگری که دوست و همراهش است به اتومبیل تکیه داده و با ولع کیک و آبمیوه می‌خورد. مادر پسر هم زیر پای پسرش نشسته و زیر چادر آبمیوه می‌خورد. پسر خوش برخورد اسمش مرتضی است. روحیه‌اش خوب است و وقتی می‌پرسم پایت چه شده؟ می‌گوید: «تصادف کردم.» از نحوه رسیدگی بیمارستان می‌پرسم. با دوستش می‌زنند زیر خنده. انگار یاد خاطره‌ای افتاده‌ باشند: «آن روز که تصادف کردم، عالی بود؛ جنازه‌ام را آورده بودند اینجا. سه ساعت توی اورژانس درد می‌کشیدم اما حتی یک دکتر هم نیامد تا به وضعیت من رسیدگی کند.»مادر پیرش زیر چادر نخودی می‌خندد: «امروز مثلاً آمدیم بخیه آن یکی پایش را بکشیم؛ سه ساعت توی نوبت بودیم آخرش هم بخیه را جوری کشید که بچه اشک توی چشمش جمع شد. گوشت پایش بلند شده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم گفتند بروید بیرون خیلی‌ها توی نوبت هستند.»
دستشویی و اتاق زباله‌های عفونی و بوفه بیمارستان شانه به شانه هم خودنمایی می‌کنند؛ از آن تصویر عجیب و غریبی که شاید تنها در این بیمارستان بتوان دید؛ یک دستشویی مردانه کنار اتاق زباله عفونی و یک دستشویی زنانه داخل کوچه. مردی از دستشویی بیرون می‌آید و تا می‌بیند در حال عکس گرفتن هستم، با چشم به سمت اتاق زباله‌های عفونی اشاره می‌کند و سری تکان می‌دهد و من هم نگاهش می‌کنم و سر تکان می‌دهم. همدلی برقرار می‌شود. با خودم فکر می‌کنم یک ساعتی که در بیمارستان هستم، چند بار سرم را تکان داده‌ام!ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: