«دیر اومدی، دیر اومدی، دیر اومدی. چند بار باید بگم که دیر اومدی؟ نوبتت رفته. برو هفته بعد بیا!» صدای خانم منشی از توی اتاق همینطور بالا و بالا میرود. صدا مثل میخی میشود که انگار توی مخ آدم میکوبند.
شفاآنلاین>سلامت>مثل سربازها که در مشایعت فرمانده، نظام از راست میگیرند، سرشان را به
سوی راهروی راست درمانگاه قلب بیمارستان چرخاندهاند؛سگرمههایشان به هم
گره خورده، لب و لوچهها آویزان است. انگار اجزای صورتشان مغلوب جاذبه
زمین شده باشد. سکانسها بیشباهت به رفتار و حرکات مسافران مترو نیست.
گاهی از روی صندلی بلند میشوند و برای سر و گوش آب دادن، سرکی به اتاق
دکتر میکشند. «نه تازه ایستگاه جوانمرد قصابیم.» هنوز چند قدم دور
نشدهاند که جایشان را بیماران دیگری میگیرند آن هم با جهشی مثالزدنی؛
درست مثل مسافران مترو. درمانگاه قلب بیمارستانی که کارمان به آن افتاده
صحنههایی از فیلمهای کمدی گروتسک تلخ و شیرینی را تداعی میکند که 40 –
30 بازیگر 50 تا 70 ساله دارد. فیلمی بدون هیچ برنامهریزی قبلی!
سکانس اول
«دیر اومدی، دیر اومدی، دیر اومدی. چند بار باید بگم که دیر اومدی؟ نوبتت
رفته. برو هفته بعد بیا!» صدای خانم منشی از توی اتاق همینطور بالا و بالا
میرود. صدا مثل میخی میشود که انگار توی مخ آدم میکوبند. صدا دقیقاً از
اتاقی که ته راهروست، میآید. در اتاق باز است ولی معلوم نیست خانم منشی
سر چه کسی داد میزند؟ بعد از قطع شدن صدای تیز منشی، صدای بم و گرفتهای
شنیده میشود که میگوید: «من بیکار نیستم دوباره هفته دیگه برگردم. من از
شهرستان میآیم. من این حرفا حالیم نیست. اعصاب مصاب هم ندارم.» صدا کمی
مهربانتر میشود: «منم جای دخترت، فرض کن مادرتم. قول میدم سری بعدی زود
بیام. دکتر اومد صدا کن لطفا!»
نگاهها از سمت راست راهرو به سوی چپ چرخیده است. حس کنجکاوی است دیگر!
همه میخواهند ببینند منشی سر چه کسی داد زده است. بعد از چند ثانیهای
مرد و زن سن و سالداری از اتاق بیرون میآیند. هر دویشان بارانی رنگ روشن
پوشیدهاند، درست شبیه کارآگاه چاق و لاغر که در دهه 60 پخش میشد. مرد
لاغر است و عینک به چشم دارد و کلاه باراتاییاش را در دست گرفته و با
عصبانیت زیر لب چیزی میگوید. کلاه بدبخت توی دستش مچاله میشود. وقتی
نزدیکم میرسد میفهمم چه میگوید: «نقطه چین نقطه چین، داره نقطه چین
میگه نقطه چین!» برخلاف مرد لاغر اندام با صورت استخوانی، همسرش اضافه وزن
دارد و انگار دارد توی طوفانی بسرعت 100 کیلومتر در ساعت حرکت میکند.
شبیه مادربزرگهای قصهگوست. روسریاش را هم مثل همانها سر کرده. چهره
مهربانی دارد ولی صورتش از عصبانیت برافروخته و سرخ شده؛از شانس میآید و
درست مینشیند کنارم. البته درستتر بگویم خودش را ول میکند روی صندلی،
آنقدر محکم که ردیف صندلیها به لرزه میافتد. به هن هن افتاده. عرق روی
پیشانیاش را میگیرد و کمی که آرام میشود، شروع میکند به بد و بیراه
گفتن به منشی، ولی با لحنی آرام که فقط من میشنوم. او هم مثل ما منتظر
دکتر است. میخواهد آزمایش اکو بدهد. وقت دراز است و چه کسی بهتر از جوانی
که با تلفن همراه بازی نمیکند و گوش شنوایی دارد برای درد دل!
سکانس دوم
وقتی در راهرو قدم میزند گویی دارد مشق نظامی آموزش میدهد. طبل بزرگ زیر
پای چپ همزمان با بالا آمدن دست راست. مرد 60 ساله، راه رفتنش نشان
میدهد یک نظامی بازنشسته است. رو به مریضها میکند و مثل یک فرمانده ارشد
که سر و سینهاش بالاست، میگوید: «تحقیقات میدانی حاکی از این است که
دکتر دستش شکسته و معلوم نیست برای اکو بیاید!»
نشر همین خبر کافی است که روی صندلیها موج مکزیکی شکل بگیرد. مریضها یکی
یکی از جایشان بلند میشوند و به داخل اتاق دکتر سرک میکشند. بلبشویی به
پا میشود. یکی میگوید: «دروغ میگویند اصلاً دکتر نیامده که دستش هم
شکسته باشد.» یکی دیگر میگوید نکند دکتر هم مثل ما در صف مریضهای
درمانگاه ارتوپدی نشسته باشد؟» متلکها همچنان ادامه دارد.
مادربزرگی که تا یکساعت پیش با من درد دل میکرد، تازه شستش باخبر شده که
دکتر دستش شکسته و معلوم نیست بیاید. به زور از جایش بلند میشود. انگار
وزنه 263 کیلویی رضازاده را میخواهد دوباره رکورد بزند. موفق میشود. بدون
اینکه در بزند وارد اتاق اکو میشود. باد را در غبغبش میاندازد. گویی
میخواهد انتقام بگیرد: «دکتر کجاست؟ مگه ما بیکاریم بشینیم اینجا. میدونی
از کجا اومدم؟ کلی راه اومدم حالا میگید دکتر دستش شکسته! یعنی این
بیمارستان دکتر دیگهای نداره بیاد از ما اکو بگیره؟»
منشی که از این وضعیت کلافه شده ولوم صدایش را برای اینکه بقیه هم بشنوند
بالا میبرد و میگوید: «خانم، دکتر میاد و با همون یک دست سالمش اکو
میگیره، اگه ناراحتی برو هفته بعد بیا. راستی اسمتون چیه؟» همین چند جمله
کافی است که مادربزرگ مثل سری پیش دوباره عقبنشینی کند: «دخترم اسممو
میخوای چیکار؟ من که چیزی نگفتم. منظورم اینه که دکتر تا ظهر میاد یا نه.
فقط همین.» مادر بزرگ در این جبهه هم شکست میخورد و دوباره خودش را ول
میکند روی صندلی.
سکانس سوم
چرت مریضها را صدای چرخ تختی که مسافرش پیرمرد لاغراندامی است، پاره
میکند. تخت چرخدار پس از 2 برخورد جزئی با در آسانسور و دیوار، روبهروی
بخش اسکن آرام میگیرد. فعلاً حرفی نمیزند. دقایقی بعد یکی از مسئولان بخش
اسکن میآید و پیرمرد را روی تخت دیگری میگذارد و داخل میبرد. 15 دقیقه
دیگر او دوباره به راهرویی که مریضهای بخش قلب نشستهاند منتقل میشود.
انگار پیرمرد بیسر و صدا را در معرض نمایش چشمانی گذاشتهاند که به زور
باز ماندهاند. ساعت نزدیک 11 است ولی نه خبری از دکتر بخش اکوست نه کسی که
بیایید و پیرمرد را به بخش بستری ببرد.
پیراهن آبی رنگ پدربزرگ بالا مانده و اندام نحیفش به لرز افتاده، درست مثل
موبایلی که در حالت ویبره قرار گرفته. اولش فکر میکنم شاید اثر بیماری
است ولی وقتی صدای بم خشدارش به هوا بلند میشود، میفهمم که از سرما به
لرزه افتاده. پتو را رویش میکشم. چشمانش بستهاست و فکر میکند پرستارم.
شروع میکند به ناسزا گفتن. دم گوشش میگویم بابابزرگ من پرستار نیستم.
10 دقیقهای بعد از فریادهای پدربزرگ، بالاخره همان جوانی که او را
آوردهبود میآید و با دلجویی از پیرمرد او را به بخش بستری میبرد.
مادربزرگ با دیدن این صحنه به فکر فرو میرود. خیره مانده به تخت خالی. بعد
رو به من میکند: «خدا کنه من بستری نشم جوون. میدونی برای چی میگم؟ به
خاطر اینکه یک کم چاقم کسی نمیتونه منو جابهجا کنه. اگر چیزی نباشه از
این به بعد رژیم میگیرم.» نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم، به
زور خود را جمع میکنم و به او میگویم که باید مصرف برنجش را کمتر کند.
سکانس آخر
در باز میشود و منشی با آن صدای بلندش میگوید: «دکتر برای اکو آمده؛
عجله نکنید فقط. اسم هر کسی رو میخونم بیاد تو. خانم احمدی، خانم احمدی!»
انگار چشمها بیهوده چند ساعت به سوی راست راهرو دوخته شده بود. اصلاً چرا
کسی دکتری را با دست گچ گرفتهشده ندیده؟ افسر بازنشسته وسط راهرو
میایستد و میگوید: «مطمئن باشید اطلاعات من درست بوده، خودم از مسئول بخش
پرسیدم. احتمالاً جای او دکتر دیگری را فرستادهاند.» برای بعضیها اهمیتی
ندارد کدام دکتر باشد فقط کسی بیاید و اکو بگیرد کافی است.
مادر بزرگ که شوهرش قسمت سوم خوابش را میبیند هم جزو کسانی است که برایش
فرقی نمیکند کدام دکتر از او میخواهد اکو بگیرد. شاید تنها کسی که برایش
مهم است که دکتر مصدوم کجاست، من باشم. 2 ساعت انتظار کشیدهام. گردن درد
گرفتهام ولی پزشکی با دست گچ گرفته ندیدهام. زمانی که از بیمارستان بیرون
میروم مردی را میبینم که با دست گچ گرفته سوار ماشین میشود. نگهبان
صدایش میزند آقای دکتر!ایران