شفا آنلاین>حوادث پزشکی>همان لحظه که سوار اتوبوس شدم، فهمیدم توی دردسر افتادهام. راننده توقف در ایستگاه را آنقدر طول داد که چراغ سبز قرمز شد.
به گزارش
شفا آنلاین،بعد آنقدر آهسته رفت
تا چراغ بعدی و بعدی را هم از دست دادیم. هر ایستگاه میایستاد، بدون آنکه
مسافری منتظر باشد.
یک مسیر 20 دقیقهای اول نیم ساعت و بعد هم طولانیتر شد. چقدر دیر کردم!
معلوم
بود که راننده از برنامه روزانه خود جلوتر است و عجلهای برای رسیدن به
ایستگاه آخر ندارد. او وقت داشت و من اصلا وقت نداشتم. دو نفر بودیم با
برنامه ناهمساز که راننده درنهایت برنده این ماجرا شد.
نیم
ساعت بعد درحالیکه عرقریزان خود را به ساختمان پنجم رساندم که بیمارانم
در طبقه دوم آن در انتظار من بودند، جای من عوض شده بود و من در نقش راننده
بودم و بیمارانم در جای آنکس که باید خود را با برنامههای من هماهنگ
میکردند.
درست
مانند راننده اتوبوس من باید دو وظیفه را اجرا میکردم: وظیفه حرفهای که
بر اساس آن من راننده باید افرادی را از نقطه الف به نقطه ب برسانم، بدون
آنکه قانونی را زیر پا بگذارم یا صدمهای به کسی برسانم. وظیفه دیگر البته
آنقدرها دلخوشکننده نبود. من بر اساس برنامهای کار میکردم که مخاطرات
شغلی من را نادیده میگرفت.
به
مطب که رسیدم، زمزمهای ناخشنود بیمارانی که منتظر مانده بودند پراکنده به
گوشم رسید: «خانم دکتر دیر کرده». درواقع هم دیر کرده بودم، درست به همان
دلایلی که اتوبوس دیر کرده بود: مسافرانی که برای سوارشدن عجلهای نداشتند،
تعداد ناکافی اتوبوس یا راننده اتوبوس، فردی سوار بر صندلی چرخدار که
باید کمکش میکردند و البته ترافیک سنگین.
خانم
دکتر نهتنها همیشه دیر میکند، بلکه راننده بیچاره، اینجا بخوان دکتر تا
جایی میتواند دیر کند که فاجعهای رخ ندهد. دکتر تعهداتی دارد نهفقط نسبت
به شما یا سایر مسافرانی که باید به مقصد برساند، بلکه در برابر گروه
پرستاری، کارمندان اداری و حتی خدمه هم متعهد است. اگر قرار باشد ساعت کار ۷
عصر به پایان برسد، او نمیتواند اتوبوس را همراه بقیه کارکنان تا نیمهشب
براند. بنابراین وقتی کارم تا نیمههای شب به درازا بکشد، برنامه کاری من
تغییر میکند و این تغییر خیلی پنهانی نیست. هرکسی متوجه میشود که من کی
کارهایم را تند تند انجام میدهم. هر ویزیتی به ضروریترین امور خلاصه
میشود. گزینههای اختیاری و زوائد شامل مشکلات ناخن شست پا و همه کارهای
نوشتنی میتواند به بعد موکول شود.
من
هم میتوانم مانند آن راننده اتوبوس باشم که وقتی باکمال سادهلوحی سر
صحبت را درباره سرعتش با او باز کردم، آمرانه جواب داد: «خانم، لطفا پشت خط
سفید بایستید و بگذارید رانندگی کنم.»
پزشکی
سرشار از دستورکارهای متناقض است. حتی در بهترین حالت معمولا هماهنگی بین
بیمار و پزشک مطلوب نیست، گاهی این ناهماهنگی بسیار فاحش است. برخی
دستیاران از هم اکنون برای کارگذاری و زمانبندی دستور کار آموزش میبینند،
یعنی هنری را میآموزند تا بتوانند به همه نگرانیها توجه داشته باشند،
اما صحبت از سرعت که به میان بیاید، خیلی از مهارتها ضروری است.
بیماری
داشتم که با اضطراب چند هفته منتظر ویزیت مانده بود. ازقضا روزی که وقت
داشت توانستم 19 دقیقه برایش وقت بگذارم. 18 دقیقه اول طوری وانمود میکرد
که انگار اوضاع بر وفق مراد است و مشکل خاصی وجود ندارد. بریده بریده صحبت
میکرد و شهامت طرح مشکلش را نداشت. وقتیکه داشتم بدرقهاش میکردم ناگهان
مکث کرد و گفت: «آه، در ضمن...»
این
عبارت «در ضمن...» معمولا زمانبندی ویزیت بیماران را از بین میبرد و
پزشکان هیچ دلخوشی از آن ندارند. این عبارت برای پزشک باتجربه یعنی دردسر:
میتواند تودهای مشکوک باشد یا حتی یک بیماری مسری جنسی. هر پزشکی باید
بداند چگونه با این «در ضمن» روبرو شود و آن را ختم به خیر کند.
یکی
از راههای مطلوب ما این است که بگوییم: «دیگر چه؟» وقتی پزشک این پرسش را
زود مطرح کند قبل از اینکه فرصت جلسه تمام شود و بیمار به طرف در برود،
میتوان معاینه را در مسیر درستی پیش برد.
همانطور
که یکی از محققان هم ذکر کرده است، ادای زودهنگام این «دیگر چه؟» از
ترسهای بیمار پرده برمیدارد و از گفتن آن مثلا «در ضمن من در قفسه
سینهام احساس درد میکنم» دردسرساز در انتهای وقت ویزیت جلوگیری میکند.
بهعبارتدیگر
برنامه من قبول برنامه بیمار و سپس کارکردن بر آن است تا بتوانم با
صلاحدید خود قدمی بردارم. به نظر بیرحمانه میآید، اما موثر است.
بهندرت
اتفاقات به گونه اتفاقاتی رقم میخورد که باعثشد راننده اتوبوس مرا دیر
به محل کارم برساند. اینجور مواقع معمولا آنقدر وقت دارم که میتوانم کمی
در راه وقتگذرانی کنم.
آخرین
باری را که در نقش راننده اتوبوس وقتگذران قرار گرفتم بهروشنی به یاد
میآورم. از بیمار میپرسیدم: «کاروبارتان چطور است؟» و ادامه دادم «چطور
ورزش میکنید؟»، «اوقات فراغتتان چطور میگذرد؟»، «خانوادهتان چطور؟ مشکلی
ندارند؟» خلاصه تقریبا موضوعی را ناگفته نگذاشتم، از سابقه خانوادگی گرفته
تا انتخابهای مراحل پایانی حیات. در هر ایستگاهی توقف میکردم و چند تا
چراغقرمز را از دست دادم.
بیمار
پاسخهای کوتاه میداد: «بله»، «نه»، «نمیدانم». بعد بلند شد و به من
گفت: «ببینید، قراری دارم که باید به آن برسم. دیگر کاری ندارید.»
ما
دو تا آدم با برنامههای متفاوت بودیم، اما این بار من رانندهای بودم که
اتوبوس را آهسته پیش میبرد.سپید
New York Times