کد خبر: ۱۱۱۴۱۱
تاریخ انتشار: ۰۰:۴۴ - ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ - 2016June 09
خاطره
گروه حوادث- 8 سال از آن روز گذشته است اما هنوز با یادآوری آن لحظات حس بدی پیدا می کنم. هنوز نمی توانم درک کنم که چرا بعضی از مردم حاضرند به هر قیمتی در صحنه تصادف های فجیع ردیف اول بایستند و حتی اگر حالشان هم بد می شود بمانند تا لحظه ای را از دست ندهند.
سال 87 بود که با همکارم اسماعیل نوروزی از پایگاه 202 به مأموریت تصادف یک خودرو با عابر پیاده اعزام شدیم. محل حادثه در مرکز شهر بود و همان‌طور که پیش بینی می کردیم جمعیت زیادی هم در محل سانحه جمع شده بودند.

 جوان 25 ساله ای غرق در خون جلوی خودرویی افتاده بود و شکستگی باز و خونریزی شدید داشت. در این صحنه‌ها، ازدحام جمعیت کار ما را مختل می کند به همین خاطر پس از انجام نخستین اقدام‌ها، مصدوم را بلافاصله به آمبولانس منتقل می کنیم تا در فضای بهتری بتوانیم عملیات درمان را ادامه دهیم.


من و همکارم بسرعت در حال رسیدگی به حال بیمار برای کنترل خونریزی و... بودیم و همان موقع تماشاگران کنجکاو نیز مدام نزدیک‌‌تر آمده و حلقه را تنگ تر می کردند. آنقدر فشار جمعیت زیاد شده بود که دیگر نمی توانستیم درست کار کنیم. شرایط خیلی سخت شده بود.


سرانجام به نشانه اعتراض سرم را برگرداندم که از مردم بخواهم کمی عقب تر بایستند اما هنوز کلامی از دهانم خارج نشده بود که درست پشت سرم و در نزدیکترین محل به جوان مجروح، متوجه پسربچه 6 ساله رنگ پریده ای شدم که از ترس خشکش زده بود. آنقدر از دیدن این صحنه ناراحت شدم که با نگاه خشم آلودی به پدرش اعتراض کردم و خواستم پسرش را خیلی سریع از آنجا ببرد. اما در کمال بهت و حیرتم، نه تنها این کار را نکرد که با پرخاش به من گفت: «به تو ربطی نداره. باید چشمش به این مسائل عادت کنه!!!»


وقتی این جواب را شنیدم تنها سری به نشانه تأسف تکان دادم و مشغول کارم شدم. اما چهره هراسان پسرک حسابی ذهنم را درگیر کرده بود ولی افسوس که کاری از من ساخته نبود و باید برای نجات جوان مجروح تمرکز می‌کردم. بنابراین پس از انجام کارهای لازم، مصدوم را به بیمارستان انتقال دادیم و به پایگاه برگشتیم.

چند ساعتی گذشته بود و عقربه‌های ساعت 2:30 بامداد را نشان می داد که تلفن ایستگاه به صدا درآمد و برای رسیدگی به مورد تشنج یک کودک به خیابانی اعزام شدیم.وقتی رسیدیم زنی هراسان‌ را جلوی در دیدیم. با دیدن ما اشکش سرازیر شد و با گریه خواست برای نجات پسرش تلاش کنیم.


بسرعت وارد خانه شدیم. پسربچه ای حدود 6 ساله روی زمین افتاده بود. چهره‌اش برایم خیلی آشنا بود اما نمی دانستم کجا او را دیده‌ام. پسرک تشنج کرده بود و به هوش نبود. مادرش که نمی‌توانست اشک هایش را کنترل کند می گفت پسرش سابقه بیماری خاص یا تشنج نداشته است.


فقط از ظهر که با پدرش به خانه آمد چهره هراسانی داشته و وقتی به خواب رفت دچار تشنج شد. با توضیحات مادر پسرک پی‌بردیم فرزندش دچار حمله عصبی شده است. باید مصدوم سریع به بیمارستان منتقل می شد. در حالی که با همکارم سرگرم اقدام‌های درمانی پیش بیمارستانی بودیم مدام فکرم به این بود که پسرک را کجا دیده ام؟!

در این فکر بودم که ناگهان پدر مصدوم کوچولویمان وارد اتاق شد. بادیدنش یکه خوردم. هنوز چهره خشمگین و عبوسش در صحنه تصادف ظهر یادم نرفته بود. البته او هم مرا شناخت. سری به نشانه تأسف تکان دادم و در حالی که پسرک را برای انتقال به آمبولانس در آغوش گرفتم به پدرش گفتم: «حق با شماست حضور پسرتان در صحنه یک تصادف دلخراش به ما ارتباطی ندارد اما سلامت او به طور کامل به ما مربوط می شود!»

حبیب حسینقلی زاده
تکنیسین فوریت های پزشکی تبریز
 

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: