شفا آنلاین>اجتماعی>جامعه پزشکی> آدم های خاص هر کاری کنی باز هم خاص و دوست داشتنی اند، مثل یک رمان شیرین و دل چسب اند، شعر میشوند، قهرمان داستانی نانوشته در ذهن ات می شوند که نمیتوانی دوستشان نداشته باشی.
به گزارش
شفا آنلاین؛به نقل از سپید استاد مسلم بهادری از آن آدم های خاص
روزگار است. مردی که حالا در آستانه 90 سالگی همچنان با عشق و شور از زندگی
می گوید. استادی که 80 سال است درس می خواند و درس میدهد و به قدمت تمام
این سال ها دانشجویانش او را عاشقانه دوست دارند. مسلم بهادری از
استادان
نامدار و پیشکسوتان پزشکی ایران است.
او در روستایی در اطراف تنکابن به
دنیا آمد وتحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان رساند و از
دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در سال 1333 فارغ التحصیل شد. در سالهای 1349
و 1352 بهعنوان استاد مدعو به دانشگاه کالیفرنیا سندیهگو دعوت و پس از
یک سال به ایران بازگشت که نتیجه آن دو جایزه و اخذ لوح تقدیر از مقامات
داخلی و خارجی بود.او در مجامع معتبر بینالمللی پزشکی داخلی و خارجی نیز
عضویت دارد. او در جوانی به جایگاه استادی کامل دانشگاه تهران رسید.
هماکنون مسلم بهادری استاد ممتاز دانشگاه تهران است و ریاست فرهنگستان
علوم پزشکی در بخش دانشهای بنیادین را بر عهده دارد.
من
یک دهاتیام! در روستای زنگی شاه محله از توابع شهرستان تنکابن (شهسوار)
در استان مازندران متولد شدم. برحسب شناسنامه در سال 1305 به دنیا آمدم. تا
سن 8- 7 سالگی در روستا بودم. در این 7 سال زندگی من جریان خاصی داشت. من
آخرین فرزند یک خانواده پرجمعیت بودم.
چند تا خواهر و برادر بودید؟ ما
نه تا بچه بودیم که 2 تا از بچهها در بچگی مرده بودند و 7 نفر مانده
بودیم و در حال حاضر فقط من و یک خواهرم ماندیم و بقیه فوت کردهاند... سه
تا برادر و سه خواهرم فوت کردند و چون من بهاصطلاح تهتغاری حساب میشدم و
قبل از من یک برادری هم به دنیا آمد و فوت کرده بود از وقتی به یاد دارم
خیلی به من توجه میکردند و کارهایی که بقیه بچههای خانوادههای روستایی
باید انجام دهند از کار روی زمین و کمکهای دیگر من معاف بودم و همیشه من
را تر و خشک میکردند.
هنوز خاطرههای کودکی یادتان هست؟ بیشتر
دوران کودکیام را به یاد دارم. چه زمانی که در لشت محله تنکابن زندگی
میکردم و چه بعدها که به تهران آمدم.
چطور شد آمدید تهران؟
من خیلی اتفاقی سر از تهران درآوردم و ماندگار شدم. خواهرم با پسرعمویم
ازدواج کرده بود و تهران زندگی میکردند. در همان زمانها من با بقیه
بچهها میرفتیم مکتب و یک معلمی بود که از شهر میآمد و به ما درس میداد.
ازآنجاییکه پدر من شخصیت محترمی داشت و بهنوعی بزرگ خانواده محسوب
میشد، این معلم زمستانها که میآمد در خانه ما میماند و تابستانها به
شهر خودش برمیگشت. ما یک خانواده گسترده و شلوغی داشتیم با بچههای عمو و
عمه باهم بزرگ میشدیم و سر همین کلاسها من از همه بهتر و با اشتیاق تر
درس میخواندم. یادم هست 5 یا 6 سالم بود که کلی از سورههای قرآن را حفظ
بودم و همین سبب شده بود تا این معلم به پدرم سفارش من را بکند. پدرم چندان
علاقهای به درس خواندن بچهها نداشت و معلممان به پدرم گفته بوده که این
بچه بااستعداد است و حیف است که درس نخواند.
سپید: پدرتان کار کشاورزی میکردند؟ بله.
این داستان مربوط به 85 سال پیش است. پدرم آدم سرشناس و معتبری بود و بزرگ
خانواده محسوب میشد اما مالک و زمیندار نبود. سیستم آن زمانهای تنکابن
ارباب ورعیتی نبود کشاورزها زمین را اجاره میکردند و خودشان تمامکارهای
کاشت و برداشت را انجام میدادند برای همین بچهها باید در کارها کمک
میکردند، برادر بزرگ من فقط تا ششم درسخوانده بود. بچهها تا کلاس ششم و
هفتم بیشتر درس نمیخواندند؛ اما من پسرعمویی داشتم که آن زمان درسخوانده
بود و بعد رفته بود حوزه و بعدها در قم مجتهد شد. ایشان در زندگی من نقش
بسیار زیادی داشت و درواقع من را بزرگ کرد و واقعاً برای من پدری کرد.
و پدرتان راضی شد که شما بروید؟ در
همان مقطع خواهرم و همسرش که همان پسرعموی من بود، بعد از سه سال از تهران
آمده بودند دیدن ما و خواهرم تا آن زمان بچهدار نشده بود و به پدرم اصرار
کرد که حالا که این بچه ذوق و علاقه دارد و من هم که تهران تنها هستم و
شما هم که سرتان شلوغ است اجازه بدهید این بچه را ما با خودمان ببریم
تهران، هم من از تنهایی درمیآیم و هم این به مدرسه میرود. من همیشه مدیون
این دو نفر در زندگیام هستم.
و تقدیر برایتان رقم خورد؟ بله
دقیقاً تقدیر و سرنوشت بود که مسیر من را در زندگی تغییر داد. من از سال
1315 آمدم تهران و تا الان نزدیک 80 سال است که تهرانم و تمام این سالها
را درس خواندم و درس دادم. دوره دبستان را در دبستان خیام تهران گذراندم.
اواخر دوره دبستان بودم که جنگ جهانی دوم رخ داد و تهران اشغال شد. جنگ
جهانی دوم، ماجرای مبارزات دکتر مصدق برای ملی کردن نفت و مبارزه با
تودهایها و بعد مبارزه با شما تمام زندگی من از سال 1319 تا 1340 را شکل
داد تا زمانی که وارد دانشکده پزشکی شدم.
همیشه خودکار درس خواندید؟ بله.
زمان ما که مثل الان نبود پدر و مادرها مدام دنبال بچهها باشند. من اصلاً
پدرم که هیچ حتی شوهر خواهرم هم نمیدانست من کلاس چندم هستم. اولش که به
تهران آمدیم خیلی من را حمایت کرد و من را در مدرسه یکی از آشناهایی که
داشت ثبتنام کرد، ولی بعدها خودم سرخود درس میخواندم و نظارت
لحظهبهلحظه نبود. من درمجموع استعداد عجیبی داشتم .یادم است از 5 سالگی
تمام سورههای کوچک قرآن را حفظ بودم. همان مکتب که میرفتیم هر سورهای را
معلممان میخواند من حفظ میکردم.
همین معلم جرقه درس خواندن شمارا زد و استعداد شمارا کشف کرد؟ بله
دقیقاً. چون میدید که فقط من خیلی ذوق و شوق دارم و درس میخوانم به پدرم
خیلی تاکید کردند که به من اجازه درس خواندن بدهد. ده ما مدرسه نداشت و یک
مکتبخانه داشت و به دلیل شرایط اقتصادی خیلی از بچهها هم علاقه و شرایط
درس خواندن نداشتند.
سالهای
حدود 1310 که ما حرفش را میزنیم در شهرهای مازندران خیلی درس خواندن
متداول نبود. دخترها که اصلاً درنهایت فقط میتوانستند یک قرآنی بخوانند و
پسرها هم خیلی بهندرت درس میخواندند. یادم هست وقتی کلاس نهم را تمام
کردم و به دهمان رفته بودم، در تمام ده تنها کسی بودم که نه کلاس سواد
داشتم و کلی سرشناس شده بودم برای خودم، البته همین الان در همان ده ما چند
پزشک و مهندس و فارغالتحصیل مختلف داریم.
هنوز با زادگاهتان در ارتباط هستید؟ بله خیلی هم زیاد. فامیل من و بچههای خواهر و برادرهایم هنوز آنجا هستند.
یعنی در تمام سالهای تحصیل تشویق و حمایت نمیشدید؟ نه
به معنی آن چیزی که شما امروز میبینید. شوهر خواهرم واقعاً لطف بزرگی در
حق من کرد. برای من در تمام این سالها پدری کرد و تا وقتیکه ازدواج کنم
باهم زندگی کردیم، اصلاً آن زمانها تشویق معنی نداشت. یادم هست سالی که
آمدم تهران 1315 بود و بر اساس سن شناسنامهایام من ده سالم بود و مدیر
مدرسه گفت برای ثبتنام کلاس اول مشکل دارد و باید به اکابر برود ولی
بهواسطه آشنایی با شوهر خواهرم من را بهصورت مشروط ثبتنام کرد و گفت اگر
بتواند نمره خوبی بگیرد ثبتنام قطعی میکنم. یک مشکل دیگری هم که داشتم
این بود که وقتی آمدم فارسی هم بلد نبودم حرف بزنم؛ اما همان سال اول ثلث
اول شاگرد چهارم کلاس شدم، ثلث دوم شاگرد دوم و ثلث سوم شاگرداول کلاس شدم و
مدیرمان با میل و رغبت ثبتنامم کرد برای کلاس دوم. مدرسه ما در محله
سنگلج و خیابان خیام بود. ما در مدرسه نظامی وارو با اصول تربیت میشدیم.
با توجه به اینکه مدرسه را از دهسالگی شروع کرده بودید و بااستعداد هم که بودید جهشی نخواندید که جبران شود؟ هیچوقت این کار را نکردم چون نیازی نمیدیدم.
نمیخواستید آن چند سالی که عقبمانده بودید جبران شود؟ آن
فقط سن شناسنامهای من بود و سن واقعی من و حتی جثه و هیکلم متناسب همان
سنی بود که مدرسه را شروع کردم.
در همان دوران کودکی آرزو داشتید در آینده چهکاره شوید؟ من
اصلاً به آینده فکر نمیکردم. من آمده بودم تهران که پیش خواهرم باشم و
اصلاً مدرسه رفتن و درس خواندن من تفریحی شروعشده بود. حتی وقتی ششم تمام
شد مطمئن نبودم که به دبیرستان میروم. مدیر مدرسهمان من را برد و
دبیرستان ثبتنام کرد و 8 تومان هم از جیب خودش هزینه مدرسه را داد که من
درسم را ادامه بدهم.
یعنی به هیچ شغلی فکر نمیکردید؟ واقعاً
به چیزی فکر نمیکردم. ببینید شما باید برگردید به 80 سال پیش تهران و
شرایط آن روز را ببینید. آن زمان بچههایی که به دبیرستان میرسیدند
مستقلتر از بچههای امروزی بودند و خیلی کم به خانوادههایشان متکی بودند.
شاید بهندرت اتفاق میافتاد پدر و مادری به مدرسه بروند مگر در شرایط
خاص. شوهر خواهر من
باوجودی که از علمای تهران بود ولی نمیدانست دبیرستان من کجاست؟!
کسی
که لباس مقدس طبابت به تن میکند حق ندارد و نباید به این حرفه به چشم
تجارت نگاه کند. یک پزشک باید تمام فکر و ذهن اش بر دو اصل متمرکز باشد،
یکی اینکه هرروز به میزان دانش و علماش اضافه کند و دوم اینکه صادقانه و
خالصانه در خدمت مردم باشد و بیریا و چشمداشت تلاش کند. من بهعنوان
پزشکی که 60 سال است طبابت میکنم فقط یک توصیه دارم و اینکه اگر لباس
پزشکی میپوشید فقط به آن مدرک و کاغذی که به شما میدهند اکتفا نکنید
تمرین انسان بودن و حکیم بودن کنید و از رفتار و منش پزشکانی که هم طبیب
بودند و هم حکیم درس بگیرید و آنها را سرلوحه رفتار خود کنید کسانی مثل
رازیها و ابوعلی سیناها که فخر پزشکی ما محسوب میشوند.
با توجه به این توصیه و تاکیدی که دارید شما در حال حاضر اخلاق در جامعه پزشکی را چگونه ارزیابی میکنید؟ به
نظر من 60 درصد پزشکان ما متعهد به اخلاق و منش انسانی هستند، نه اینکه
بقیه نباشند آنها هم هستند ولی نمرهشان نزول کرده. بیشتر کسانی که در
کسوت پزشکی طبابت میکنند نه آنهایی که فقط یک اسم و مدرک دارند.
پس شما به جامعه پزشکی نمره قبولی میدهید؟ قبولی با نمره خوب میدهم.
چرا اینقدر همه دوستتان دارند؟ من فکر نمیکنم همه دوستم داشته باشند.
به قدمت تمام این سالها شاگردان و همکارانتان دوستتان دارند. اینکه
نظر لطف دوستان است ولی نکتهای که هست اینکه من هیچوقت در تمام این
سالها سعی کردم کسی را ناراحت نکنم و شاید دلیل این نگاه این است که کسی
از من صدمه ندیده نه اینکه صرفاً من را دوست داشته باشند کسی از من ناراحت و
دلخور نشده است. من همیشه سعی کردم به کسی بدی نکنم.
حتی اگر کسی در حق شما بدی کرده باشد؟ کسی
به من بدی نکرده. من چندین مزیت بزرگ در زندگی داشتهام. من همیشه دوستان
خوب داشتم آشناهای خوب، همکارهای خوب، خانواده خوب، زن خوب بچههای خوب پس
دلیلی نداشته کسی به من بدی کند که من بخواهم با بدی جبران کنم. در تمام
این سالها کسی من را اذیت نکرده. شاید من بیاحتیاطیهایی کرده باشم ولی
آنقدر نبوده که کسی را برنجانم.
بدی نبوده یا شما بدی را ندیدید؟ کسی به من بدی نکرده و بیادبی یا برخورد ناشایست نداشته است.
خیلی کمتر از سن شناسنامهایتان به نظر میرسید، فکر میکنید چرا اینقدر خوب ماندید؟ من
دو یا سه سالی با سن شناسنامهایام فرق میکنم و کوچکترم ولی دلیل اینکه
هنوز در این سن سرپا ماندم این است که تعادل را در زندگیام حفظ کردهام.
نه زیاد خوردم نه زیاد نوشیدم و در استراحت و خواب تعادل داشتم.
تماموقت
کار میکردم و کارم را عاشقانه دوست داشتم و همینها خیلی تاثیرات مثبتی در
روحیه آدم دارد. همیشه کمی ورزش سبک میکردم. همچنان هفتهای دو روز شنا
میکنم. در حال حاضر آرتروز دارم، قلب و چشمم را جراحی کردم اما به این
چیزها اهمیت نمیدهم من زندگی و کارم را دوست دارم و همیشه از زندگیام
لذت بردم. صبح زود از خواب بیدار میشوم و بعد از نماز صبح نمیخوابم. شب
هم زود میخوابم. این دو در حفظ سلامتی بسیار تاثیر دارد که البته جوانان
این کار را نمیکنند.
یکی از مشکلات این است که تلویزیون تا دیروقت برنامه
پخش میکند و مردم را بیدار نگه میدارد که این برای سلامت جامعه خطرناک
است. بهخصوص افراد شاغل که صبح زود از خواب بیدار میشوند باید ساعت 9 شب
بخوابند و در خوردن همیشه رعایت میانهروی کنند. من هیچوقت به دنبال چیزی
نرفتم که احتمال میدادم به دست نیاورم. قبل از اینکه به سمت چیزی بروم فکر
میکنم که چقدر احتمال وجود دارد که به آن برسم اگر ممکن است به چیزی به
بهترین شکل برسم به سمتش میروم وگرنه اصلاً سمت هدفهای دستنیافتنی
نمیروم. وقتی قناعت و اعتدال در زندگی داری میتوانی شاد زندگی کنی.
همیشـه در زندگـیتان اینطـوری هدفگذاری میکردید؟ بله
تقریباً. وقتی حرص و ولع نداشته باشید، پا تو کفش دیگران نکنید و به دنبال
ثروتهای دستیافتنی نباشد با آرامش زندگی میکنید. آدمی که اینطوری
نباشید همیشه ناراحت و ناراضی است. یکچیز دیگری که باعث آرامش من در
زندگیام شده این است که من هر خطایی را ببینم گناهش را به گردن دیگران
نمیاندازم و کسی را متهم نمیکنم، همیشه به خودم برمیگردم با خودم
میگویم شاید جایی من کمکاری و قصوری داشتم که به این مشکل مبتلا شدم. من
هیچوقت شخص ثالثی را در زندگیام گناهکار نمیبینم.
دوران مدرسه شمامصادف شد با جنگ جهانی؟ شهریور 1320 میخواستم به کلاس ششم بروم که جنگ جهانی شد.
از جنگ چه تصوری داشتید؟ خیلی
سر درنمیآوردم ولی خوب میدیدم خواهرم و همسایهها آذوقه جمع میکنند و
مدام حرف جنگ و قحطی و این چیزهاست و بعد شنیدم که میگفتند شاه رفته. دوره
دبیرستان را در مدرسه ادیب واقع در کوچه نکیسا حدفاصل فردوسی و لالهزار و
بعد مدرسه مروی مقابل سبزهمیدان تمام کردم. سال دوازدهم که بودم بدترین
شرایط اجتماعی و سیاسی بود. متفقین در حال تخلیه ایران بودند یکطرف روسها
یکطرف انگلیسیها و بحث نفت و شکلگیری حزب توده بود. از 1320 تا کودتای
علیه مصدق از بدترین برهههای تاریخی بود و در تمام این سالها وسط آتش
بودم و از سران دانشآموزی تشکلهای طرفدار دکتر مصدق بودم.
پس فقط بچه درسخوانی نبودید، اهل سیاست هم بودید؟ بله
بهشدت. اصلاً شرایط سیاسی و اجتماعی آن روزها و روحیهای هم که من داشتم
زمینهساز بود.
فعالیتهای جانبی به درس و مدرسه لطمه نمیزد؟ منبعد
از کلاس اصلاً کتاب را بازهم نمیکردم سر کلاس که معلم میگفت درس را کامل
میفهمیدم و اصلاً نیازی نداشتم که مدام تمرین کنم، استعدادم زیاد بود و
از طرفی به من امکانات و شرایط دادند. به من این فرصت را دادند که از
استعدادهایم استفاده کنم، شاید اگر این شرایط برای بقیه خواهرها و
برادرهایم هم مهیا میشد آنها همدرس میخواندند.
شرایط مهیا بود ولی شما هم خوب از آن استفاده کردید. بله
خوب ممکن بود من یک ولگرد خیابانی شوم. خواهرم و شوهرش خیلی مومن و مقید و
مذهبی بودند ولی بازهم ممکن بود من نتوانم از شرایطم استفاده کنم.
باوجوداین توصیفات چطور سر از دانشکده پزشکی و طبابت درآوردید؟ داستانش
طولانی است. ببینید من از سال 1315 که آمدم تهران از سال بعدش یک مشکلی
برای ما پیش آمد و اینکه خواهرم و شوهرش دوست نداشتند من تابستانها بیکار
بمانم و با بچههای کوچه و خیابان خیلی قاطی شوم. اولین تابستانی که تهران
بودم شوهر خواهرم سفارش من را به بقالی سر کوچهمان کرد که من بروم و آنجا
مشغول شوم و سرم گرم شود سال دوم رفتم کفاشی و بعد رفتم نجاری و خلاصه
هرسال یک مغازهای میایستادم و کار میکردم تا رسیدیم سال نهم.
وضع مالی
خواهرم کمی بهتر شده بود و در سید نصرالدین خانهای خریده بودند که کنارش
یک داروخانه بود که دنبال شاگرد میگشت شوهر خواهرم که همیشه مراقب من بود
با مدیر دواخانه صحبت کرد و من شاگرد دواخانه شدم. آن زمانها دواخانهها
یا همین داروخانههای امروزی تزریقات و آمپول زنی هم داشتند، من چون سواد
داشتم به من تزریقات هم یاد دادند و نزدیکیهای خانه ما یک دکتری مطب داشت
که بعدها تبدیل شد به استاد و همهکاره من، به نام مرحوم دکتر آرمین که
معرفی شدم به ایشان برای همین کارهای تزریقات. دکتر آرمین یک امتحانی از من
گرفت و من شدم آمپولزن محله و به من آقای دکتر میگفتند و منم یک روپوش
سفیدی میپوشیدم و کلی ژست هم میگرفتم، خلاصه تا کلاس دوازده همین کار را
میکردم تا ویزیتور یک شرکت دارویی هم شدم. همزمان با اینها من فعالیت
سیاسی هم میکردم و یک روزنامهای هم چاپ میکردیم. همین کارها باعث شده
بود که من با پزشکان زیادی آشنا شوم.
پس تحت تاثیر این شرایط پزشکی را انتخاب کردید؟
اول میخواستم داروسازی بخوانم اما دکتری که من برایش در دواخانه کار
میکردم و همچنین دکتر آرمین من را برای شرکت در پزشکی تشویق کردند، در سال
1327 در کنکور دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شرکت کردم و نفر بیستم شدم.
سال دوم دانشکده بودم که مسئول چاپ مجلات دانشکده شدم. در سال 1333 دانشکده
پزشکی را تمام کردم. به مدت کمتر از یک سال دوران خدمت را در سازمان
شاهنشاهی درمانگاه کاخک گناباد خراسان گذراندم. سپس در امتحان دستیاری شرکت
کردم و در دستیاری آسیبشناسی پذیرفته شدم.
اگر به گذشته برگردید بازهم پزشک میشوید؟ اگر
به گذشته برگردم هر خدمتی که از دستم بر بیاد انجام میدهم حتی پزشکی و
البته بستگی به شرایط دارد. من الان هم از پزشکی خیلی راضیام چون فکر
میکنم معلم نسبتاً موفقی در پزشکی بودم.
با این علاقه بچهها را هم تشویق میکردید که پزشکی بخوانند؟ بچههایم
را به بهترین مدارس فرستادم ولی برای انتخاب، هیچ رشتهای را به آنها
تحمیل نکردم. تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که بچهها درس بخوانند.
شما پزشک ثروتمندی هستید؟ من
از ثروت بدم میآید و هیچوقت در قیدوبندش نبودم. من نیازی به اندوختن
پولندارم. جمع کنم که چه کارکنم؟ یک زمین 15 هزار متری در کنار دریا دارم
که سالها پیش خیلی باقیمت کمی خریدم که ماندهام با آنچه کنم و دلم
میخواهد یک موسسه خیریه تاسیس کنم. همین یک ملک هم که دارم مانده بیخ ریش
خودم. من زندگیام را از صفر ساختم. زمانی که باهمسرم ازدواج کردیم حقوق
هرکداممان 1600 تومان بود یکخانهای اجاره کرده بودیم در بلوار کشاورز
ماهی 800 تومان و از همینجا زندگیمان را ساختیم و هیچوقت حرص مال دنیا
را نزدم. به تهران آمدم و دوره دستیاری را که آن زمان 2 سال و نیم بود طی
کردم. پسازآن رئیس درمانگاه دانشکده پزشکی شدم. آن زمان بهجای استادیار
از عنوان رئیس درمانگاه استفاده میکردند. ضمن اینکه رئیس درمانگاه شدم در
بورس شورای فرهنگی بریتانیا شرکت کردم و خوشبختانه نفر اول شدم. در سال
1337 به انگلستان رفتم و 18 ماه در آنجا بودم. در دو بیمارستان بزرگ
کاردیفولز و همراسمیت لندن فوق تخصص آسیبشناسی قلب و ریه را اخذ کردم. در
ضمن به علت فعالیتهایم موفق شدم به عضویت شورای پزشکان سلطنتی انجمن
پاتولوژی بریتانیای انگلستان درآیم. در سال 1339 به ایران بازگشتم. دو سال
بعد یعنی در سال 1342 و در زمان ریاست دکتر فرهاد در امتحان دانشیاری شرکت
کردم و دانشیار شدم. سپس بهعنوان رئیس بخش آموزش آسیبشناسی دانشکده پزشکی
فعالیت کردم. در سال 47-1346 به مقام استادی رسیدم. در این مدت علاوه بر
اینکه در دانشکده پزشکی عهدهدار آموزش دانشجویان بودم در آزمایشگاه مرکزی
نیز کار میکردم.
در این سالها فعالیتهای دیگری هم داشتید؟ در
بیمارستان سینا بخش آسیبشناسی را راهاندازی کردم. تا سال 1347
بیمارستانهای دانشگاه علوم پزشکی تهران بخش آسیبشناسی نداشت و همه
نمونهها به دانشکده پزشکی مرکزی ارسال میشد و زیر نظر استاد دکتر آرمین و
همکارانشان مورد بررسی قرار میگرفت. همین امر باعث میشد که نمونهها
خراب شود، بنابراین پیشنهاد دادم که همه بیمارستانها به بخش آسیبشناسی
تجهیز شود که مورد موافقت دکتر صالح رئیس دانشکده و دکتر آرمین قرار گرفت.
لذا اولین بخش را در بیمارستان سینا تاسیس کردم و ریاست آن رابرعهده گرفتم.
در بیمارستانهای دیگر مانند زنان، امیرعلم، بهرامی و... بخش پاتولوژی
تاسیس شد و از استادانی که در بخش آسیبشناسی دانشکده بودند دعوت کردم که
مسئولیت آن را برعهده بگیرند. در نتیجه استاد رئیس بهرامی در بیمارستان
امیرعلم، استاد کریمینژاد در بیمارستان زنان، استاد پیشوا دربیمارستان
فارابی واستاد حجازی در بیمارستان رازی مسئول بخش آسیبشناسی شدند.
راهاندازی این بخشها خوشبختانه خیلی مفید بود و ثمرات زیادی داشت. همچنین
علاوه بر معاونت دانشکده پزشکی، مسئول دورههای تخصصی شدم.
تا زمان دکتر
مژدهی در سال 1350، دورههای تخصصی مدون و مشخصی در ایران وجود نداشت و به
دستور ایشان، مسئول شدم که دورههای تخصصی را با تدوین برنامه به کمک
استادان دانشگاه تهران ساماندهی کنم. خوشبختانه همان زمان وزارت علوم و
آموزش عالی تشکیل شد و دعوت شدم برای ایجاد دورههای تخصصی با آنها همکاری
کنم. در زمان انقلاب استعفا دادم و در بیمارستان سینا کار آسیبشناسی را
دنبال کردم و از آن به بعد در دانشگاه فعالیت داشتم تا زمانی که بازنشسته
شدم. علاوه بر آن در وزارت علوم آن زمان و وزارت بهداشت، درمان و آموزش
پزشکی فعلی به عنوان کارشناس امور پزشکی در دبیرخانه آموزش پزشکی همکاری
کرده و میکنم.
از سال 1370 در زمان ریاست دکتر محمود طباطبایی رئیس
دانشگاه شهید بهشتی و به درخواست دکتر ولایتی با دانشگاه شهید بهشتی همکاری
دارم. در آن زمان بخش تحقیقات ریه بیمارستان مسیح دانشوری، تازه تاسیس شده
بود که از من خواستند به عنوان پاتولوژیست با آنها همکاری کنم. البته
هنوز هم با آنها همکاری دارم. ابتدا به عنوان پاتولوژیست مدعو، بعد عضو
شورای علمی و سپس به عنوان عضو شورای عالی همکاریام با آنها ادامه دارد.
ابتدا هفتهای یکی، دو روز به آنجا میرفتم و پس از بازنشستگی هفتهای سه
روز به آنجا میروم.