شفا آنلاین>اجتماعی>سلامت>علی خدایی که در آزمایشگاه تشخیص پزشکی کار میکند و قصه مینویسد میگوید: برای من همه چیز از شنیدن یک داستان در یک عصر پاییزی و یک کارگاه داستان در رشت شروع شد. جایی که برای اولین بار داستانی از او شنیدم.
به گزارش
شفا آنلاین،به نقل از سپید، داستانی که شکل و شمایل بندرانزلی را
در ذهنم دگرگون کرد و شیفته روایتش شدم. آن وقتها در انزلی دانشجو بودم و
هر وقت از رشت به سمت انزلی حرکت میکردم و در میدان انزلی از سواری پیاده
میشدم، زیر لب با خودم تکرار میکردم: «بازم انزلی، بازم بارون!» جادوی
علی خدایی از همان وقت برای من شروع شد.
بعدها فهمیدم که در آزمایشگاه
یک بیمارستان در اصفهان کار میکند و برایم عجیبتر شد. وقتی برای اولین
بار دیدمش و مجموعه داستان «از میان شیشه، از میان مه» را بالاخره از دست
خودش گرفتم، با داستاننویسی مواجه شدم که آرامش در تکتک کلمهها و
رفتارهایش موج میزد.
داستاننویسی که با ۳ مجموعه داستان «از میان شیشه،
از میان مه»، «تمام زمستان مرا گرم کن» و «کتاب آذر» در آزمایشگاه
بیمارستان «نور علیاصغر» یا به قول خودش «شفاخانه خورشید» اصفهان کار
میکند و به کارش عشق میورزد و این روزها چاپ دوم اولین مجموعه داستانش
در دست انتشار است و یک کتاب با عنوان «نزدیک به داستان» هم در دست چاپ
دارد.
از کی پایتان به آزمایشگاه باز شد؟ سال
۵۵ وارد دانشگاه اصفهان شدم و سال ۶۲ بعد از انقلاب فرهنگی، لیسانس علوم
آزمایشگاهی گرفتم. از سال ۶۰ در آزمایشگاه استادم، «دکتر جلایر» که فقط در
زمینه انگلشناسی کار میکرد، شروع به کار کردم.
استادی که آمیخته از دانش و
ادبیات بود. از سال ۶۰ تا ۹۰ در این آزمایشگاه کار کردم. طرحم را هم در
انگلشناسی گذراندم و درمانهایی که به پیشنهاد سازمان بهداشت جهانی انجام
میشد را یاد گرفتم. در حال حاضر هم حدود ۲۵ سال است که در بیمارستان نور
یا همان خورشید سابق مشغول به کار هستم.
کار در آزمایشگاه را چطور به ادبیات پیوند دادید؟ در
این دوره که سالهای جنگ هم بود، آزمایشگاه ما بسیار شلوغ و پر از
مراجعهکننده بود. آن هم در اصفهان که سالک و انگل پوستی وجود دارد. خستگی
حاصل از این شلوغ بودن آزمایشگاه با هیچ روشی به جز ادبیات و شعر برطرف
نمیشد.
شعرهایی که «دکتر جلایر» از سعدی و حافظ میخواند و از طرف دیگر،
کتابهایی که موقع کار کردن کنار دستم بود؛ مثلا یادم هست که خیل«احمد
میرعلایی» در کتاب طوق طلا. این یکی خیلی در ذهنم مانده، چون در گرمای
تابستان میخواندمش و برقها هم مدام قطع میشد.
به هر حال محیط کار من یک
محیط صمیمی بود. از طرف دیگر با بیمارانی روبهرو میشدیم که سالک داشتند و
باید از آنها با تیغ بیستوری نمونه میگرفتیم و اگر محیط خشک و غیرصمیمی
بود، این کار به سختی انجام میشد؛ یعنی ارتباط چهره به چهرهای که
میتوانست از درد بیمار کم کند را در غیر اینصورت از دست میدادیم. خیلی از
کسانی که از آنها نمونه میگرفتیم، میگفتند شما چقدر با آرامش و درست
نمونه میگیرید و دردش کمتر است.
اولین مجموعه داستانتان چه زمانی منتشر شد؟ اولین
مجموعه داستانم سال ۷۰ منتشر شد که در همان آزمایشگاه «دکتر جلایر» کار
میکردم. در چاپ جدیدی که از این کتاب بیرون خواهد آمد، یک داستان ویژه
آزمایشگاهی هم منتشر خواهد شد که آن زمان «رضا جولایی» در یک مجموعه داستان
از نویسندگان مختلف منتشر کرده بود. این داستان در نسخه قبلی این کتاب
نیست.
چقدر از شخصیتهای آن مجموعه اول از فضای آزمایشگاه بیرون آمد؟ داستانهای
مجموعه «از میان شیشه، از میان مه» مربوط به گذشته خیلی دور من میشود،
اما اتفاقی که میافتاد این بود که گاهی در رفتار برخی بیماران که برای
آزمایش میآمدند، احساس میکردم که شبیه شخصیتهای داستانهایم هستند؛ یعنی
حرکتی در دست یا رفتارشان میدیدم که ناخودآگاه یاد آن شخصیتها
میافتادم.
در کتاب «تمام زمستان مرا گرم کن» هم محیط کار و زندگی شهری من
تا حدودی آمده است. محیط کارم اتاقی بود که کاملا کاشی سفید شده بود. آن
زمان بهصورت دستی اسم بیماران را مینوشتیم و خاطرم هست که وقتی بیماری
نداشتم، در این دفتر نامنویسی، اسم شخصیتهای داستانیام را هم مینوشتم.
حالا آنقدر متاسفم که این دفتر را گم کردم. فضای آن آزمایشگاه تخصصی پوست
بیمارستان نور را برای خودم دوستداشتنی کرده بودم. اینکه شخصیتهای
داستانهایم مثلا چه مینوشیدند؛ برخی چای و برخی قهوه مینوشیدند و در آن
آزمایشگاه مثلا با چراغ الکی، قهوه درست میکردم.
چطور داستان با کارتان پیوند خورد؟ کتابهای
زیادی در آزمایشگاه داشتم و وقتی چشمم را از میکروسکوپ برمیداشتم، کتاب
باز بود و یک قسمت از یک داستان کوتاه میخواندم. بعدها که به آزمایشگاه
عمومی بیمارستان رفتم، اتاقم پر از یخچالهای بزرگ بود. وقتی خسته میشدم،
پشت یک یخچال مینشستم و یک داستان میخواندم و در این فاصله کسی متوجه
نمیشد که در پناهگاه خودم نشسته و داستان میخوانم. از طرف دیگر، گاهی
احساس میکردم به این احتیاج دارم که یک مطلب علمی بخوانم.
درنتیجه لای
برخی از کتابهای داستان من، یک تکه از کتابهای علمی هم وجود داشت؛ مثلا
چند وقت پیش لای یک کتاب داستان دیدم که یک قسمت از کتاب بیماریهای عفونی،
نوشته دکتر «اسماعیل صائبی» بود؛ یعنی آنوقت، وسط داستان خواندن، مطلب
علمی هم میخواندم. مثل این است که بستنی و فالوده را باهم بخوریم.
از یک
متن به یک متن دیگر رفتن را دوست دارم و با این نگاه این مطالب علمی را
میخواندم که انگار دارم روایت زندگی یک سالک را میخوانم. نکته جالب دیگر
اینکه وقتی وارد آزمایشگاه عمومی بیمارستان شدم، کار بخش اورولوژی
بیمارستان هم با من بود. باید همه نمونههای ادرار را میدیدم.
مریضها را
از روی نمونه ادرار میتوانم بشناسم. به کارآموزم میگویم که این مریض تا
چند وقت بعد چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. انگار یک بخش از یک داستان یا
رمان است. کار با میکروسکوپ، آدم را جزئینگر میکند. این موضوع باعث شد در
داستان هم به جزییات اهمیت ویژهای بدهم. درنتیجه این نکتهها باعث شد که
این ۲ کار را بهخوبی تلفیق کنم.
چقدر از دیالوگهای مراجعهکنندگان در داستانها استفاده کردید؟ آزمایشگاهیها
اصولاً با بیمار سروکار ندارند و نمونهگیر با بیمار دیالوگ دارد، اما چون
من کار نمونهبرداری پوستی انجام میدهم، با بیمار صحبت هم میکنم. این
دیالوگها باعث میشود که بیماران گاهی قصه هم برایم تعریف کنند. این
قصهها از زندان رفتن همسر تا دعوای عروس و مادرشوهر و خیلی مسائل جزئی
دیگر را شامل میشود؛ مثلا چون من نمونه گال میگیرم، ماجراهای زیاد و
خاطرات زیادی دارم که البته قابل تعریف کردن نیست.
زندگی در اصفهان چه تاثیری روی نوشتههایتان گذاشته است؟ من
اصفهانی نیستم، اما در اصفهان زندگی میکنم. در کارهای اخیرم بیشتر به
اصفهان پرداخته میشود. ساعات بیشتری از روزم را در بیمارستان هستم و
گفتوگوهای هر روزهام با مراجعین و همکارانم است. در نتیجه کلمههای آنها
روی کارهایم تاثیر گذاشته است.
هنوز هم کتاب در آزمایشگاهتان جایی دارد؟ ما
در آزمایشگاه یک کتابخانه داریم که به همکاران و کسانی که اهل کتاب خواندن
هستند، کتاب میدهیم تا بخوانند. هم آقایان و هم خانمها کتاب میگیرند و
میخوانند. اتفاقا کتابهای خوبی هم میخوانند، نه مثل رمانهایی از قبیل
کتابهای «عامهپسند»
یعنی خواندن این جنس رمانها خوب نیست؟ اصلا
معتقد نیستم که خواندن کتابهای عامهپسند سطحی بد است، اما کسی که کار
حرفهای داستان میکند، باید این جنس نوشتهها را هم بخواند. ولی اینکه یک
نفر فقط در کتابهای اینگونه یا این قبیل بماند، انتخابهایش مثل دیدن
مداوم فیلم فارسی است. یعنی به این سمت میرود که معیارهایش مثل سریالهای
تلویزیونی باشد؛ یک آدم خوب و یک آدم بد وجود دارند و منتظر شاهزاده با
اسب سفید هستند. وقتی کسی فقط در این جنس رمانها بماند، در یک نقطه در جا
میزند و رنگارنگ نمیشود، اما این کتابها باید توی ویترین یک مخاطب
داستان وجود داشته باشد.
بالاخره علی خدایی را آزمایشگاهی تعریف کنیم یا داستاننویس؟ من
در یک بیمارستان حدوداً ۱۰۰ ساله کار میکنم. بیمارستان «نورحضرت
علیاصغر» در سال ۱۳۰۹ به نام «شفاخانه خورشید» افتتاح شد. این بیمارستان
در چند قدمی میدان نقشجهان است. همیشه به این فکر میکنم که حتماً
شاهعباس یا خیلی از قزلباشها از کنار بیمارستان ما رد شدهاند. این موضوع
احساس غرور خوبی به من میدهد. دکتر «غلامرضا معصومی» ریس بیمارستان و
دکتر «محمد شماس اصفهانی» مدیربیمارستان نورعلی اصغر توجه زیادی به
بیمارستان دارند و سعی میکنند که بافت قدیمیاش را حفظ کنند و چهره
بیمارستان را متناسب با شهر اصفهان و میدان نقش جهان نگه دارند. این برای
من خیلی مهم است.
به قول «زویا پیرزاد»، این وجه آزمایشگاهی من است که
بهشدت با اصفهان مخلوط میشود. وجهی که اگر یک روز گنبد مسجد جامع عباسی
را نبینم، انگار یک چیز گمکردهام. وجهی که وقتی در کتابخانه بیمارستان
مینشینم، عالیقاپو بارنگ قهوهای را نبینم، اذیت میشوم. وجه داستانی من
هم از اصفهان و همین بیمارستان میآید. انگار در اینجا یکبخشی از تاریخ
هستیم. اگر در کار روزمره غرق شویم، این بخش تاریخی را نمیبینیم، اما اگر
در کار روزانه غرق نشویم، فکر میکنیم مردم هنوز به شفاخانه خورشید میآیند
تا حالشان خوب شود و بروند.
در پایان فکر میکنید چه مشکلات صنفی برای آزمایشگاهیها وجود دارد؟ بهسختی
کاری که در علوم آزمایشگاهی وجود دارد، توجه زیادی نشده است. وزرای بهداشت
شاید به بخشهای دیگر توجه زیادی کرده، اما این بخش قدری مغفول مانده
است.هر چند وجود همکارانی مثل دکتر «سعادت خلیلیان» که دلسوز این عرصه
هستند همیشه برای من دلگرم کننده است. ایشان هر روز با روش خاص خودشان
اخبارجدید و نکتههای علوم آزمایشگاهی را روی تخته مینویسند تا مرور و
یادآوری باشد برای دیگران.