کد خبر: ۸۹۹۸۱
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۵ - ۲۹ آذر ۱۳۹۴ - 2015December 20
خدا قسمت کند چند سال پیش حضرت مولانا طلبید و به پابوسی آستانش راهی قونیه شدیم. اینکه چه گذشت و چگونه گذشت تا برسیم به آن قبه فیروزه‌ای و مقبره عظیمی که با حریر سبز پوشانده‌اند، بماند.
چیزی که می‌خواهم بگویم حکایت سرگیجه‌ای است که هر ایرانی در نخستین دیدارش با آن هموطن خراسانی دچارش می‌شود؛ جایگاه اولیاءاللهی که ترکان برای این شاعر خراسانی قائلند و ممنوعیت نشان دادن لحظه‌ای اشتیاق معنوی و سر در جیب مراقبت فرو بردن و زمزمه شعری در آن خلسه شاعرانه، چنان گیجت می‌کند که نمی‌دانی به مسجد رفته‌ای یا نمایشگاه. معجونی از آرامگاه و ویترین و رنگ. لباسی آویخته‌اند دیلاق و دراز و ارغوانی که مثلاً مولانا می‌پوشیده و نی هفت بندی که مثلاً او

می‌نواخته.

توی حیات دکه‌ای بود که تبر و کشکول و کتاب و سوغاتی‌های ارزان می‌فروخت و در آن مولانا بیانه مثنوی زیبایی به خط فارسی. من و همسفری بی‌هوا دستمان رفت سمت مثنوی و مشغول خواندن شدیم: «بشنو از نی چون حکایت می‌کند/ وز جدایی‌ها شکایت می‌کند...» چند بیت پایین تر نرفته دور و برمان شلوغ شد و دست‌ها به نشانه دعا بالا رفت. آیینی شد که باید با احترام تا انتهایش پیش می‌رفتیم.

صدای آمین آمین بلند شد و کار بالا گرفت. به انتهای هر بیت که می‌رسیدیم زن و مرد دست به آسمان می‌بردند و فریاد می‌زدند آمین. «آتش است این بانگ نای و نیست باد/ هر که این آتش ندارد نیست باد...آمین!»

می گویند آتاتورک دستور داده بود آرامگاه را قفل کنند و مراسم سماع را برچینند. اما مردم قونیه هر شب روی قفل‌های بزرگ شمع روشن می‌کردند و در گوشه کنار مثنوی می‌خواندند و سماع می‌کردند. از همان سال‌ها دیگر لفظ «خاموش کردن» برای چراغ‌ها و بستن برای درها به کناری گذاشته شد و واژه «سر کردن» جای هر دو را گرفت و حالا شب‌ها دربانان چراغ‌ها و درها را سر می‌کنند و می‌روند.

یعنی از همان سال‌ها که آرامگاه تبدیل به موزه شد و با این شرط درهای سر شده را گشودند که سماع جای دیگری باشد؛ سالن ورزشگاه یک دبیرستان. جایی دور از حال و هوای معنوی و اجرای نمایشی صرف از داشته‌های صنعت توریسم. اما معجون ناخوشایند نمایش و معنویت آنجا هم توی ذوق می‌زد؛ یادم هست روی آخرین پله چند نیمکت رنگ و رو رفته چوبی چیده بودند تا کسی سرپا نماند. درست مثل نیمکت مدرسه‌های خودمان.

من برای گرفتن عکسی از مراسم که در آن گودی برگزار می‌شد روی یکی از نیمکت‌ها رفتم. خانمی که پایین تر روی پله نشسته بود و متوجه کار من شده بود، گفت «اینجا یک مکان مقدس است، چرا بی‌احترامی می‌کنی؟» گفتم سالن ورزش مقدس است یا این نیمکت چوبی؟ منتظر جواب نماندم و زدم بیرون. دنبال کسی برای مصاحبه می‌گشتم و می‌دانستم که‌اندیشمندان و ادیبان زیادی از گوشه کنار دنیا آمده‌اند و گفتم اگر شانس بیاورم ترکی بلد باشند، خوب کاسب شده ام و این بهتر از شنیدن غرغر آن
خانم است.
توی سالن لابی چند نفر خارجی گعده کرده بودند و انگلیسی حرف می‌زدند و معلوم بود همان هایی هستند که دنبال شان می‌گردم. چند بار ترکی- انگلیسی گفتم که استانبولی بلدند یا نه که معلوم شد بلد نیستند. ناامید این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به همسفری که انگلیسی‌اش بهتر از ترکی من بود. داد زدم: «اسماعیل اسماعیل! به دادم برس بیا چند تا سؤال از این آقایان بپرس...» حرفم تمام نشده بود که یکی از استادان گفت: «ایرانی هستی؟ خب فارسی حرف بزن چرا داد می‌زنی؟» بعد معلوم شد الجزایری است و مولوی شناس است و یکی شان هم امریکایی و دو نفر دیگرشان آلمانی و فرانسوی و هر چهار نفر فارسی را مثل بلبل حرف می‌زنند و من به اسماعیل هیچ احتیاجی ندارم.

سؤال‌های من که تمام شد، آنها سؤال پیچم کردند که نیشابور با مشهد چقدر فاصله دارد و طوس دقیقاً کجاست و لهجه تهرانی و اصفهانی و یزدی چه فرقی دارد و با اجازه ادای همه را درآوردم. هیچ کدام شان ایران نیامده بودند و تنها به عشق مولانا فارسی یاد گرفته بودند و در ترکیه دنبال ایران می‌گشتند. یعنی هر کسی که از هرکجای دنیا آمده بود دنبال ایران می‌گشت جز ما و خود ترک‌ها. ما دنبال آنها بودیم و آنها دنبال پول نمایش.
به به چه کباب هایی دارد این قونیه، چه سس کچاپی درست می‌کنند این خراسانیان آناتولی! چه بلوجین‌هایی، چه پیچسکن‌های خوش دوختی، چه مراسمی می‌گیرند برای مولوی چه سماعی چه نی محزونی به به! خدا قسمت کند شما را.ایران

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: