کد خبر: ۸۹۵۸۸
تاریخ انتشار: ۰۰:۴۵ - ۲۶ آذر ۱۳۹۴ - 2015December 17
شفا آنلاین>اجتماعی>صورتش را اصلاح کرده و موها را رو به بالا شانه زده. آینه را می‌گیرد جلوی رویش و همانطور نگه می‌دارد. پدر با چشم اشاره می‌کند که یعنی خوب است... دستت درد نکند... خدا عمرت دهد... پیر شوی و حرف‌های دیگر که می‌شود از همان اشاره چشم فهمید.

به گزارش شفا آنلاین،آخری را دوست ندارد. «پیر شوی». از بچگی، هرکس می‌خواسته دعای خیری بکند، دستی به سرش می‌کشیده و همین را می‌گفته. حتماً برای پدر هم خیلی این دعا را کرده‌اند. پیر شوی... پیر شده پدر. نزدیک 90. لب‌ها باز می‌شوند اما حرفی درنمی‌آید.

همان اشاره کوچک چشم هم کافی است. غذا را که در دهان پیرمرد می‌گذارد، قیافه‌اش یک جوری است که انگار دارد به بچه‌اش غذا می‌دهد.« بخور عزیز دلم! جان دلم...»

زهرا 43 ساله است. ته تغاری بابا. برادر و خواهرها همه رفته‌اند سر خانه و زندگی خودشان. بچه دارند. عروس و داماد و نوه. زندگی‌شان پر و پیمان است. زهرا شوهر نکرده. نه اینکه خواستگار نداشته باشد. خودش اینجور می‌گوید.

«تا همین سه چهار سال پیش هم در خانه‌مان را می‌زدند. حالا نه اینکه موقعیت‌های خیلی خوبی هم باشند. ولی بدک هم نبودند. یکی‌شان اما انصافا خوب بود. با شرایط من هم کنار می‌آمد. خودم راضی بودم اما نمی‌دانم چه شد که یکهو همه چیز به هم خورد. آن موقع بابا بهتر از حالا بود. می‌توانست چند قدم بردارد.»

زهرا بلند قد و درشت اندام است. شاید اگر نبود، نمی‌توانست پدر را که حالا به قول خودش پوست و استخوان شده، کول بگیرد و جا به جا کند: «دکترش را خودم می‌برم. رانندگی را 3 سال است یاد گرفته‌ام. بدون وسیله خیلی سخت بود. پول آژانس‌اش یک طرف، دردسرهای دیگرش هم بود. این پراید را بچه‌ها با هم پول گذاشته‌اند برایم خریده‌اند. مزد نگهداری از بابا! من که چیزی نمی‌خواهم. جانم به جانش
بسته است.»
زهرا کار نمی‌کند. یک وقتی منشی یک شرکت ساختمانی بوده. آن وقت‌ها بیست و پنچ شش ساله‌ بوده: «مادر هنوز نرفته بود. برای خودم می‌رفتم و می‌آمدم. خوب بود. کارم را دوست داشتم. بالاخره درآمد داشتم برای خودم. حالا حقوق بابا هست. بچه‌ها هم کمک می‌کنند. خصوصاً محمود.» محمود یکی از برادرهاست. زهرا دو تا برادر دارد. محمود و مهدی. مهدی ایران نیست. 20 سال است که رفته. محمود هوایشان را دارد. «اگر زنش اجازه دهد! پیری مال همه هست.

من که دیگر از زندگی خودم گذشته‌ام. خیلی‌ها می‌گویند برایش پرستار بگیرید. اما من خودم نمی‌توانم. حالا دیگر بقیه فکر می‌کنند نگهداری از بابا فقط وظیفه من است. قبلاً بعضی وقت‌ها سرشان غر می‌زدم که شما هم بچه این پدر هستید. بعضی کارها را لااقل انجام دهید. فایده هم نداشت البته. خواهرها که سرشان بدجور به زندگی گرم است. برادرها هم همین محمود است که آن هم خودش خوب است اما زنش نمی‌گذارد زیاد کاری برایمان بکند. زود صدایش درمی‌آید.»

زهرا چشمداشتی از زندگی ندارد. دلش را به روی همه خوشی‌ها بسته. آدم را یاد «آبجی خانوم» هدایت می‌اندازد. دلش خوش است به همین اشاره‌های پدر و عکس قاب شده‌ای که زهرای 6 ساله را نشان می‌دهد که روی پای پدر نشسته و یک فرفره توی دستش است و دارد می‌خندد.

پدر توی آن عکس هم قشنگ معلوم است که سن و سالی داشته. هرچه باشد، زهرا ته تغاری است: «بچه کوچک خانه بودن این‌ها را هم دارد دیگر. حالا اگر من هم ازدواج کرده و رفته بودم، چه کسی می‌خواست به بابا برسد؟! ما که آنقدر بی‌معرفت نیستیم که پدر و مادرهای‌مان را خانه سالمندان بگذاریم ولی دروغ چرا، گاهی آنقدر خسته می‌شوم که دوست دارم عمرم زودتر تمام شود. پیری را دوست ندارم. حالا من هستم که به بابا برسم، خودم پیر شوم که هیچ کس را ندارم کاری برایم بکند. نه شوهری،
 نه بچه‌ای...»
زهرا دوست دارد سفر برود. سال‌هاست پایش را از شهر بیرون نگذاشته. «دلمرده شده‌ام. پیر شده‌ام. موهایم همه سفید است. حالا گیریم که نگهداری از بابا هم نباشد؛ دیگر چه کسی مرا می‌گیرد. حالا البته یک فکرهایی دارم. شاید بتوانم یک بچه از بهزیستی بگیرم و بزرگ کنم. حالا که نه...» حرفش را می‌خورد. حتماً منظورش بعد از مرگ پدر است. پدر نگاهش خیره است. بی‌‌هیچ حرفی. زهرا انگار که ناگهان رشته افکارش پاره شده باشد، صدایش را کمی بالا می‌‌برد و می‌گوید: «نه، نه... آن را هم نمی‌خواهم. بچه بیچاره چه گناهی دارد که بعداً گرفتار من شود.» و بعد لحنش غمگین می‌شود و آرام می‌گوید: «دوست ندارم پیر شوم.»ایران

 

برچسب ها: پیر ، موقعیت ، خواستگار
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: