شفا آنلاین>اجتماعی>با چرخ دستی پر از بار میان جمعیت میدود. سرعتش در آن شلوغی و ولوله بازار حیرتآور است. میدود و چرخ دستی سنگینش را به سختی از میان جمعیت عبور میدهد.
به گزارش
شفا آنلاین،
آنقدر خبره است که راهش را به هر حال باز میکند،
بدون آنکه به کسی برخورد کرده باشد یا بارهایش جابه جا شود. میلههای فلزی
میانه پیادهرو و یکی از دالانهای بازار مانع چرخ دستی است. کارتنها را
زمین و آنطرف میله تند تند روی کول میگیرد و به سمت یکی از حجرهها
میدود.
این کار هر روز علی است. سالهاست در
بازار تهران باربری میکند. آفتاب
سوخته است و صورتش پر از چین و چروک. چروکهای صورتش خبر از رنج زندگی
میدهد تا پشت سر گذاشتن عمر طولانی. لباسهایش مندرساند و بیشتر مناسب
تابستان تا یک صبح سرد پاییزی. با لحن پر هیجانی حرف میزند و مدام
دستها را در هوا تکان میدهد: «روزی 40 – 50 هزار تومان درآمد دارم. از
زمان ده شاهی اینجا کار میکنم.همه چی بار میکنم چه فرقی داره، مهم اینه
که خرج زندگی دربیاد.
زندگی بچرخه.» دستهای بزرگ و پینه بستهاش را گذاشته
قسمت جلوی چرخ دستیاش همان جایی که از رد سالیان دراز هل دادن
چرخ، فلز را صیقل داده.
از زمان ده شاهی در بازار کار میکنی؟ یعنی از چند سال قبل؟ توی چشمانم زل
میزند: «نمیدونم اما ده شاهی میگرفتم بار میبردم. خیلی سال قبل. 55
سالمه، اما صورتمو ببین خیلی بیشتر میاد از بس کار کردم.»
در شلوغی بازار حرف میزنیم. همان جایی که خیلیها داد میزنند و تبلیغ
جنسهایشان را میکنند: لاک سه هزار تومان، شال نخی 5 هزار تومان. همان
جایی که بوی ادویه، سبزیها، انواع و اقسام چایها، ترشیها و آلوهای
جنگلی هوش از سرت میبرد. همان جایی که چند لحظه توقف کردنات هم نظم عادی
خیابان را به هم میریزد.
همان جایی که پیادهروهایش محل کارهمیشگی
باربرهاست. دو سه نفری دورعلی را گرفتهاند.علی که مدام میخندد و تکرار
میکند از زمان ده شاهی اینجا بوده. در بازار همه میشناسندش. از بچگی
باربری میکند. میگویند یک علی است و یک بازار تهران. چرخ دستیاش را هل
میدهد و با همان سرعتی که آمده بود در میان جمعیت گم میشود.
آقا مهدی را در کوچه مروی میبینم؛ کنار چرخ دستیاش ایستاده و نفس تازه
میکند. دور گردنش دستاری سبز رنگ بسته. یک شال سبز هم دور دستانش گره
کرده. کلاه بیرنگ و رویی هم روی سر گذاشته و کاپشن سیاه رنگی با حاشیههای
نارنجی به تن دارد. در تمام مدتی که با من حرف میزند، دستانش را از میله
چرخ باربریاش جدا نمیکند. شغل اصلیاش کشاورزی است، در یک استان غربی
کشور. چند ماه در سال میآید اینجا. به قول خودش کارگر فصلی است.
پسرهایش
در بازار تهران کار میکنند، روی موتورسیکلت. خیلی خوش ندارند پدر 70
سالهشان اینجا باربری کند به غیرتشان برمیخورد. او اما اهمیت نمیدهد؛
چه کند؟ بالاخره کار که عیب و عار نیست کمک خرج زندگی که میشود با همین
چند ماه کار.
در شهرشان برنج، جو و گندم میکارد، تحت پوشش کمیته امداد هم هست
اما باز خرج زندگی درنمیآید: «بیشتر بار سبک میبرم، سنگین نمیبرم از 40
هزار تومان تا 60 هزارتومان درآمد روزانه دارم. معلوم نمیکند. پسرهام
نمیگذارند درست و حسابی کار کنم. الان کار نیست تو شهرمان. پسرها هم
میگویند، نمان اینجا.هوایم را دارند اما خب نان و آب نمیشود.»
تعداد
زیادی از باربرها در نزدیکی میدان امام ایستادهاند، در میان صدای کر کننده
بوق ماشینها و موتورسیکلتها. چرخ دستیهایشان هم دورو برشان است. تعداد
چرخ دستیها زیاد است، برخی باربرها کنار چرخ دستیشان ایستادهاند و برخی
هم چرخشان را رها کردهاند تا ناهاری بخورند. دوستانشان مراقب هستند.
روی بیشتر چرخها یک پلاک سبز رنگ کاغذی نصب شده.
یکی از باربرها جوان است، با اورکت امریکایی رنگ و رو رفته و شلوار
جین کنار چرخاش ایستاده. 35 ساله است. بارها از من میپرسد خبرنگار
صدا و سیما که نیستم چون دلش نمیخواهد تصویری از او برداشته شود. وقتی به
او اطمینان میدهم قرار نیست عکس و تصویری از او برداشته شود سر درد و دلش
باز میشود و درباره خودش و همکارانش برایم حرف میزند.
همه باربرها را خوب
میشناسد و یکی یکی معرفیشان میکند از مردی که 50 سال است اینجا کار
میکند و به قول او پیر بازار است تا پیرمرد باربر دیگری که شوخ است و همه
به حرفهایش میخندند. ابروهایش را بالا میاندازد: «باورتان میشود 80 ساله
است و هنوز بار میبرد. اینها از با تجربههای این کارند.»
از خودش شروع میکند. دو ترم مدیریت بازرگانی خوانده، اما فهمیده تحصیل
فایدهای ندارد. همه پسرعموهای تحصیلکردهاش بیکارند. برادرش جغرافیای
اقلیم خوانده و اینجا کار میکند. در شهرشان کشاورزی دارند و دستی هم در
بازار آزاد. اما زمستانها که بیکار میشود میآید بازار برای باربری.
تأکید میکند که او کارگر فصلی است و خیلیها اینجا دائمی باربرند.
به میله پشت سرش تکیه میزند و تند و تند حرف میزند: «بار مشتریها را
جابه جا میکنم. شده روزی 200 تومان هم کار کنم. ولی هر روز که نیست. الان
از صبح بیکاریم. بیشتر بافت جابه جا میکنم. 10 هزار باربر با کارت پلاک
داریم. هرکی بخواهد یه چرخ میخرد و میآید باربری. ورودی و خروجی بازار را
بستهاند، ضعف مدیریت است دیگر.»
کاغذهای سبز رنگ که در قسمت پائینی چرخ دستیها نصب شدهاند کارت
پلاکند.همانها که هر باربر تازه واردی 50 هزار تومان بابتش میپردازد و
ماهانه 30 هزار تومان هم بابت شارژش میدهد.
جوان دستهایش رابه هم میمالد، خشکی و سفیدک رویشان معلوم است.
مثل دستهای اغلب باربرها بزرگ است و پینه بسته. مردی را که چند قدم دورتر
از ما ایستاده نشان میدهد، همان که 50 سال است اینجا کار میکند و پیر
بازار است. مرد موهای جوگندمی دارد، کاپشن برزنتی پوشیده. پارگی کتانیهای
سفیدش از همین فاصله هم معلوم است. همان کتانیهایی که 12 ماه سال پایش
هستند.
جلو میآید. باربر دائمی است. قرمزی آتش سیگارش توی چشم میزند: «راضی
نیستم، خانم راضی نیستم در نمیآید خرج خانه. من هم با چرخ کار میکنم،
قبلاً بهتر بود، الان 50 تومان هم در روز در بیاورم یک ناهار بخورم 10 هزار
تومانش میرود. دروغ میگویم؟ اصلاً نمیرسد.8 بچه دارم. کسی نیست در
بازار که من را نشناسد از بازاریها گرفته تا مشتریها. کسبه فرق دارند به
ما اعتماد دارند. حتی پول دستی هم به ما میدهند، میلیاردی اعتبار داریم.
همه بچههایم را باسواد کردم، نان حلال درآوردم. دو نفر از بچههام بانک
کار میکنند.» پسر جوان به میان حرفهایش میدود: «از درد و مرضهایت
هم بگو.» 58 ساله است اما مثل اغلب باربرها سنش بیشتر نشان میدهد. آهی
میکشد: «شغل سختی است خانم، خیلی سخت. دوبار کمرم را عمل کردهام. مشکلات
زیاد است. واقعاً شغل عذابآوری است، بساطیها که بساط میکنند، بینشان
راه رفتن واقعاً سخت میشود.»
پسر جوان که سعی میکند باربرهای بیشتری را دورمان جمع کند دلش طاقت
نمیآورد و باز توضیح میدهد: «مشکلات کلیشهای بازار است. ورودیها را
بستهاند، بساطیها و دستفروشها زیاد شدن. رد کردن چرخها از میانشان
خیلی سخت شده. این حاج آقا پشتکار داشته 50 سال این طور کار کرده. ولی همه
که این توان را ندارند.»
محسن 28 ساله هم حالا به جمعمان آمده. 8 سال کف
بازار کار میکند. کوتاه قد و لاغر است یک جورهایی کم بنیه و پریده رنگ به
نظر میرسد. میگوید درآمد کم باربری به کنار، این شغل عذابم میدهد، عذاب!
- چرا؟ به خاطر سختی کار عذاب میکشی؟
نه به خاطر ظاهر زشتش. کار، کار سختی است اما ظاهر زشتی هم دارد.هیچ
سرمایهداری حاضر نیست دو بسته بار را حمل کند. ورودیهای بازار را
بستهاند، قبلاً سر سبزه میدان بودیم الان ببینید کجاییم دو کیلومتر فاصله
داریم. اینها را شهرداری به وجود آورده.
- چرا میگویی ظاهر کار زشت است؟ یعنی از چرخ دستی بدت میآید؟
- یکی از هم محلیهایمان من را دید تا چند روز عذاب کشیدم. کلاً نگاه خوبی
به این کار نیست. مشکل کمر درد و زانو درد هم که همیشه هست. به کسی
نمیگویم اینجا کار میکنم.
پیر بازار همان که 50 سال سابقه کار دارد دوباره سر حرف را باز میکند:
«شهرداری خیلی اوقات جریمهمان میکند، این کارت پلاک را میبینی؟ ماهی 30
تومان برایش میگیرند. اما باز جریمهمان میکنند.»
محسن بلافاصله به او نگاهی میاندازد و اضافه میکند: «20 کارخانهدار، 50
بازاری و 30-40 واسطه به مشکل میخورند، اگه حاج آقا نباشد. برو سی تیر،
برو جمهوری، چهارراه استانبول، جنسها را بار میزند با ماشین میآورد
اینجا با چرخ به دست صاحبش میرساند. اما باز شهرداری حاج آقا را با یه بچه
با یک نگاه بد ارزیابی میکند، یعنی قدر نمیدانند. نگاه شهرداری نسبت به
ما اصلاً خوب نیست. یک سال و نیم است ورودیهای بازار را بستهاند.هیچ
بنکداری تغییر شغل نداده، هیچ باربری ترک تهران نکرده. 5 تا بسته را باید
برداریم بگذاریم آن ور نرده. مردم تردد دارند. نصف بار این آقا را که یک
میلیون و دویست هزار تومان بود چند وقت پیش دزدیدند.
به کسی که اشاره کرده میگوید: «کاسب ازم پول نگرفت. گفت برام یک میلیارد
میارزی. از بس شلوغ است، همه بارها با هم قاطی میشود، قانوناً من باید
میدادم ولی نگرفت.» پسر جوان چند لحظهای ساکت ما را نگاه میکند
اما باز دلش طاقت نمیآورد. پیرمردی را که شلوار کردی برتن دارد و
همشهریاش است به من معرفی میکند.همان که شوخ طبعیاش شهره است در بازار.
80ساله است، مجبور است کار کند بار ببرد، نه بیمهای نه پس اندازی.
میخندد و حرف میزند: «خیلی سال است، اینجا کار میکنم. از دوره
شاه اینجا کار میکنم. فقط یک سال نیامدم، مریض بودم. 6 تا بچه دارم کی من
را بازنشسته میکنه.از کار راضی نیستم ولی چارهای نیست، فردا بهتر
میشه.» باربرها میخندند ومیگویند تکیه کلامش همین است «فردا بهتر
میشه» 50 سال است، همین را میگوید که فردا اوضاع بهتر میشود!
باربر جوان میگوید: «آخه کی اون فردای تو میرسه تا ما امیدوار باشیم.» و
بعد همه باربرها با هم میخندند. پیرمرد به طرف چرخ دستیاش میرود. آرام و
سلانه سلانه به فردایی بهتر میاندیشد. فردایی بهتر از امروز.ایران