به گزارش شفا آنلاین، نخستین موج آن مربوط به استفاده از خون و فرآوردههای خونی آلودهای بود که از فرانسه وارد ایران شد و تعدادی را قربانی کرد. موج دوم به استفاده از سرنگهای آلوده و تزریق مشترک معتادان و انتقال ویروس از این طریق مربوط بود. حالا با گذشت یک دهه از عمر این موج، کارشناسان و صاحبنظران از وقوع موج سوم ایدز سخن به میان میآورند؛ موج سومی که با رفتارهای جنسی پرخطر در جامعه جولان میدهد.
ایدز پس از انتقال، علائمی همچون سرماخوردگی، تبخال و
آفت دهانی دارد ولی در ادامه با اسهالهای شدید و مزمن، تبهای طولانی،
کاهش وزن، اختلالات شخصیتی، بیماریهای مغزی و پوستی خود را نشان میدهد که
درنهایت در صورت پیشگیری نکردن از پیشرفت و مراجعه به پزشک، مرگ را به
همراه خواهد داشت. به گفته کارشناسان، بهترین راه مبارزه با این بیماری
فرهنگسازی، آموزش و اطلاعرسانی است و برای بهتر شدن وضعیت بیماران مبتلاٰ
بالا بردن روحیه آنها برای مقابله با ایدز راهکاری حیاتی است.
در همین
رابطه بخش عفونی بیمارستان امام خمینی(ره) از طریق باشگاه «یاران مثبت»
کلاسهایی را تحت عنوان کلاس روانشناسی راهاندازی کرده است که مشاوران و
روانشناسان با برگزاری کلاسهای مهارتهای زندگی سعی دارند با تقویت
توانمندی شرکتکنندگان این کلاسها در بهبود وضعیت جسمانی و روانی آنها
تأثیرگذار باشند.
یک سرنگ زندگیاش را تغییر داد. نمیدانست با فشردن پمپ سرنگ آلوده گذشته
از اینکه افیون را به رگهایش تزریق میکند همراه آن ویروسی را به جانش
منتقل میکند که در یک چشم بههمزدن سرنوشت زندگیاش را عوض خواهد کرد.
حالا هیچکس او را نمیپذیرد. خانواده طردش کردهاند و دوستی نیست که با او
حرف بزند. همه از او بریدهاند و او هم از همه.
بیماران مبتلا به HIV یا ایدز ناراحتند نه از زندگیشان؛ ناراحتند از نگاههای تحقیرآمیزی که دردی بیشتر از درد جسمیشان دارد. خیلی از آنها میترسند تنها راز زندگیشان که همان ابتلا به ایدز است برای بقیه فاش شود و برخی هم برای فرار از نگاهها و انگهای جامعه به داخل چاردیواریهایشان پناه میبرند بدون اینکه الزاماً گناهی داشته باشند.
یک کلاس، یک دنیا حرف
برای گفتوگو با چند نفر از مبتلایان به باشگاه «یاران مثبت»به انتهای
حیاط بیمارستان امام خمینی میروم. تصورم از کلاس، اتاقی با نیمکت یا
صندلیهایی است که در کلاس دانشگاه داشتیم ولی وقتی در را زدم و داخل شدم
روبهرویم تصویردیگری بود. اتاقی بزرگ با میزی گرد که چند زن و مرد، پیر و
جوان دورش نشسته بودند. آدمهایی دقیقاً شبیه خودمان. نه ماسکی به صورت
داشتند نه سرم به دستشان بود و نه علامتی داشتند که بیماریشان را نشان
بدهد. وقتی خودم را معرفی کردم با مهربانی جایی بین خودشان باز کردند.
وقتی به صورت کسانی که هریک با امیدی دور این میز جمع شدهاند، نگاه
میکنم غم را میبینم.
پیرمردی که چشمانش پر از اشک است هنگامی که نگاهش به
نگاهم گره میخورد بغضش میترکد و مثل ابر بهاری میبارد. دوستانش دلداریش
میدهند. مرد 45 سالهای به نام «مهدی» با شوخی سعی میکند پیرمرد را از
گریه کردن بازدارد. میگوید: «حاجی بچه شدی مگه؟ من که بچه بودم دقیقاً مثل
تو گریه میکردم. دستم رو جلوی صورتم میگرفتم.» بعد هم با خندههای
دیگران، پیرمرد خودش را جمع و جور میکند و با دستمالی که منشی میدهد خیسی
صورتش را میگیرد.
یکی از بیماران رو به خانم مشاور از شاد بودنش میگوید که حتی ایدز هم
نتوانسته تأثیری در روحیهاش بگذارد. «بیشتر مشکلات کسانی که به ایدز دچار
هستند مشکلات روحی است تا جسمی. رفتارهای مردم و نگاههای آنها آزاردهنده
است ولی باید خودمان دست به کار شویم و خودمان را بسازیم. من کار میکنم،
لباسهایی که دوست دارم میخرم، چیزی که دوست دارم میخورم و به هرجا که
دوست دارم سفر میکنم و احساس خوبی دارم. حالا یکسال زنده بمانم یا 30
سال.
من بازاریاب هستم. رئیسم وضع مالی خیلی خوبی دارد. خانه چند میلیاردی و ویلای شمال کشور و باغ دماوند... . ولی من با یک خانواده کوچک و خانه 60 متری و یک موتور، شادتر از او هستم. گاهی رئیسم به من حسودی میکند که چه زندگی راحت و شادی دارم. پس من از دوستان میخواهم بیماری خود را به عنوان یک مانع ندانند و با مشکلات مبارزه کنند.»
قربانی شدم
تقریباً همه بیمارانی که اینجا هستند بدون اینکه شخصاً مقصر باشند به ایدز
دچار شدهاند. یکی به خاطر اینکه بیماری از شوهرش به او منتقل شده و
بعضیها هم اصلاً نمیدانند چطور قربانی شدهاند.
«داریوش» جوان 23 سالهای است که حدود یک سال است به خاطر رفتار پرخطر
جنسی به HIV مبتلا و چند هفتهای است که از بیماریاش با خبر شده است.
پسر جوانی که پرانرژی به نظر میرسد و برق جوانی در چشمانش میدرخشد بدون هیچ رودربایستی از بیماری ای که به آن دچار شده میگوید: «شاید حرفهای من کمی خجالت آور باشد ولی واقعیتی است که نمیتوانم ازآن فرار کنم.
من گذشته از ایدز به اختلال دو جنسیتی دچار هستم. در دوره دبیرستان متوجه شدم رفتارهایم با بقیه دوستان و همکلاسیهایم تفاوت دارد. رفتارهایم بیشتر دخترانه بود و دوست داشتم با دخترها و زنها حرف بزنم تا پسرها. وقتی موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم و دکتر رفتیم، فهمیدم که دچار این اختلال هستم. از طرفی به خاطر رفتارهای آزاردهنده همکلاسیهایم چندین بار میخواستم ترک تحصیل کنم که خانوادهام نگذاشتند.
وقتی خبر «ترنس» بودنم توی مدرسه پیچید متلکها و ادا و اطوارهای بچهها زندگیام را تیره و تار کرد. من با این موضوع کنار آمده بودم ولی بچههای مدرسه نه. بعد از اینکه دیپلم گرفتم میخواستم مستقل باشم و برای خودم درآمدی داشتهباشم. خانوادهام از رسیدگی مالی به من غفلت نکردند ولی من اینطور نمیخواستم. >
داریوش انگار برای ادامه دادن به حرفهایش خجالت میکشد ولی وقتی به او
اطمینان میدهم هویتش برای خوانندگان پنهان خواهد ماند سرش را زیر
میاندازد و ادامه میدهد: «خب من اختلال جنسیتی دارم و متأسفانه تن به
کاری دادم که غیراخلاقی است؛ شدم یک کارگر جنسی. چند ماه پیش کسی که با او
رابطه داشتم به من گفت به یک بیماری عجیب دچار است که نشانههای آن را در
من هم میبیند.
کمی نگران شدم و وقتی آزمایش دادم متوجه شدم به ایدز دچار شدهام و خودم هم نفهمیدم که از چه کسی ایدز گرفتهام و چند نفر را آلوده کردهام. تا آن زمان درباره عوارض و چگونگی ابتلا به ایدز نشنیده بودم و در تلویزیون هم درباره آن چیزی ندیده بودم. وقتی موضوع را با خانوادهام درمیان گذاشتم آنها برای درمان از هیچ تلاشی کوتاهی نکردند.
به نظر خودم نگاههای تحقیرآمیز و معنی دار به دوجنسهها و رعایت نکردن کنترل بهداشتی رابطههایی که داشتم دلیل اصلی بیماریام است و من هم قربانی شدم ولی هیچگاه به دنبال انتقامگیری و تلافی نبوده و نیستم و امیدوارم که راه درمانی برای ایدز کشف شود و از طرفی هم تلویزیون و روزنامه و سایتها برای اطلاعرسانی از چگونگی انتقال و پیشگیری از آن، مردم را آگاه کنند.»
زندان مرا مبتلا کرد
اینجا همه میخواهند درد دل کنند. بگویند چطور ندانسته بیماری در وجودشان
رخنه کرده است. بگویند که با چه زحمتی بیماریشان را پنهان کردهاند تا
آبرویشان نرود یا شغلشان را از دست ندهند.
«داوود» یکی از همین کسانی است که بیماریاش را 9 سال است پنهان کرده و حتی خانوادهاش هم نمیدانند که او HIV دارد جز 3 تن از دوستان بسیار نزدیکش.
او در زندان به ایدز دچار شده و حکایتش را اینگونه تعریف میکند: «به
خاطر اعتیاد و همراه داشتن مواد به زندان افتادم. اعتیاد پدرم را درآورده
بود و برای نشئه شدن با سرنگ مشترکی که همه از آن استفاده میکردند مواد
را به رگهایم تزریق میکردم. وقتی از زندان آزاد شدم تصمیم به ترک گرفتم و
پس از 20 سال اعتیاد موفق به ترک شدم.
بعد از چند ماه برای آزمایش رایگانی که آن زمان تبلیغش را کرده بودند به یک درمانگاه رفتم و پس از چند روز وقتی دکتر به من گفت ایدز دارم چند روزی لب به غذا نزدم. افسرده شده بودم ولی این کار جز اینکه مرا غرق در غم میکرد فایده دیگری نداشت. تصمیم گرفتم برای پیشگیری از پیشرفت این بیماری که آن به زمان اسم وحشتناکی برایم داشت و درمان آن به بیمارستان بروم که خدا را شکر تا الان با لطف پزشکان و سعی خودم مشکل خاصی ندارم.»
داوود بر خلاف دیگران روحیه خوبی دارد و از ازدواج حرف میزند که اگر
شرایطش را پیدا کند قصد دارد با دختری که مثبت است – کسانی که به بیماری
ایدز دچار باشند در اصطلاح خودشان مثبت هستند- زندگی جدیدی را آغاز کند.
دندانپزشکی رفتم، مبتلا شدم
دوست ندارد اسمش را بگوید. میترسد کسی از فامیلهایش او را بشناسد و سبب
آبروریزی برای خانوادهاش شود. 6 فرزند دارد و 3 نوه. کیف چرمیاش را از
داخل کتش بیرون میآورد و عکس نوههایش را نشان میدهد. «این را میبینی،
نوه کوچکم است. دلم میخواهد یک دل سیر بغلش کنم، ببوسمش، با خودم به پارک
ببرمش؛ ولی حیف....»
ادعا میکند در طول 64 سال عمری که از خدا گرفته نه لب به سیگار و مواد
زده و نه با کسی رابطه غیر اخلاقی داشتهاست. فکر میکند روزی که برای
کشیدن دندانش به یک درمانگاه رفته ازآنجا به این بیماری مبتلا شدهاست.
پدربزرگ میگوید: «سال 85 مریض شدم. دهانم تلخ میشد و عرق میکردم. بعد
هر روز لرز به جانم میافتاد. حالم به حدی بد شده بود که وزنم از 70 کیلو
به 45 کیلو رسید. هر دکتری میرفتیم نمیتوانست بیماریام را تشخیص بدهد.
پس از چند ماه بستری شدن در این بیمارستان و آن بیمارستان، دکترها فهمیدند
که من مبتلا به ایدز شده ام. خبری که من و خانوادهام را شوکه کرد.
خانوادهام بیماریام را از همه پنهان کردند تا آبرویمان نرود. حق هم
داشتند، ثابت کردن اینکه من در یک دندانپزشکی مبتلا به ایدز شدهام به این
سادگیها نبود. در طول این سالها همسرم مثل یک فرشته به من خدمت کرد ولی
برخی رفتارهای فرزندانم مرا ناراحت میکند.
آنها نمیگذارند من بچه هایشان
را در آغوش بگیرم. حتماً میترسند بچه هایشان ایدز بگیرند. یک بار به خانه
یکی از دخترانم رفتم و چای خوردم. وقتی از خانه بیرون میرفتم دیدم دخترم
قندان را با قندهایش و استکانی که من با آن چایی خورده بودم در سطل آشغال
انداخت. میدانم که بیماری جز با رابطه جنسی و خون قابل انتقال نیست ولی
مراقب همه چیز هستم. حتی با همسرم هم هیچ رابطهای ندارم و به این وضعیت و
رفتارها
عادت کردهام.»
پدربزرگ درد دلهای زیادی دارد، مثلاً اینکه اگر کسی بداند او ایدز دارد
از چای و غذاهایی که درست میکند نمیخورند یا اگر کارمندان ادارهای که او
آنجا نگهبان است بدانند وی ایدز دارد دیگر با روی گشاده با او احوالپرسی
نخواهند کرد.
همسرم مرا بیمار کرد
یک عمر سالم زندگی کرده بود بدون اینکه حتی به یک بیماری کوچک مبتلا شود و
برای درمان به بیمارستان و درمانگاهی برود. اسمش را به زور شنیده بود چه
برسد که به آن مبتلا شود. وقتی خونش را هدیه داد چند روز بعد پست خبر بدی
برایش آورد. توی نامه نوشتهشده بود «مشکوک به بیماری HIV» پس از کلی
آزمایش متوجه شد از شوهرش ایدز گرفته، شوهری که به جرم مواد مخدر چند سالی
در زندان بوده و همانجا ایدز گرفته است، آنهم بیخبر.
داستان زندگی «فرحناز» غم انگیز است. با چنگ و دندان زندگی خود و
بچههایش را به دست گرفته بود که بعد از رسواییهایی که شوهرش به بار
آورده بود بتواند چند صباحی بیدغدغه زندگی کند که...
یک دختر 27 ساله دارد که روانشناس است و پسرش هم 24 ساله و مهندس عمران.
خودش هم در یک اداره دولتی کار میکند. 7سال پیش برای اهدای خون به سازمان
انتقال خون رفت و جوابی برایش پست شد که زندگیاش را دگرگون کرد.
فرحناز از آن زمان تعریف میکند: «شوهرم تحصیلکرده است ولی نمیدانم چطور به راه خلاف رفت و معتاد شد. بعد از اینکه زندان افتاد آنجا ایدز گرفت. نه خودش میدانست نه من. وقتی خون دادم و فهمیدم ایدز دارم آینده زندگی بچههایم جلوی چشمانم آمد. آنقدر عصبانی بودم که شوهرم را از خانه بیرون کردم. از ترس آبرو به کسی نگفتم که ایدز گرفتهام و فقط دخترم میدانست. 3 سال زمان برد تا با بیماریام کنار بیایم. دوران سختی داشتم و میترسیدم کارم را از دست بدهم. حالا با گذشت 7 سال هنوز سرپا هستم و بیماری نتوانسته بر من غالب شود.»
وی از نگاههایی که نسبت به بیماران مبتلا به HIV وجود دارد گلایههای زیادی دارد زیرا بیشتر مردم فکر میکنند زنی که مبتلا به ایدز است یا معتاد است یا زنی خیابانی است. ولی اینچنین نیست و خیلیها ناخواسته قربانی آن شدهاند.
هنوز حرفم با فرحناز تمام نشده که مردی 35 ساله از آنطرف با صدای بلند
میگوید: «خانم خبرنگار، آزمایشگاه بیمارستان یک سال است که فعال نیست،
ویزیتها پولی شده. الآن اگر بیماری دفترچه نداشتهباشد مجبوراست 8
هزارتومان بابت ویزیت، آن هم با دفترچه به متخصص بدهد. باید هر ماه آزمایش
CD4 بدهیم که چون آزمایشگاه این بیمارستان فعلاً فعال نیست باید بیرون
آزمایش بدهیم که 40 هزار تومان هزینه دارد. آزمایش شمارش ویروس را هم که
نپرس 180هزارتومان است، من که ندارم این
پول را بدهم.»
از او میپرسم از چه چیزی بیشتر رنج میبرد، درد بیماری یا درد نگاه اطرافیانش؟میگوید: «خانم بزرگترین مشکل ما پذیرش این بیماری و افراد مبتلا به آن در جامعه است. مثلاً من خودم سیکل دارم مجبورم اینجا و آنجا کار کنم تا پول دربیاورم، عکس که نمیگیرید؟ خدای نکرده اگر صاحبکارم عکسی از من ببیند کلاهم پس معرکه است و باید با خیاطی خداحافظی کنم.
از اینها که بگذریم چند وقت پیش رفتهبودم دندانپزشکی تا به دکتر گفتم اچآیوی مثبت هستم دندانم را نکشید مجبورشدم جای دیگری بروم و نگویم که مریضم. حالا برسیم به ازدواج. متأسفانه نمیشود درباره ایدز با هر کسی حرف زد چون که خیلیها با دید منفی به ما نگاه میکنند، یک جور مثل انگ. همه ذهنشان به این سمت میرود که این آدم بیبند و باری است و دوری میکنند. تصمیم دارم ازدواج کنم چون ازدواج نیاز هر آدمی است.
متأسفانه مرکزی هم نداریم که ما
مثبتیها را به یکدیگر معرفی کند. اینجا میگویند اگر با زنی که بیماری HIV
دارد ازدواج کنیم با اسپرمشویی میتوان فرزندی سالم به دنیا آورد ولی
متأسفانه مردم از این اطلاعات بیخبرند و فکر میکنند که با سلام و علیک با
ما هم بیمار خواهند شد!»ایران