شفا آنلاین>اجتماعی>هرچقدر که حال و روز کتاب خرابتر میشود، وضع بازار کتاب کودک خوب است؛ دلیل سادهاش هم اینکه هم خانوادهها و هم تولیدکنندگان کتاب کودک با آن برخوردی شبیه به اسباب بازی دارند؛ نه پولی قرار است به مؤلف داده شود، نه قرار است کتاب از کانال ممیزی سفت و سختی عبور کند، نه کسی به کیفیت و محتوای آن توجهی دارد و آخر سر اینکه نه قرار است پدر یا مادری دل کودکش را به خاطر چند جلد کتاب رنگ و وارنگ ناقابل بشکند.
به گزارش
شفا آنلاین،
بویژه اینکه شاید تأثیر
مثبتی هم روی تربیت او داشته باشد. حتماً همینطور است. واقعاً اینطور
است؟
تقریبا گذشت آن سالهای درخشانی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
برای تربیت شاعران و نویسندگان و نقاشان کودک سرمایهگذاری میکرد. این
روند خیلی زود به دست بازار آزاد افتاد و درنهایت با حذف مؤلف و این روزها
حتی با حذف مترجم و نقاش به منبعی پرسود و کم فایده و گاه مضر تبدیل شد.
اگر کمی وقت بگذارید میتوانید از محل کار تا رسیدن به خانه داستانی سرهم
کنید یا حتی چند بیت شعر بگویید و هر صفحه کتابتان را به یک مصرع اختصاص
دهید و چند روز بعد در پنجاه هزار تیراژ چاپ کنید و برای فروش هم با چند
اسباببازیفروشی عمده حرف بزنید.
آن هم در وضعیتی که
تیراژ کتابهای جدی
بزرگسالان به دویست و سیصد عدد رسیده است. به همین راحتی. اما راحتتر از
آن اینکه سراغ گوگل بروید و یک کتاب کودک خارجی را دانلود کنید و متن آن را
هم که یک صفحه A4 نمیشود، به خود گوگل بدهید که برایتان ترجمه کند و 10
دقیقهای کتابی آماده چاپ داشته باشید.
جالب اینکه در کشوری مثل فرانسه که برای انتشار روزنامه هم نیازی به مجوز
دولتی نیست، درصورت چاپ کتاب کودک حتماً اثر باید از سوی کارشناسان مختلفی
ممیزی شود و از هفت خوان رستم بگذرد تا اجازه ورود به بازار را پیدا کند؛
اینکه محتوای آن از نظر اخلاقی و تربیتی و نیز آموزش مفاهیم مختلف بدون
اشکال باشد، متن از نظر فنی پاکیزه و مطابق با استانداردهای ادبی باشد،
نقاشیها از سوی روانشناسان کودک و نوجوان مورد تأیید باشد، جنس و کیفیت
کاغذ و نحوه صحافی آن مرغوب باشد و...
هرج و مرج بازار کتاب کودک اغلب دامان ناشران تخصصی این حوزه را هم گرفته و
با جود وسواس این ناشران در مراحل مختلف تولید، گاه و بیگاه با نوعی
بدسلیقگی مخرب و مضر نیز مواجه میشویم.
به عنوان مثال در تلخیص متون
کلاسیک بزرگان ادبیات و برگردان این آثار برای کودکان کمتر ویژگیهای کودک
از همه جنبههای روحی و روانی و عاطفی مورد توجه قرار میگیرد. از سوی دیگر
چون این کتابها مورد توجه منتقدان مطبوعات نیست، بیهیچ هشداری بارها و
بارها چاپ شده و در اختیار کودکان قرار میگیرد. برای نمونه بازنویسی
ماجرای کشتن سهراب به دست پدر و نقاشی خونین این تراژدی برای کودک نه تنها
او را با فرهنگ آبا و اجدادیاش آشنا نخواهد کرد بلکه مشکلات جدی روحی و
روانی هم برای او پیش خواهدآورد.
تازههای نشر را جلوی دید چیدهاند. به محض ورود به چشم میآیند.
کتابخوانها و کتابدوستها همان طبقه همکف، پاگیر میشوند. یکراست میروند
سراغ قفسه ها. فضای باز بین قفسهها اجازه میدهد که با آرامش، عناوین را
از نظر بگذرانی.
اصلاً آدم اینجا میآید تا با فراغ و آرامش در مکانی دلخواه، دنبال کتاب
مورد علاقه اش بگردد. آن را پیدا کند، ورق بزند، چند صفحه بخواند و آن را
زیر بغلش بزند یا به قفسه برگرداند. مبلهای راحتی چرمی، از همانهایی که
شکل خاصی ندارند و میشود رویشان نشست و شکل آن را به خود گرفت، کنار
قفسهها دیده میشود. همراه با چهارپایههای چوبی که به آن رنگ آبی
فیروزهای زدهاند و روی پایه شان یک شاخه گل ظریف نقاشی شده است. اینها
یعنی، کتابدوست محترم بفرمایید بنشینید و با خیال راحت کتابتان را
بخوانید.
بعضیها اصلاً همین کار را میکنند. یعنی همان جا مینشینند و ساعتها محو
صفحات میشوند. حواس شان به دور و بر نیست، مثل آقایی که کتابی را دست
گرفته و معلوم است که حداقل 50 صفحهای خوانده. میگوید: «معمولاً زیاد
اینجا سر میزنم. دوست دارم بعضی کتابهای کم حجم را همین جا بخوانم. فضایش
خوب است.
آدم کجا میتواند اینقدر آدم اهل مطالعه را یکجا ببیند. ما که
سنی ازمان گذشته اما کیف میکنم از دیدن جوان هایی که به مطالعه علاقه
مندند. قدیمیها را میشناسند و دنبال نوشته هایشان میگردند.
کار نویسندههای جدید را هم بدم نمیآید. بعضیها را خواندهام. خب، هنوز
جای کار دارد البته که به پای قدیمیها برسد اما خوب است. همین که آدم فکر
کند استعدادهای تازه وجود دارد خوب است. بالاخره همه ما رفتنی هستیم.
باید
نویسندههای جدید بیایند و درباره مسائل روز بنویسند.»
بخش رمانهای ایرانی، همان جایی است که میشود دست گذاشت روی «سنگی بر
گوری» و «جای خالی سلوچ» را دید. «با غزاله تا ناکجا» رفت و میهمان «خانه
ادریسی ها» شد. میشود چشم گرداند توی «باغ گمشده» و در «چشم هایش» زل زد.
خلاصه که هر عنوان آدم را به دنیایی میبرد که دل کندن و بازگشتن از آن،
ساده نیست.
دو تا دختر جوان، به نظر دهه هفتادی، چشم میگردانند روی ردیف رمانهای
رمانتیک. از آن عاشقانهها. یاد «بامداد خمار» بخیر که چه اشکها ریختند
خوانندگان آن روزهایش پا به پای «محبوبه» و عشقاش به «کریم» نجار؛
خوانندگانی که عمدتاً دختران نوجوان و جوان بودند. هنوز هم عاشقانهها
طرفداران خودشان را دارند.
خانم میانسالی میگوید: «حیف نیست وقت تان را روی اینها میگذارید؟! بروید
چهار تا کتاب جدی بخوانید.» دخترها اعتنایی نمیکنند. حواسشان به کار
خودشان است. آخر سر هم انگار پشیمان میشوند و بدون اینکه کتابی بردارند،
راهشان را میگیرند و میروند.
زن سری تکان میدهد.
مردی که ظاهراً شاهد گفتوگوی او با دخترها بوده، میگوید:« همین جور
کتابها را هم بخوانند خوب است دیگر. بالاخره هرکس از یک جایی شروع میکند.
توی این دوره زمانه که سر همه جوانها توی گوشی موبایل است، دیگر کسی
دنبال کتاب خواندن نمیرود. فقط جوانها هم نیستند ها! من خیلی از دوستان
خودم را که میبینم، همین جوریاند. دائم حواس شان به گوشی است و کمتر فرصت
دارن با بقیه حرف بزنند. حالا مطالعه پیشکش!»
طبقه پایین، قسمت فروش لوازمالتحریر و اسباب بازی شلوغ تر از طبقه همکف
است. اینطور که متصدیان میگویند، مشتریان این قسمت بیشتر هستند. کتابهای
کودک و نوجوان را هم همین طبقه میفروشند؛ کنار اسباب بازیها. بچههای
کوچک جذب وسایل سرگرمی میشوند.
لگوها و پازلهای خارجی خوش آب و رنگ، برایشان جذاب ترند. کمتر سراغ
کتابها میروند مگر آنهایی که قطع بزرگ و جلدهای رنگی براق دارند.
«ببخشید
خانم، شما برای خرید کتاب اینجا آمدهاید؟» با تعجب نگاهم میکند. «ما از
اینجا لوازمالتحریر میخریم برای بچهها، کتاب هم گاهی. برای بچهها.» روی
کلمه «بچهها» تأکید میکند. «خودتان بیشتر چه کتاب هایی میخوانید؟» من و
من میکند:« راستش... من که خودم خیلی وقت ندارم اما اگر فرصت کنم مجله و
این جور چیزها میخوانم. بیشتر آشپزی...»
کافه شهر کتاب هم کم مشتری ندارد. بعضیها کتابی دست گرفتهاند و از پس
بخار لیوان قهوه، روی سطرها چشم میگردانند. برخی دیگر گرم صحبتاند.
موسیقی تلفیقی از جایی که معلوم نیست پخش میشود. «از من دیگر اثری در آینه
نیست... پیدا کن تو مرا این فاصله چیست...» این کافه حتماً باید با
کافههای دیگر فرق داشته باشد. اینجور به نظر میآید.
مثلاً باید کسی آمده
باشد برای خرید کتاب و بعد، دو سه ساعت بین قفسهها چرخیده باشد و با ذوق و
شوق کتابها را ورق زده باشد و آنهایی را که دوست داشته و توان خریدنش را
دارد، جدا کند و برود پای صندوق و بعدش هم کیف کند از اینکه متصدی صندوق
کتابها را برایش توی نایلون گذاشته باشد و او بگوید: «نه مرسی. نایلون
نمیخواهم.» و بعد یک کیسه پارچه ای، از آنهایی که رویش نستعلیق نوشتهاند،
از جیب یا کیفش درآورد و کتابها را با دقت توی آن بچیند.
آنوقت هوس یک
قهوه داغ به سرش بزند و یکراست راه کافه را در پیش بگیرد و در حالی که یک
قهوه دبش برای خودش سفارش میدهد، یکی از کتابها را از کیسه درآورد و چند
ورقش ر ا بخواند. آدم دوست دارد اینجوری فکر کند اما انگار واقعیت چیز
دیگری است.
امین و ساسان از آن کافهبازها هستند. خودشان این را میگویند.
«اهل کتاب متاب نیستیم. کافه اینجا را دوست داریم.» ساسان پول به کتاب دادن
را کاری اشتباه میداند:« کتاب، فقط ای بوک! اصلاً همه چیز دانلودی شده.»
با صدای دینگ دینگ گوشی، حواسش پی آن میرود. مکالمه مان تمام میشود. همین
قدر کوتاه. فکر میکنم آیا این شبها میتوان نوجوان یا جوانی را یافت که
بیدار باشد پای کتاب نیم خوانده تا زودتر به سرنوشت قهرمانهای داستان پی
ببرد؟! سخت به نظر میرسد.ایران