هشت روز از درگذشت مادر کتابداری نوین ایران میگذرد. بانویی که برای سواد مفهومی ناب و اصیل قائل بود و در مقالاتش به زیبایی توصیه میکرد در روزگاری که کمیت جای کیفیت را گرفته است، فریب آشوب و هیاهو را نخوریم. آهسته و پیوسته گام برداریم و فرایند خواندن را با درنگ و تأمل همراه سازیم، تا شاهد ثمربخشی آن باشیم.
شیفته سلطانی – که کتاب زندگی را در کنار او ورق زده است با بغض به
گفتوگو نشست تا گوشهای از زندگی این بانوی اثرگذار در تاریخ کتاب و
کتابداری ایران را بازگو کند. شیفته سلطانی برادرزاده مرحوم
پوراندخت سلطانی در حالی که بغض مانع صحبت کردنش بود گفت: یقین دارم اگر
پوری سلطانی عزیز زنده بود حاضر به گفتوگو نمیشد، اما حالا که جای
خالیاش آزاردهندهترین تجربه این روزهایم شده است، این اجازه را به خود
میدهم که با جملاتی ناقص و نارسا تنها زوایای اندکی از زندگی پربار او را
تعریف کنم.
در تمام سالهایی که موهبت زندگی با او را داشتم، شاگردش بودم و
از این بابت افتخار میکنم زیرا بانویی را در کنار خود احساس میکردم که
به دور از ریا، منیت، حاشیه، خودبزرگ بینی و فخر فروشی بود.
خصلتهای خوب
او در خمیره و جوهرهاش حک شده و در سایه کار حرفهای، پر از تجربههای ناب
شده بود.
همیشه میگفت دوست دارم، دوست بدارم تا اینکه دوستم داشته باشند، اعتقاد
داشت باید کاری را انتخاب کرد که به آن عشق ورزید و این را در تمام
لحظههایی که با او بودم احساس کردم زیرا او به کتاب خواندن علاقه وافری
داشت و پیش از آن که به حرفه و شغلش ارتباط داشته باشد جزو علاقهمندیهایش
بود و همین باعث شد که بتواند عشق، علاقه و آگاهی نسبت به کتاب را به
مخاطبانش منتقل کند.
شیفته که با پوری سلطانی 19 سال اختلاف سنی دارد، از دورههای مختلفی که با او زندگی کرده است چنین گفت: از کودکی تا همین 8 روز پیش دورههای مختلفی را در کنار پوراندخت زندگی کردم. یکی از آن دورهها به 5 یا 6 سالگیام باز میگردد که خاطرات گنگی از آن روزها به خاطر دارم، دیگری زمانی که از خارج از کشور بازگشته بود و در نهایت از 30 سال گذشته که در خانه او زندگی کردم و این را بخوبی فهمیدم که رفتار کالا گونه با کتاب برای او زجرآور بود.
او همواره در کیفیت رقابت میکرد نه اینکه به دنبال کمیت
باشد و از اینکه فردی بدون غرق شدن در واژه واژه کتاب و برقراری ارتباط با
هستی نویسنده در مورد مفهوم آن قضاوت و انتقاد کند برایش پذیرفته شده نبود
زیرا معتقد بود کانون هستی نویسنده در کلمات موج میزند. در مورد
کــلاسهای تند خوانی که باب شده بود میگفت این روش یعنی اینکه متوجه
مفهوم کتاب نشوی و تنها برای رقابت کتاب بخوانی. عقاید او در راستای ستایش
کتابخوانی نبود، زیرا معتقد بود سواد و کتابخوانی صرف، عشق و انسانیت
نمیآورد، بلکه تنها در صورت عشق و علاقه ورزیدن به کتاب است که میتوان
بهترینها را به دست آورد.
من و 5 خواهر و برادرم در خانوادهای متولد شدیم که کتاب جزء جدایی ناپذیر
زندگی همه اعضای آن بود. شاید تعداد کتابهایی که مادرم در طول زندگی
خوانده بود زیاد نبود اما به یقین میگویم هر کدام از آنها را دهها بار
خوانده بود و تأثیرات عمیق آن در زندگیاش پیدا بود. او تاریخ و جغرافیا
تدریس میکرد و معلم پوری سلطانی و دختر خاله او بود.
زمان جنگ ایران و عراق زمستان بسیار سختی بر مردم ایران گذشت. امکانات گرمایشی بشدت ضعیف بود و خانم سلطانی با وجود سرما و یخبندان شدید دست از فعالیت نمیکشید تا اینکه بالاخره به ناراحتی شدید ریه که به برونشیت تبدیل شده بود دچار شد. به مراقبت و پرستاری نیاز داشت و مادرم به من پیشنهاد داد به منزل او بروم و تا زمانی که بهبود پیدا نکرده است آنجا بمانم.
چه پیشنهاد خوبی بود زیرا مرا برای همیشه در کنار پوراندخت ماندگار کرد و در این سالهای پایانی پدر و مادرم هم به جمع ما پیوستند و با فوت مادر و پدرم دوباره من و او تنها شدیم و حالا که او را برای همیشه از دست دادهام، تنها شده و غم بزرگی بر تمام وجودم سنگینی میکند.
شیفته سلطانی با اشاره به این جملات، از هدایای معروف پوراندخت سلطانی گفت: تقریباً باید بگویم جز کتاب به کسی هدیهای نمیداد. اما نه اینکه پشت این هدایا اندیشهای نهفته نبوده باشد. زیرا به هر کسی بنا بر سن و سال، روحیه و علائقش کتاب هدیه میداد. علاوه براین پیش از هدیه دادن کتاب، آن را کامل میخواند. محال بود تاریخ تولد خواهرزاده، برادرزاده و اطرافیان را که با او در ارتباط بودند فراموش کند و تولدش را بدون کتاب به او تبریک بگوید.
من هم از این قاعده مستثنی نبودم و برصفحه نخست تمام کادوهای روز
تولدم، یادداشتی از پوراندخت نقش بسته است. جالب این بود که او همیشه
میگفت لزومی ندارد اگر کتابی را نمیخوانی آن را در طاقچه نگهداری، بلکه
خوب است آن کتاب را به فردی هدیه دهی که قرار است عمق واژههای کتاب را
بفهمد.
اعجاز صدا
متأسفانه بیماری ریوی که از سالها قبل با آن خو گرفته بود عود کرد و به
دلیل حفرهای که در گلویش ایجاد شده بود مدتها نمیتوانست صحبت کند. با
اینکه ادای این جملات قلب و روح شیفته سلطانی را به درد میآورد اما ادامه
داد: کم کم برای برقراری ارتباط با اطرافیان قلم به دست گرفت و خواستههایش
را مینوشت.
تنها چیزی که از من میخواست کتاب بود. او در دوره کاریاش به ناچار کتابهای حرفهای میخواند، اما در طول دو سال که با بستر بیماری خو گرفته بود بیش از 50 جلد کتابی را خواند که جزو علاقهمندیهایش بود و بنا بر جبر کاری، فرصت خواندن آنها را از دست داده بود.
البته او به کتابهای شعر، ادبیات و تاریخ علاقهمند بود اما به دلیل اینکه حوصله مطالعات جدی را نداشت و حافظهاش یاری نمیکرد، بیشتر کتابهای رمان و کتابهایی با صفحات اندک را میخواند و این اواخر که توان خواندن نداشت، من یا هر کسی که بر بالینش حضور داشت برای او کتاب میخواند، اما این کار برای من که شنیدن سطر سطر کتاب با اعجاز صدای او زیباترین خاطرات زندگیام را ساخته است، بسیار دشوار بود.
سلطانی افزود: در روزهای کودکی و نوجوانیام، عاشق صدای پوری بودم و این عشق را تا این لحظه از زندگی حس میکنم.
بسیار زنده کتاب میخواند و کتابهایی را که دارای متن گفتوگو بود به شیوهای کاملاً خاص میخواند و به قدری زیبا صدای خود را با جملات شخصیتهای مختلف داستان تغییر میداد که داستان شنیدنیتر از آنی که باید میشد.
او داستانهای زیادی را حفظ
بود و بسیاری از آنها را برای من، خواهر و برادرهایم و تمام کودکان خانواده
بزرگ ما که از عمهها و عموها تشکیل میشد و در روزهای خاصی از هفته و ماه
در منطقه زربند دور هم جمع میشدیم تعریف میکرد.
داستانهای او تمام روز ما را به خود مشغول میکرد و هر سؤالی را که به ذهنمان میرسید با آرامش و مهربانی مثال زدنی پاسخ میداد و آن زمان که بزرگتر و باسواد شدیم از ما میخواست برایش کتاب بخوانیم و همه ما فازغ از واهمه یا نگرانی نسبت به واکنش او با کمال میل برایش کتاب میخواندیم و گاهی مفهوم کتابهایی مثل اشعار شاملو را که از حفظ بودیم به شکل نمایش یا به زبان انگلیسی که از خودش آموخته بودیم اجرا میکردیم.
آن روزها که بر بالینش مینشستم و برایش کتاب میخواندم، مرور آن روزها که قبل از مفهوم کتاب، شنیدن صدای پوراندخت و بیان درست، شیوا و ماندنی او بخصوص در کتاب هزار و یک شب برایم اهمیت داشت، بسیار تلخ و آزاردهنده بود.
او فردی را به کتاب خواندن مجبور نمیکرد، برای همین وقتی برای ادامه تحصیل در رشته کتابداری پذیرفته شدم از من پرسید دلیل اینکه رشته کتابداری را انتخاب کردی، علاقه من به کتاب و کتابداری است؟ پاسخ دادم خیر میخواهم در کتابخانه باشم تا بتوانم بیشتر کتاب بخوانم و تنها با لبخندی زیبا به من گفت حالا میبینی. معنای لبخندش را آن زمانی فهمیدم که در کتابخانه تنها کاری که نمیتوانستم انجام دهم خواندن کتابهایی بود که بهآنها علاقه داشتم زیرا کمتر میتوانستم کتابهای غیر حرفهای مطالعه کنم.
بهترین ثانیهها
همه عمرم را با پوراندخت درد دل کردم و بهترین راههای چاره را از او
آموختم. مانند سال 1364 و همان روزی که در محله ما که چند خانواده از
ارامنه زندگی میکردند، بر سر زباله مشاجرهای در گرفت و پوراندخت که محبوب
همه بود به بیرون از حیاط خانه رفت و علت مشاجره را جویا شد. او که عاشق
طبیعت و حفظ آن بود شروع به صحبت با آنها کرد. همه ما بچهها که به دنبال
او به بیرون دویده بودیم متوجه شدیم پوراندخت که بحث را بیفایده دیده با
صدای بلند گفت یک صلوات بفرستید و غائله را ختم به خیر کنید. شاید
این جمله در ناخودآگاه ذهن پوراندخت عزیز وجود داشت که با ادای آن نه تنها
مشاجره فراموش شد بلکه با صدای بلند خنده به پایان رسید.ایران