فکر ميکني اگر در افغانستان ميماندي نويسنده ميشدي؟
براي
تصور اينکه اگر در افغانستان ميماندم، سرنوشتم چه ميشد به تخيل زيادي
نياز است. من زياد نوشتم و از بچگي عاشق نوشتن بودم، ولي واقعا جواب اين
سوال را نميدانم.
به
خاطر اينکه پدرت ديپلمات بود، براي سالهاي زيادي خارج و داخل افغانستان
زندگي کرديد. قبل از اينکه افغانستان را براي هميشه ترک کنيد،چه چيزي در
افغانستان تغيير کرده بود؟
ما
خيلي سفر ميکرديم ولي نه به دلايل کاري. ما افغانستان را ترک کرديم چون
موضوع مرگ و زندگي بود. جنگ شوروي آغاز شده بود و تمام کساني که ميشناختيم
کابل را ترک کردند با کشته و زنداني شده بودند. زندگي ديگر آنگونه که
ميشناختيم، نبود. کسي فکر نميکرد اين تغييرات موقتي باشد. اين نقطه آغاز
يک زندگي جديد بود.
در درک يک پسر پانزده ساله اين تغييرات چگونه است؟
پيچيده
است. از يک طرف نوجوان بودن موهبت است چون نياز نيست به موضوعي به آن
بزرگي زياد فکر کرد. درگير بلوغ و نقطه ضعفها و نياز خودت به پيدا کردن
دوست هستي. از طرف ديگر تلاش براي تطبيق دادن و جدا بودن از بقيه
دانشآموزان در مدرسه مشکل بود. نوجواني مانند سپر بود و در عين حال
تجربهها را نارس و واقعي ميکرد. اثر اين تجربه بر روي پدر و مادرم بسيار
وخيمتر بود.
راجع به اين موضوع با پدر و مادرت صحبت کردي؟
اين
مکالمه هر روز ما بود. حتي از حالات بدني آنها، تصميماتشان و نحوه
صحبتشان با ما پيدا بود. شما به روشهاي مختلف ارتباط برقرار ميکنيد و
چيزهايي هست که مستقيم ميفهميد و چيزهايي هست که از طريق شهود ميفهميد.
وقتي شروع به نوشتن کردي چرا راجع به افغانستان نوشتي؟
قصهاي
را در ذهنم داشتم، ديناميکي ميان شخصيتها، داستاني راجع به عشق و گذشت و
ضعفهاي مشترک انسانها که از قضا در افغانستان اتفاق افتاده است. من آن را
به عنوان داستاني که در دهه هفتاد در افغانستان اتفاق افتاده است تجسم
کردم، زمان و مکاني که در خاطر من زنده است.
بازگشت به افغانستان 27 سال بعد در سال2003چگونه بود؟
تجربه
دراماتيکي بود، مانند تجربه شخصيت داستاني که بعدا نوشتم، اما مانند
تجربههايي که قبل از بازگشت به افغانستان نوشته بودم هم بود. اين عجيب
بود. قبل از اينکه به آنجا بروم کتابي نوشتم که در آنجا شخصيت اصلي داستان
براي برقراري ارتباط مجدد به کابل برميگردد و از بازمانده بودن، احساس
شرمندگي ميکند و حس ميکند شايسته شانسي که آورده نيست و مانند يک غريبه
در زادگاهش است.
بازگشت دردناک است؟
يکي
از شخصيتهاي کتاب سومم ميگويد - اين جملهاي است که از يک دوست انگليسي
شنيدم - که کابل هزار تا تراژدي است در هر مايل مربع. تراژديها را
ميبيني، بي عدالتي و دشواري زندگي روزمره را براي بسياري از مردم. در عين
حال، چيزهاي مثبت هم ميبينم، که عليرغم همه سختيها، مردم چشمانداز مثبتي
درباره سرزمينشان دارند. عليرغم همه اتفاقها، هنوز علاقمند هستند قسمتي
از راه حل باشند.
تو تمايل به نوشتن درباره روابط پيچيده بين اشخاص داري. چه چيزي تو را به اين سمت جذب ميکند؟
هيچ
رابطهاي ساده نيست. فقط روابطي هستند که ساده به نظر ميآيند، اما اگر
عميق شوي، هر رابطهاي با هر انساني پيچيده است و ديگي است از انواع
تناقضها و جنبههاي خوب و بد.
افغانستان را خانه خودت محسوب ميکني؟
من
رابطه خيلي خاصي با افغانستان دارم براي اينکه زادگاهم است. من به کابل
احساس نزديکي زيادي ميکنم براي اينکه جايي بود که ياد گرفتم راه بروم، حرف
بزنم و اولين دوست را پيدا کردم. اين پيوستگي خيلي عميق است. در عين حال
بيشتر زندگيم را در آمريکا گذراندهام. با اينکه اينجا را خانه اصليام
محسوب ميکنم، پيوند محکمي هم با افغانستان دارم.
تو
با آژانس پناهندگان سازمان ملل به عنوان سفير حسننيت کار ميکني. با
اينکه بعضي از تلاشهايت مربوط به افغانستان است، ولي به پناهندگان از
سراسر دنيا کمک ميکني. تفاوت سرگذشتهاي آنها در چيست؟
تجربههاي
پناهندگي به طرز فوق العادهاي به هم شبيهاند. آنها مردمان عادي هستند که
نيروهاي خارجي زندگيشان را مختل کردهاند. آنها از خانههايشان رانده
شدهاند..
خيلي از کتابهاي شما دور محور حافظه هستند. قدرت حافظه چيست؟
حافظه
وسيلهاي است که ما خود را توسط آن درک ميکنيم. ما مدام در حال تلاش براي
ساختن روايتي از زندگيمان هستيم، تا اجزاي زندگيمان را به يک ترتيب
منطقي کنار هم بپيچيم. هيچ کدام از ما دوست ندارد زندگياش را در هرج و
مرجي اتفاقي ببيند. ما ميل داريم حس هدفمند بودن را درک کنيم و اين بدون
حافظه ممکن نيست. از طريق حافظه است که ميفهمي که هستي. حافظه چيزي است که
کنترلي روي آن نداري. شگرف و در عين حال همچون يک نفرين است.
آيا چيزهايي هست که آرزو داري فراموش کني؟
فکر
نميکنم که مناسب باشد بگويم آنها دقيقا چه هستند. گمان نميبرم انساني
وجود داشته باشد که بخواهد که آن چيزها را آشکار کند. کافي است بگويم هيچ
انساني نيست که نخواهد چيزهاي زيادي به دست فراموشي سپرده شود.
چه مسيري را در پزشکي انتخاب کردي؟
من
پزشکي داخلي را انتخاب کردم. اين انتخاب به تو اين شانس را ميدهد که به
رشتههاي مختلف پزشکي سرک بکشي - جراحي، اطفال و غيره. ولي من پزشکي داخلي
را دوست دارم، چون به نظرم آمد که بر خلاف جراحي، بيشتر راجع به مردم و
خدمات اجتماعي است. اما جراحي بيشتر بر اساس مهارت است. از بين اينها پزشکي
داخلي واقعا راجع به مهارت در ارتباط با مردم است.
علم آن به سادگي قابل
آموختن است و هنر آن در طرز صحبت کردن با مردم است، مثل قابليت گوشدادن به
آنچه که آنها واقعا ميگويند و چيزي که به زبان نميآورند ولي سعي به
گفتنش دارند و همچنين چگونه رساندن خبر بد، توانايي برخورد با غم و اضطراب و
ترس است. اينها نکاتي هستند که يک پزشک توانا و يک پزشک فوقالعاده را از
هم متمايز ميکنند. اينها چيزهايي هستند که پزشکي داخلي را براي من جذاب
ميکند. من پزشکي داخلي را انتخاب کردم و به مدت هشت سال و نيم در اين رشته
مشغول به کار شدم، اول در جنوب کاليفرنيا و سپس در شمال کاليفرنيا.سپید