کد خبر: ۷۹۵۱۹
تاریخ انتشار: ۱۵:۵۸ - ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - 2015September 29
شفا آنلاین>اجتماعی>«125» شماره‌اي که در مواقع بروز خطر يا ايجاد حادثه‌اي که سلامت فرد يا افرادي را تهديد مي‌کند، به ذهن مي‌آيد.

به گزارش شفا آنلاین،فاصله شماره‌گيري تا رسيدن نيروها چند دقيقه است. اما دراين چند دقيقه آنها خود راچگونه به محل حادثه مي‌رسانند؟ آتش‌نشاناني که با به خطر انداختن جان خود، جان هزاران انسان را نجات مي‌دهند. آسيب مي‌بينند، جان ‌مي‌بازند، اما هميشه سربلند هستند.

خاطراتي که از عمليات‌ها بر ذهنشان مي‌ماند، گاه موجب خوشحالي و گاه باعث رنجش خاطرشان مي‌شود. نه تنها هفتم مهر بلکه تمام روزهاي سال روز تقدير از خدمات شايسته و فداکارانه آنها است. بخوانيم از خاطراتي که بر ذهن چند آتش‌نشان نقش بسته است.

اول مادرم را نجات بديد!

امير هاتفي، رئيس ايستگاه 4 آتش نشاني

به خاطر دارم که سال 84 بود، در آن زمان در ايستگاه 7 بازار خدمت مي‌کردم، ساعت يک نصفه شب صداي زنگ آژير بلند شد و مطلع شديم که يک توليدي آتش گرفته است. به محض اينکه به محل حادثه رسيديم، صاحب توليدي گفت: اين توليدي مال من است، اما در طبقه بالا سکونت داريم و درحال حاضر همسر و فرزندانم درمحاصره آتش هستند. براي تصميم گيري، شرايط سختي بود. چراکه به دليل باريک بودن کوچه‌ها يک خودرو آتش نشاني اعزام شده بود. درنهايت، تصميم گرفتم تا رسيدن همکاران، داخل توليدي را جست‌وجو کنم. با يک انبر درب ورودي را شکستم و وارد محوطه توليدي شدم. با وجود دود و حرارت زياد خود را به طبقه بالا رساندم. يک دختربچه 9 ساله را ديدم که با التماس گفت: مادرم را نجات دهيد. اندکي جستجو کردم و مادرش را ديدم که بيهوش بر زمين افتاده بود. در آن زمان نيروهاي کمکي هم رسيده بودند. جالب اينجاست که دختربچه نمي‌خواست قبل از مادرش نجات پيدا کند و اصرار داشت اول مادرم! ديدن ازخود گذشتگي در آن شرايط و از سوي يک دختربچه بسيار لذت بخش بود.

.

او نجات‌گر بود!

تلخ‌ترين خاطره دوران خدمت بنده در سازمان
آتش‌نشاني مربوط به تمام لحظاتي است که انساني در حادثه‌اي جان خود را از دست مي‌دهد. اما شهادت يکي از همکارانم به نام رضا سميعي که نجات‌گر بود، از تلخ‌ترين خاطرات دوران خدمت من است. يادم است که خبر سقوط دونفر را به داخل چاه دادند. وقتي به محل حادثه رسيديم، نيروي کافي نداشتيم. بنابراين رضا سميعي با استفاده از يک طناب به داخل چاه رفت، اما در داخل چاه مواد شيميايي و سمي که در هوا منتشر شده بود، وي را از پا انداخت و ايشان شهيد شدند.

از آنجا که قبل از انتخاب شغل آتش‌ نشاني، در زلزله منجيل شرکت داشتم، اين روحيه را در خود پيدا کردم. بنابراين اگر به چندسال پيش برگردم بازهم شغل آتش نشاني را انتخاب خواهم کرد. چرا نجات جان انسان‌ها از هيچ لذتي بالاتر نيست. فردي که مي خواهد شغل آتشنشاني را انتخاب کند، نبايد فکر درآمد آن باشد، چراکه آتش نشاني عشق مي‌خواهد.

مرده‌اي که زنده شد!

عزيز غلامي‌نسب معاون منطقه 8 عمليات آتش نشاني

بهترين خاطره من مربوط است به نجات جان فردي که در يک حادثه رانندگي در اتوبان کرج مقابل پل جناح ازناحيه قفسه سينه دچار مصدوميت شديد شده و روبه اغما بود، اين فرد از لابه لاي خودروها نجات داده شد و به کمک فردي که بعدا فهميديم پزشک است، احيا شد و حيات دوباره پيدا کرد. اما در هر حادثه‌اي که حتي يک انسان جان مي‌بازد، خاطره تلخي براي ما مي‌آفريند.

چندي پيش در جاده تهران_قم در اثر حرکت دنده عقب يک اتومبيل، يک شهروند که دختربچه‌اي 5 ساله بود، زير چرخ‌هاي اتومبيل جان خود را دست داد. ديدن آن صحنه و جان باختن آن دختربچه کوچک از خاطرات تلخ دوران خدمت من شد.

اکثر آتش نشانان اين شغل را به دليل عشق و علاقه انتخاب مي‌کنند. بحث مالي درنظر نيست. مطمئنا اگر به سال‌ها پيش بازگردم، دوباره شغل آتش نشاني را انتخاب خواهم، کرد. شغل آتش نشاني يکي از بهترين مشاغل قابل احترام هم در دنيا و هم در کشور ماست. کار ما نوع‌دوستي و کمک به هم‌نوع است. از ديدگاه بنده چنانچه حقوق و مباحث مالي را درنظر نگيريم، يکي از مقدس‌ترين مشاغل است. اما شغل آتش نشاني از ابعاد ديگر بعداز خلباني، دومين شغل مهم و کلاسيک دنياست.

تمام عوامل، معجزه‌آسا جور شد

اکبر فرماني رئيس ايستگاه 47 آتش نشاني تهران

در طول سال‌هايي که در آتش نشاني خدمت کردم، خاطرات تلخ و شيرين زيادي داشتم. اما بهترين آنها مربوط است به دوسال پيش که تازه رئيس ايستگاه شده بودم. آن زمان هنوز خودروي سمندي که به رئيس ايستگاه‌ها مي‌دادند، به من نداده بودند و از خودروي پرايد شخصي استفاده مي‌کردم. در يک جلسه که تمام روساي ايستگاه‌ها حضور داشتند، رفته بودم. وقتي جلسه به اتمام رسيد، بي‌سيمي که دستم بود، ايستگاه ما را براي حريق منزل، در منطقه صالح آباد شرقي اعزام کرد. همچنين اعلام کرد که پنج، شش نفر داخل منزل محبوس شده‌اند. نيروها اعزام شدند و من هم با همان خودروي شخصي با سرعت حرکت کردم. اما به دليل ترافيک خيابان‌ها دائما موقعيت ترافيک را اعلام مي‌کردند. سريع از راه ميانبر خود را به محل رساندم. مردم جمع شده بودند و نسبت به کارکرد آتش نشاني معترض بودند. درحالي‌که از زمان اعلام تا رسيدن، 4 دقيقه بيشتر طول نکشيد. شعله‌ها از داخل حياط بيرون مي‌زد و چاره‌اي جز شکستن قفل نبود. درب منزل را باز کردم. به محض وارد شدن صداي سيلندر گاز که با فشار خارج مي‌شود شنيدم. پتوي خيسي که آنجا بود را دور خود پيچيده و وارد شدم. ديدم که سيلندر گاز و يک پيک‌نيک درحال شعله ور شدن است. آنها را با پتو خاموش کردم و سيلندرها را بيرون کشيدم.

صداي فرياد چندنفر مي‌آمد. 4 نفر خانم، يک نوزاد 20 روزه و يک پيرمرد 60 ساله. وارد اتاق شدم و نوزاد را از منزل خارج کردم و بيرون برده و به دست همسايه‌ها سپردم که همان لحظه نيروهاي اعزامي رسيدند و کل خانواده را با سلامت از حريق نجات دهيم. البته از اين قبيل ماموريت‌ها زياد پيش آمده، اما اين مورد براي من خاص بود. چون به طرز غير برنامه‌ريزي شده همه عوامل جور شد و حادثه بدي رخ نداد.

خاطره ديگر من، به يک سال بعداز آن مربوط است. مادر و فرزندي در طبقه چهارم ساختماني در بين حريق محبوس شده بودند. فرمانده ما که براي نجات آنها رفته بود، ماسک خود به مادر داده و سر بچه را از پنجره بيرون داده بود که بتواند تنفس کند، درنهايت با موفقيت آنها را نجات داده و خاطره خوبي از عمليات برايمان رقم خورد. چندي بعد در برنامه تلويزيوني سيماي خانواده هم اين مادر و فرزند را آوردند.


الهي آتش‌نشان‌ها بيکار شوند!

تلخ‌ترين خاطره من به سال 77 برمي‌گردد. زماني‍که يک آتش نشان جديد بودم. حادثه اي بود که شب عيد اتفاق افتاد، يعني تا تحويل سال چند ساعت باقي مانده بود. زمانيکه ما رسيديم، ديديم که يک خودروي پرايد در ميدان جهاد قبلي يا پل شهيد کاظمي جديد که روي اتوبان آزادگان است، آتش گرفته بود.

شعله زياد بود و ماهم در ترافيک گير افتاده بوديم. به هرحال خود را رسانديم. وقتي داخل خودرو را نگاه کرديم متوجه شديم که داخل خودرو سه سرنشين وجود دارد. تا آن لحظه نمي‌دانستيم که فردي داخل خودرو است.

متاسفانه با انفجار و شعله‌ور شدن باک خودرو آنها قابل مشاهده نبودند که رهگذران متوجه حضور آنها بشوند. آن سه نفر جان باختند. يکي از آن سرنشينان مجيد پزنده، رئيس بولينگ در آن زمان بود. که نامش هميشه به ذهن من ماند.

علي‌رغم حوادث ناگوار و خاطرات تلخي که بعضا بر روح و روان آتش‌نشان اثر مي‌گذارد، آتش نشاني شغلي است که با هيچ شغل ديگري عوض نمي‌کنم. به زبان ساده بگويم، اگر در اين شغل عشق وجود نداشته باشد، يک سال بيشتر دوام نمي‌آوري. زمان‌هايي وجود دارد که اختيار زمان از دست ما خارج مي‌شود و متوجه گذشت آن نمي‌شويم. اين يعني محيط کار برايمان دلچسب است. نجات جان انسان‌ها خوب است.

اما الهي که ساعات بيکاري آتش نشانان بيشتر شود، چراکه به منزله آن است که حادثه‌ها کمتر رخ مي‌دهد.

اين بچه کيه که بغلش کردي؟


رضا تنها فرمانده ايستگاه 102 آتش نشاني تهران

شيرين‌ترين خاطره بنده به 8 سال پيش برمي‌گردد. در پارک بعثت چرخ فلکي وجود داشت که حدود 60-70 کودک پيش‌دبستاني در آن گير افتاده بودند. چون دستگاه به يکباره دچار نقص فني شده و از حرکت ايستاده بود. فصل بهار بود و باد شديدي مي‌وزيد.

به محل اعزام شديم. آن چرخ و فلک در محوطه چمن قرار داشت و نردبان‌هاي هيدورليکي بايد در محلي که سفت باشد، قرار گيرد. بنابراين انجام عمليات با مشکل روبه‌رو شد. بايد نردبان را در خيابان گذاشته و عمليات نجات را انجام مي‌داديم. دراين صورت دسترسي با مشکل جدي روبرو مي‌شد. نردباني که در اختيار ما بود، بسيار قديمي بود و قدمتي 60 ساله داشت و کم کم از رديف عمليات ما خارج مي‌شد.

اما در آن زمان به دليل اينکه تجهيزات ما کامل نبود، مجبور به استفاده از آن شديم. اما مزيتي که اين نردبان داشت، اين بود که نسبت به ساير نردبان‌ها سبک‌تر بود. طي مشورتي که با همکاران داشتيم، بنا شد که عمليات را از همان محوطه چمن آغاز کنيم. بنابراين چند الوار بزرگ پيدا کردم و وارد محوطه چمن شدم و بچه‌ها را يکي يکي پايين آورديم. اين عمليات حول و حوش سه و نيم ساعت طول کشيد.

خبرنگاران و عکاس‌ها هم در محل حضور داشتند و مرتب خبر و عکس مي‌گرفتند. يکي از اين عکاس‌ها، زماني که يکي از بچه‌ها را در آغوش داشتم و پايين مي‌آوردم، عکسي گرفت و بعدها به دست ما رساند. اين عکس ماند تا زماني‌که دخترم به دنيا آمد و کمي بزرگ شد. وقتي آن عکس را ديد، شروع به گريه کرد و گفت: اين بچه کيه که بغلش کردي؟

يک خاطره بامزه هم مربوط به برادرم است که 15 سال پيش به ايستگاه ما آمده بود. آن زمان برادرم کوچک بود. تعدادي سگ‌هاي ردياب آورده بودند. ما هم در حال تمرين با اين سگ‌ها بوديم. برادر من هم مشاهده‌گر اين صحنه‌ها بود.

در اين حين زنگ هشدار به صدا درآمد و براي حريق اعزام شديم. زماني‌که بازگشتيم، مدت زيادي گذشته بود. وقتي وارد ايستگاه شديم، ديدم برادر من در حال نوازش يکي از آن سگ‌هاي ردياب است وگريه مي‌کند. به او گفتم: چرا گريه مي‌کني؟ گفت: من اين سگ رو نوازش کردم، خوشش اومد، الان مي‌خوام برم، نمي‌ذاره! ترسيده بود که سگ رهايش نکند.


حادثه پارک شهر از ذهن پاک نمي‌شود

يکي از تلخ‌ترين خاطرات من از يکي از عمليات‌هايم که فکر مي‌کنم به خاطر همه مانده، حادثه مسجد ارگ است. حدود 80 نفر در آن حادثه جان باختند. اما از آن تلخ‌تر حادثه پارک شهر است. غرق شدن دانش‌آموزان دبستاني در درياچه پارک از ذهن من پاک نمي‌شود. به خاطر دارم که هوا سرد و باراني بود. آژير به صدا درآمد و براي عمليات اعزام شديم. وقتي به محل رسيديم، ديديم که جمعيت زيادي جمع شدند.

قايقي برگشته بود و تعدادي از دانش‌آموزان به داخل آب درياچه افتاده بودند. به همين خاطر نياز به امکانات غواصي داشتيم. در آن زمان امکانات ما محدود بود. بايد نيرو از مجيديه اعزام مي‌شد و زمان بسياري هدر مي‌رفت.

با استفاده از همان تجهيزاتي که داشتيم، با دستگاه‌هاي تنفسي که مخصوص کارکردن در دود است را براي شنا کردن در آب درياچه به کار برديم. مثلا اگر در هواي معمولي 45 دقيقه بتوان از آن دستگاه تنفسي استفاده کرد، در آب فقط بايد 4 دقيقه استفاده شود. ريسک بود، اما مجبور شديم. رنگ آب تيره بود و شفافيت نداشت و افرادي که داخل آب افتاده بودند، پيدا نبودند. داخل آب رفتيم و شروع به جست‌وجو کرديم.

توانستيم بچه‌هايي که با کوله پشتي خود روي آب معلق بودند را پيدا کرده و بيرون بکشيم. ديدن اين صحنه‌ها اشک تمام افرادي که در موقعيت آنجا بودند را درآورده بود...سپید

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: