کد خبر: ۷۹۴۴۹
تاریخ انتشار: ۰۰:۵۱ - ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - 2015September 29
شفاآنلاین :اجتماعی >پایم به فرودگاه امام‌(ره) نرسیده، دلم می‌رود پی آن خاطره 8 سال پیش... همان قرار عجیب و غریب... گفته بودند سفید بپوشیم... سفید سفید... درست شبیه همان که درطواف کعبه دیده بودیم،
 دلمان می‌خواست چشم حاجی‌مان که به ما افتاد در همهمه و ازدحام و شلوغی‌ها نرود پی سیاهی ها... دلمان می‌خواست حس و حالش همان بماند که بود، همان حس و حال ناب، همان لباس یکدست سفید شادی ها!

قرارمان قرار گل خریدن نبود، قرار پارچه نویسی و زحمت نبود، اما مگر می‌شد پا نگذاشت روی همه آن قرارها... شنیده بودیم حاجی‌ها وقت خداحافظی دلشان تنگ می‌شود، آنقدرها که پایشان به ایران نرسیده، هوس بازگشت می‌افتد به جانشان، اما چه کنیم با دل خسته‌مان که نمی‌گذاشت...

دلی که نمی‌گذاشت 30 روز فقط 30 روز بماند، هر روزش کش آمده بود تا برسد به یک سال کبیسه... اما 30 روز که تمام شد، وجودمان ته کشید. رسید به آخرها... حالا پس از 8 سال دوباره پایم رسیده به فرودگاه! همان پای 8 سال پیش که زمانی از شوق شادی، قدم‌هایش به هم نمی‌رسید، همان پا، حالا توان راه رفتن ندارد... سنگین شده است و سخت،

Image result for ‫بازگشت حجاج‬‎

 به سالن حجاج نرسیده، محکم ایستاده، بهانه می‌گیرد... درد دارد، غصه دارد، دوباره آمده فرودگاه، همان جای قرار بی‌قراری‌ها، همان جای تلخ لحظه‌های وداع... ایستاده پشت شیشه‌های همیشگی انتظار آدم‌ها... این بار، اما وقت خداحافظی کش آمده است، آن قدر که 30 روزش تمام نشده رسیده به سال، نه یک سال، دو سال، سه سال... وقت خداحافظی تمام شده است، تمام تمام... حالا فقط حسرتش مانده است و ای کاش‌ها... «ای کاش بیشتر نگاهش می‌کردم همان زمان که او از پشت شیشه انتظار برمی‌گشت و با لبخندی که پشتش غم دوری بود، دست تکان می‌داد و می‌گفت: برو بابا جان، خسته شدی!»...


 من حالا از صبح نه یکبار، نه ده بار که درست یازده بار، مسیرسالن انتظار تا در ورودی را طی کرده‌ام، به یاد آن یازده سالی که او در انتظار همین وقت بود، دوباره صورتم را محکم چسبانده‌ام به شیشه سالن انتظار تا تو دوباره لب‌هایت را گاز بگیری و بگویی، هی وای من!... من از دیروز تا به همین امروز که شنیده‌ام می‌آیی، بی‌خیال همه زیر نویس‌ها و خبرها و اطلاعیه‌ها و هشدارها و اعلامیه‌ها شده ام، آمده‌ام مثل قرار همان روز از پشت شیشه، برایت دست تکان بدهم تا تو بیایی و یکبار دیگر آغوش پدرانه ات را به روی دست‌های دخترانه من باز کنی...»



فرودگاه امام دیروز به پیشواز نخستین گروه حجاج ایرانی رفت که یکم شهریور ماه امسال، دستانشان را به نشانه خداحافظی از پشت شیشه‌های سالن انتظار همین‌جا تکان می‌دادند.
دوشنبه، اما حال و هوای فرودگاه امام‌(ره) هم با همه روزهایش فرق می‌کرد، سالن حجاج که روزی جز رخت سفید حاجیان چیزدیگری به خود ندیده بود، این بار چشمش به سیاهی چادرهای حجاجی باز شد که تا همین دیروز صدای العفو العفو گفتنشان، لرزه بر قامت بلند صفا و مروه می‌انداخت. «ما دلمان می‌خواست چادرهای سفید مکه‌ای سر کنیم، اما دلمان نیامد، باور کنید تا به اینجا برسیم، هزار بارمرده و زنده شدیم.» مریم اسدی این جمله‌ها را می‌گوید می‌رود به دنبال وسایلش، خودش می‌گوید سوغاتی‌ها را از قبل خریده بودند وگرنه بعد از آن ماجرا چه کسی حوصله سوغاتی خریدن داشت.


امروز حالا نه رمقی مانده برای آن حرف‌ها و نه گوشی که بشنود خاطرات جمرات را ! امروز فقط دو چشم مانده تا باز شود به روی خاکی که بویش تسلای همه دردهاست، فرودگاه امام‌(ره) هر کاری که می‌توانست کرد تا خاطره مکدر جمرات را اگر نه برای همیشه که ساعتی یا حتی ثانیه‌ای از ذهن‌های خسته حاجیان منا پاک کند... پس آغوشش را از دو سو به روی 270 حاجی البرزی و اراکی و سمنانی گشود تا نخستین کاروان حجاج ایرانی در شکوه و آرامش بوی اسپند و گل و شیرینی، پایشان محکم روی خاک ایران گذاشته شود...


دیروز، اما همه بدرقه‌کنندگان پیش از آنکه پرواز جده به تهران در ساعت 13 و 5 دقیقه بعدازظهر روی زمین بنشیند با هم یک قرار گذاشتند، قرار «آرامش» تا مبادا چشم تری، چشم‌های حزین حاجیان را حزین‌تر نکنند... دست به دست هم دادند تا «لبخند» بشود همه آن تصویری که قرار بود از فرودگاه امام‌(ره) به همه دنیا مخابره شود. علی صالحی که از ساعت 9 صبح برای استقبال از پدر و مادرش به فرودگاه امام‌(ره) آمده بود، جزو همان‌هایی است که اگرچه ازسلامتی خانواده‌اش خوشحال است، اما دلش می‌خواهد با استقبال گرم از پدر و مادرش لحظه‌های تلخ 5 روز گذشته را کمی شیرین کند، برای همین دسته گل بزرگی سفارش داده و پارچه نوشته‌ای هم با خودش آورده است. می‌گوید: «ما همه‌مان حال و روز خوشی نداریم، اما خدا می‌داند که در این چند روز چه بر سر حجاج ایرانی آمده، برای همین قرار گذاشته‌ایم که حداقل در مراسم استقبالشان کم نگذاریم.»

Image result for ‫بازگشت حجاج‬‎


فرودگاه امام دیروز تصویر دیگری هم داشت... در میانه دود و صلوات و خوشامدگویی‌ها، در هنگامه پایین آمدن حاجیان از پله‌های سالن حجاج، آدم‌های چرخ به دستی هم بودند که می‌دویدند تا بدون آنکه نامشان فاش شود، خالصانه بنشینند جای آن فرزندی که حالا بدجور جای خالی اش، کمر مادرش را خم کرده... دستشان را کرده بودند عصای آن پدر پیری که از فاجعه منا، جان سالم به دربرده است و حالا نه پشتی دارد و نه توانی که دلتنگی‌هایش را فریاد بزند. آقای مرادی درحال انداختن چفیه بر گردنش است، می‌پرسم آیا به استقبال کسی آمده است؟ او همانطورکه درحال درست کردن یقه پیراهن سبز رنگش است، می‌خندد و می‌گوید: «چه کسی بهتر از زائران خانه خدا، ما آمده‌ایم تا خیر مقدم بگوییم و با اشتیاق دست پدرانمان را بگیریم و کمکشان کنیم.»


دیروز اما دل همه زائران مانده بود پیش همان‌هایی که آوار جمرات روی سرشان خراب شده بود. برای همین به سراغشان که می‌رفتی، حرف نزده، اشک‌شان می‌ریخت. نپرسیده، از حال و روز کسانی می‌گفتند که با چشمان خودشان دیده بودند، تریلی‌هایی را که جسم عزیزانشان را همچون گوشت قربانی حمل می‌کرد... از آه آن مادری می‌گفتند که به پیدا شدن جسد فرزندش رضایت داده بود تا از واژه «مفقودی» خلاص شود، دلشان پیش آن پدری بود که فرزندش روی دستان خودش جان داده بود و چگونه می‌توان نوشت از دردنامه‌ای که فصل اول و آخرش درد است و درد... خانم فراهانی امسال برای نخستین بار است که چشمش به حرم الهی روشن می‌شود.

او وقتی مرا می‌بیند بی‌اختیار شروع می‌کند به گریه کردن، نگاهش که می‌کنم سرش را برمی گرداند تا مبادا چهره پر از اندوهش، دلم را ریش ریش کند. کمی که آرام می‌شود از روزهای سختی می‌گوید که چگونه به شب رسانده: «خوشبختانه در کاروان ما کسی فوت نکرده یا صدمه ندید، اما در هتل ما یعنی هتل دارالهادی، حدود 5 نفر مفقود شده بودند، یکی از خانم‌ها همسرش را گم کرده بود و پسر 18 ساله‌ای هم وقتی به هوش آمده بود هیچ خبری از پدرش نداشت، خدا می‌داند آنها چه می‌کشیدند، شب و روز ما شده بود گریه و لعن و نفرین.»



دو ساعت بعد فرودگاه امام شد همان فرودگاه همیشگی. آرام و بی‌صدا... حجاج یکی یکی ساک‌هایشان را برداشتند و رفتند به سمت اتوبوس‌های‌شان تا روایت جمرات از تهران به البرز و سمنان و اراک هم برسد... طی امروز و فردا اما همه فرودگاه‌های بین‌المللی ایران روایتشان می‌شود همانچه دیروز  گذشت...
گزارش:حمیده امینی فرد
ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: