شفا آنلاين-اهدای عضو بهترین عیدی مرد جانبازی بود که از مدتی قبل به خاطر شدت یافتن بیماری در فهرست پیوند کلیه قرار داشت.
به گزارش شفا آنلاين،این جانباز شیمیایی از سه سال قبل پس از کار افتادن کلیه هایش دیالیز میشد و قرار بود تا چند روز دیگر با پیوند کلیه از یک بیمار مرگ مغزی به زندگی سلام دوبارهای کند، اما سرنوشت برای او به گونهای رقم خورد که خود باعث نجات جان بیماران دیگر شد.
بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری میزبان مرد 47 ساله ای بود که یادگارهایی از سالهای دفاع مقدس در بدن داشت. پسر در کنار تخت ایستاده بود و برای آخرین بار به چهره مردی خیره شده بود که خاطرات زیادی از جنگ برای آنها میگفت. خس خس سینه صدای آشنایی بود که در خانه میشنید و پدر وقتی نفس هایش به شماره میافتاد از روزهایی میگفت که دشمن بعثی با موشکهای شیمیایی به جنگ با ایران آمده بود. پدر 14 سال بیشتر نداشت که برای دفاع از کشور راهی جبهه شد و در منطقه حاج عمران با بمباران شیمیایی نیروهای عراقی جانباز شد. با پایان جنگ اشرف علی یعقوبی که جانبازی را مدال افتخار برای خود میدانست تصمیم گرفت تا پرونده این افتخار را تکمیل کند و چه زیبا برگ آخر دفتر زندگیاش را با اهدای اعضای بدن به بیماران نیازمند ورق زد.
نعیم یعقوبی فرزند 24 ساله این مرد که سالها شاهد سرفه، درد و رنج پدر بود پس از بدرقه او به اتاق پیوند بیمارستان مسیح دانشوری گفت: پدرم پس از سالها خدمت در نیروی هوایی ارتش با درجه سرگردی بازنشسته شد. بارها برای من و خواهر بزرگترم از جنگ و عملیاتهایی که در آن حضور داشت تعریف میکرد. 14 ساله بود که رفتن به پشت سنگر و دفاع از میهن را به نشستن پشت نیمکتهای مدرسه ترجیح داد. سال 1362 در منطقه حاج عمران وقتی نیروهای عراقی برای مقابله با رزمندگان ایران از سلاح شیمیایی استفاده کردند، پدر مجروح شد و به خاطر شدت جراحت پس از دو سال نتوانست به حضور در جبهه ادامه بدهد.
این پسر جوان ادامه داد: پس از گذشت سالها اثرات گازهای شیمیایی نمایان شد و چند باری پدرم به خاطر مشکل تنفسی و ریه مدتی در بیمارستان بستری شد. با وجود پیشرفت بیماری هیچگاه ندیدم پدر خم به ابرو بیاورد بلکه همیشه از اینکه برای دفاع از خاک وطن جانباز شده بود افتخار میکرد. درسهای زیادی را به من و خواهرم آموخت و تأکید میکرد برای کمک به دیگران باید از همه چیز گذشت تا دلی را شاد کرد. پدر مثل یک شمع مقابل چشمان ما آب میشد تا اینکه تأثیر گازهای شیمیایی در خون او کلیه هایش را از کار انداخت. در این مدت چشمان نگران مادر و پرستاریهای شبانه روزی او تنها مرهمی بود که زخمهای پدر را التیام میداد. مادر میگفت پدرتان بخشی از وجودش را برای دفاع از کشور داده است و حالا نوبت ما است که از او پرستاری کنیم. سه سال قبل وقتی کلیههای پدر از کار افتاد، مجبور به دیالیز شدیم و او هفتهای سه بار دیالیز می شد.
وضعیت جسمی او هر روز وخیمتر میشد به طوری که با تشخیص پزشکان در فهرست انتظار پیوند کلیه قرار گرفت. اواخر سال گذشته بود که پزشکان بیمارستان به ما گفتند ابتدای سال جدید کلیههای یک بیمار مرگ مغزی که مناسب پدر باشد به او پیوند زده خواهد شد. همه ما از اینکه پدر بزودی بهبودیاش را به دست خواهد آورد خوشحال بودیم اما او میگفت پیدا شدن کلیه مناسب منوط به مرگ مغزی یک انسان است و من هیچگاه به مرگ کسی راضی نیستم. وی افزود: قبل از تحویل سال نو در کنار سفره هفت سین همه خانواده برای سلامتی پدر دعا کردیم و از خدا خواستیم تا سایه او را برای سالها بر سر ما حفظ کند. بر دستان پدر بوسه زدم و از او خواستم برای دل من و خواهرم با بیماری مبارزه کند.
نعیم از روزی که پدر برای همیشه پر کشید، گفت و ادامه داد: چند روز قبل پدرم در خانه دچار خونریزی مغزی شد. بلافاصله او را به بیمارستان منتقل کردیم و پزشکان با عمل جراحی لخته خون را از سر او خارج کردند، اما روز بعد پدرم مرگ مغزی شد. وقتی پزشکان اعلام کردند پدر مرگ مغزی شده است یاد دردها و سختیهایی که او در این سه سال تحمل کرده بود افتادم. بدن نحیف پدر نتوانسته بود بیش از این مقاومت کند. پزشکان به ما پیشنهاد دادند تا اعضای قابل پیوند بدن پدر را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. همه خانواده بااین پیشنهاد موافقت کردند. تقدیر برای پدرم که گرفتن یک کلیه میتوانست زندگی دوبارهای به او ببخشد به گونهای رقم خورد که خود او زندگی بخش بیماران دیگر شد.
نفسهایی که به شماره افتاد
سرفههای شبانه آهنگی بود که به او آرامش میداد. میدانست که همسرش هنوز نفس میکشد. اقدس قدوسی هنوز هم نمیتواند باور کند دیگر این آهنگ دلنشین را نخواهد شنید. میگوید: وقتی با علی ازدواج کردم هیچگاه از جبهه و جانبازیاش برایم نگفت. زندگی و فرزندانمان همه چیز او بودند و عاشقانه برای فراهم کردن یک زندگی مناسب تلاش میکرد. بعد از چند سال کم کم آثار گازهای شیمیایی در بدن او نمایان شد. روزهای نخست سعی میکرد متوجه نشوم تا اینکه سرانجام واقعیت را به من گفت. او در یکی از عملیاتها بر اثر بمباران شیمیایی نیروهای عراقی مجروح شده بود. از همان روز احساس کردم باید مراقبت بیشتری از او داشته باشم. بارها در میان صحبت هایش نفس کم میآورد. وقتی فیلمهای مستند جبهه و جنگ از تلویزیون پخش میشد با دیدن آنها اشک از چشمانش سرازیر میشد و به سرفه میافتاد. میگفت با دیدن این صحنهها دوباره حس و حال جبههها در وجودش ریشه میزند. وقتی این تصاویر پخش میشد، سعی میکردم تا کانال را عوض کنم.
وی در حالی که بغض گلویش را میفشرد، افزود: او مثل یک شمع مقابل چشم من آب میشد. وقتی صاحب دو نوه شدیم همه وجودش سرشار از عشق به آنها شد. محمد طاها نوه 4 ساله ما روز 17 شهریور همزمان با سالروز تولد همسرم به دنیا آمد و جشن تولد مشترک آنها بهترین لحظههای زندگی ما شده بود. هیچگاه اجازه نمیداد تا در جایی از امتیاز جانبازی او استفاده کنیم و میگفت رنج من در برابر جانبازان اعصاب و روان که در بیمارستانها بستری هستند، چیزی نیست.
این زن ادامه داد: سه سال قبل کلیه هایش از کار افتادند و روز به روز ضعیفتر میشد و اثرات گازهای شیمیایی باعث شده بود تا آسیب زیادی به ریه هایش وارد شود. با تشخیص پزشکان قرار بود بزودی پیوند کلیه شود، اما بر اثر خونریزی و پارگی عروق دچار مرگ مغزی شد.
روزهایی که در انتظار پیدا شدن کلیه مناسب برای او بودیم بر ما سخت میگذشت و زمانی که به ما اعلام کردند اعضای بدن او جان چند انسان دیگر را از مرگ نجات خواهد داد تصویر خانوادههایی مقابل چشمانم آمد که روزهای سختی را برای پیدا شدن عضو مناسب برای پیوند به بیمارشان سپری میکنند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم تا با اهدای اعضای بدن همسرم به نگرانی چند خانواده پایان دهیم و به این ترتیب پرونده ایثار و فداکاری همسرم با این بخشش بسته شود.
ایران