اینكه همسر شما شخص مورد دلخواهتان نیست و زندگی با او را مثل جهنم میبینید، نشانه پایان زندگی نیست چراكه شما هم باید برای باورپذیر شدن این اجبار قدمی بردارید. قصه زندگی فاطما گل در سریالی به همین نام و ندا در داستانی واقعی، این مطلب را برایتان روشن می کند. دكترسعیده هادی، روانشناس، مدرس دانشگاه و مربی كارگاههای مهارت زندگی به شما می گوید در چنین ازدواجهایی چه باید بکنید!
انتخابهایی كه گران تمام میشوند
سال گذشته به شكل كاملا اتفاقی در یك مهمانی خانوادگی با دختری به نام ندا كه به تازگی با پسر یكی از بستگان ما ازدواج كرده بود آشنا شدم. دختر ساكت و اخمویی بود و كاملا مشخص بود از بودن در جمع خوشحال نیست و ثانیهها را برای پایان شب میشمارد. روزها از آن مهمانی گذشت تا او را در دفتر مشاوره روبهروی خودم دیدم.
ندا در یك خانواده متوسط زندگی میكرد و چهارمین فرزند خانواده بود. به اصرار پدرش با پسر دوست او پای سفره عقد نشسته بود و بعد از شش ماه گذشتن از یك ازدواج تحمیلی، تصمیم داشت همه چیز را تمام كند. ندا بعد از گذشت نیمساعت حرفهایش را با این جمله تمام كرد: شوهرم خیلی مرد خوبی است اما نمیتوانم دوستش داشته باشم. از این نداها در جامعه كم نیست، پس شاید این اتفاق برای هر كسی پیش بیاید.
لازم نیست كه حتما ازدواج شما اجباری باشد تا احساس خوشبختی نكنید، بسیاری از زوجها بهرغم میل به پیوندشان بعد از مدتی به همین حس شما دچار میشوند و احساس میكنند همسرشان مرد یا زن دلخواهشان نیست، اما این شرایط در ازدواجهای اجباری به نسبت بیشتر از دیگر انواع ازدواجهاست. پس از آنجا كه پیشگیری بهتر از درمان است در قدم اول به مجردهایی كه هنوز ازدواج نكردهاند توصیه میكنیم در انتخاب همسر خود حضوری پررنگ و فعال داشته باشند.
مطمئن باشید وقتی نمیتوانید برای آینده و ازدواج خود تصمیم بگیرید، متاهل شدن برای شما زود است و اصلا آمادگی آن را ندارید. اینكه به بهانه تجربه بالا و احترام به بزرگترها تن به ازدواج اجباری دهید، تردید شما را در انتخاب شریك زندگیتان از بین نمیبرد. بزرگترها میتوانند راهنمای خوبی در این مسیر باشند اما اصرار و اجبار آنها برای ازدواج شما با فردی كه دوستش ندارید یا تحت شرایطی خاص ناچار به پذیرش او هستید برای آینده شما گران تمام میشود.
ماندن یا نماندن؟
مهمترین نقشی كه دوست داشتن در زندگی مشترك ایفا میكند نیروی محركه زندگی و حس آرامش كنار هم بودن زوجهاست؛ چراكه این احساس دلیل خوبی است تا زن یا مرد انگیزه لازم برای حل مشكلات زندگی مشترك خود را به دست آورند. پس دوست داشتن و دلنشین بودن همسر برای ازدواج فاكتور مهمی است اما خوشبختانه درصد احتمال شكل گرفتن علاقه
و محبت بعد از ازدواج هم صفر نیست.به عبارتی دیگر ازدواج اجباری و بدون عشق به هیچ وجه به هیچ فردی پیشنهاد نمیشود، اما اگر به اقتضای شرایط زندگی یا اصرارهای اشتباه اطرافیان هم اكنون در چنین رابطهای قرار گرفتهاید، لازم است پیش از هر تصمیمی، برای دوام و نجات زندگی مشترك خود تلاش كرده و چارهای بیندیشید. اولین پیشنهاد ما این است
ك دنبال یك مشاور توانا برای حل داستان زندگی خود باشید، چراكه تنها كسی كه بعد از خودتان میتواند در بهتر كردن شرایط و گرفتن تصمیم درست و منطقی به شما كمك كند، مشاور است. اما پیش از رفتن نزد مشاور ابتدا سنگهای خود را با همسرتان وا بكنید. گپهای دو نفره شما در گرفتن تصمیم درست و بهبود اوضاع زندگی بسیار موثر است.
موضوع گپ خود را حول محور شرایط پیش آمده و تلاش برای حل آن قرار دهید. به همسرتان بگویید كه میدانید از زندگی با شما لذت نمیبرد و تحت فشارهای خاصی تن به این زندگی داده است اما برای او روشن كنید كه شما هم به كسی نیاز دارید كه به شما علاقه داشته باشد؛ پس باید برای زندگی مشتركتان فكری كنید.اگر تا آن زمان انتخاب دست شما نبوده حالا زمانی است كه هر دو باید برای آینده خود تلاش كنید.
در شرایطی كه زندگی بدون انگیزه و دوست داشتن از سمت زوجها ادامه پیدا كند دردی از زندگی دوا نمیكند. از طرفی جدایی و پیامدهای تلخ آن برای هر دو نفر روشن است و بهتر است به عنوان آخرین راهحل مد نظر قرار گیرد. پس بهترین كار این است كه زوجهای ازدواج اجباری مدتی تحت نظر مشاور زبده جلسات مشاوره و درمان بحران داشته باشند و برای بهتر شدن روابط، پذیرفتن شرایط و نگاه مثبت به آن قدمی موثر بردارند.
چگونه بمانیم و عشق بسازیم
هر دختر و پسری كه در یك آشنایی اجباری تن به ازدواجی تحمیلی دادهاند به ناچار برای ادامه زندگی و فراموش كردن زور و اجبارها و عواقب آن نیاز به ایجاد محبت و علاقه در زندگی مشترك دارند؛ در غیر این صورت تا مدتها باید به یك زندگی عذابآور و تلخ ادامه دهند. از طرفی ایجاد
مهر و محبت و همدلی كار نشدنی و چندان سختی هم نیست؛ البته در صورتیكه طرف مقابل شما مشكل جدی و آزاردهندهای كه مانع ایجاد علاقه شود نداشته باشد، پس شرایطی را فراهم كنید تا بتوانید همسر خود را دوست داشته باشید و از همه مهمتر با ازدواجتان كنار بیایید.
چطور به آرامش برسید
اگر فكر میكنید دوست داشتن كسی كه از روی اجبار با او ازدواج كردهاید غیرممكن است سخت در اشتباه هستید؛ چراكه نقاط مثبت فراوانی در افراد مختلف وجود دارد كه با در نظر گرفتن آنها میشود زندگیهای بی عشق و سرد زیادی را سر و سامان داد. مثلا ممكن است از زمان شروع زندگی مشترك تا به امروز مسائل مختلفی در رابطهتان پیش آمده
كه شما را ناراحت و ناامید كرده و تصمیمتان را برای پایان دادن به زندگی مشترك قطعیتر كرده است، درحالیكه بهترین حالت این است كه به جای این منفیبافیها به این موضوع فكر كنید كه شما در این زندگی مشترك چه چیزهایی یاد گرفتهاید.رسیدن به نقاط ضعف رابطه و رفتارهای خطرناك درباره همسر اتفاق خوشایندی است
كه در این نوع ازدواجها میشود از آن درس گرفت. پس سعی كنید با شریك زندگی خود وقتهای دونفره بیشتری را سپری كنید و با در نظر گرفتن جنبههای مهمتری از عشق و علاقه كاذب، در چارچوب منطق، آرامش و امنیت فكر كنید. شاید تا به امروز نمیدانستید كه آمارها نشان میدهد نارضایتی مرد و زن در ازدواج دوم و سوم با اختلافی بهمراتب بالاتر نسبت به زندگی اول هر فردی قرار دارد.
پس زمانی كه شما میتوانید رابطهای نیمه شكستخورده را ترمیم و آن را به یك زندگی آرامشبخش تبدیل كنید، چرا با پایان دادن به آن شرایط سختتر تازهای را به وجود آورید؟ برای قطع رابطه و طلاق همیشه زمان هست، پس تا زمانی كه میتوانید راههای بهتری را امتحان كنید و جدایی آخرین تصمیمتان باشد. مثل ندا كه بعد از كنار آمدن با شرایط زندگیاش این روزها حال خوش و زندگی بهتری را تجربه میكند.
دکتر چاپمن، 10 نکته برایدوست داشتن همسران بیان میکند که شاملموارد زیر است:
1ـ همسرتان را همانگونه که هست ببینید و بهاندازه خودتان برایش ارزش قائل باشید و بدونانتظار، برایش مایه بگذارید.
2ـ متعهد شوید تا برای او رفاه کامل فراهم کنید وقید و شرطی قرار ندهید و عاشقانه زندگی خوبیدرست کنید.
3ـ به یکدیگر عشق بورزید و احترام بگزارید وخودخواهی را در زندگی مشترک کنار بگذارید.
4ـ بهترین و بدترین مسائل را درباره یکدیگربدانید و همچنان همدیگر را مانند یک دوست وعاشق، دوست داشته باشید.
5ـ برای داشتن رابطه دلخواه ودرک متقابل،رشتههای ارتباطی خود را محکمتر کنید.
6ـ برای هر چه صمیمیتر بودن، احساسات مثبتو منفی را به یک میزان با هم در میان بگذارید.
7ـ بدون قضاوت درباره گفتههای همسرتان بهحرفهایش گوش بسپارید و دلتان را همیشه برایحرفهایش بگشایید.
8ـ
احساس مالکیت بیش از حد نسبت به همسرصلاح نیست. هر قدر
احساسمالکیت بیشتر باشد،یعنی عشق بیشتری میطلبید اما در عوض
عشقکمتری دریافت میکنید.
9ـ به همدیگر اعتماد داشته باشید. نسبت بهیکدیگر متعهد و وفادار و از خود گذشته باشید.
شما حتما باید بامشاورخانواده وازدواج مشورت نمایید ضمنا ادامه این روند برای شما می تواند عواقبی داشته باشد.
شما باید خودتان تصمیم بگیرید اما اگربااین شرایط که گفتید و تغییرمثبت نیزاتفاق نمی افتد شما نباید ازگزینه طلاق نیزغافل باشید اما درهرصورت تصمیم نهایی باشماست
توصیه ما اینستکه حتما درباره این ازدواج مشورت کنید و غیرمنطقی تصمیم نگیرید چراکه چنین ازدواج هایی درمجموع فرجام خوبی نداشته اند
شما حتما باید با مشاورخانواده مشورت نمایید
بی تردید زندگی با فردی که دوستش ندارید به هیچ عنوان منطقی نیست.اما بهتراست دراین باره ازکسانی که روی پدرتان تاثیرگذارند کمک بگیرید و درآرامش با او صحبت کنید تا قانع شود.راهکاردیگراینستکه به مشاورخانواده و ازدواج مراجعه نمایید
الان چند ماهه که تل هم ندارم. مشاوره هم رفتیم. کلی رو خودم کارکردم بخوامش و یه جاهایی دوسش داشتم.
اما باااااااااززززززز کم آوردم و نمیخوامش.
خودکشی کردن بهترین کاریه که نه طلاق نجاتم میده نه ادامه زندگی با این ادم که یه ساعت دوسش دارم و سه روز نمیخوام ببینمش.
متنفرم از خودم
یکی هست که خیلی دوستم داره و منم سعی میکنم یه ایرادی ازش بگیرم و دعوا کنم تا خنک شم. بازم میگم ایراد از منه.
لطفا کمکم کنید که چجوری خودمو دریابم و با خودم کنار بیام و بعدش بتونم ازدواج کنم. سنام میگذره میترسم دیر بشه و حق انتخابم کم بشه و آیندم خراب شه.
ممنون میشم نظراتتون رو بشنوم
من یک سال و نیمه با یه نفر نامزد هستیم ولی اصلا دوسش ندارم حتی حاضرم خودکشی کنم ولی...
خانوادم با طلاق مخالفند و بخاطر حرف مردم که خیلی تاثیر گذاره راه را کاملا بن بست میکنه
ادامه این روند به هیچ عنوان به نفع شما ونامزدتان نیست
بهتراست با مراجعه به مشاور خانواده وگفتگو با نامزدتان مسایل را حل کنید
امیدوارم به زندگی با ذلت و ازار خودتون ادامه ندید
هیچ احدی غیر خود شما واستون دل نمیسوزونه
و برای کسی بیشتر از دو دقیقه ارزش فکر کردن ندارید
دلتون برای خودتون
وجودتون
و این عمر کوتاهی که دارین
بسوزه
فقط طوری زندگی کنید که لذت ببرید و احساس ارامش و راحتی وجدان داشته باشید
اول خودتون
بعد به دیگران فکر کنید
ازار دادن به خودتون بزرگترین گناهه
به عقلتون
رجوع کنید و درست ازدواج کنید و اگر اطرافیان دخالت کردند
اجازه ندید به هر قیمتی
اگر پیش اومد باز هم محکم افسار زندگیتونو
بگیرید
و به خاطر ارامش روحتون از ارامش تنتون تا یه مدت کوتاه بزنید
ولی با
پژمردگی زندگی نکنید
من با اصرار زیاد خانوادم و تحدیداشون یجورایی. مجبور شدم نامزد کنم من ۱۴ سالمه و یه دختر عمو دارم که یه سال ازم کوچیک تره که اون ازدواج کرده اونا دهاتن من کرجم موقعی که میریم اونجا من میرم که از مغازه چیزی بگیرم همه نگاه میکردن چون بیشتر دخترایی که هم سن من بودن یا کوچیک تر ازدواج کرده بودن
من با پسر همسایمون امیر که ۲۴ سالشه نامزد کردم امیر مهربونه خیلی صبوره نمایشگاه ماشین داره منم خیلییییییی در حد مرگ ماشین دوست دارم مخصوصا bmwاونم همه ی ماشیناش عالیه
وضع مالیش خوبه قیافه و هیکلش خوبه
ولی من علاقه ای بهش ندارم
باباش با بابام شغلاشون مثل همه
چند ماه پیش به بابام گفته بودن یعنی تابستون بابای امیر گفته بود که خیلی دوست داریم با خانواده شما وصلت کنیم چون خیلی خوبین و از این حرفا
ما تو همسایه هامون دخترای ۱۴ .۱۷ .۲۲ ساله هست ولی همشون هر روز با یه پسر میرن بیرون دیگه همه فهمیدن ولی من واقعا یبارم با یه پسر نرفتم جایی بقول اجیم از این عرضه ها ندارم
بابام میگه پسر مهربون و خوبیه وضعشون خیلی خوبه نمایشگاه داره کارگاه داره با عرضس خانواده خوبی هستن
مامانمم خیلییییی دوسش داره
ولی من فقط ماشیناشو دوست دارم اصلا خودشو دوست ندارم چشمم به مالش نیست اونجوری چون خودم تو رفاه بودم من بابام شرکت داره با بابای امیر
خیلی با هم خوبن دوست خانوادگی هستیم.من ارزو داشتم مثل ابجیم درس بخونم و برم خارج ولی نشد ابجیم از من بزرگ تره ۲۸ سالشه بابام خیلی دوسش داره یه برادر کوچیکم دارم من چون دومین دخترم میخوان از شرم راحت شن بابام میخواد قسم مارو بخوره اسم ابجیم و داداشمو میاره منو نمیگه
ابجیم خوشبخت شد و من.....
من دوست داشتم درسمو ادامه بدم
امیر یه روز باهام حرف زد و گفت بخدا خوشبختت میکنم نمیزارم چیزی کم داشته باشی من دوستت دارم بخدا هر چی بخوای برات فراهم میکنم تو فقط قبول کن .اینارو بهم میگه منم با خودم میگم پسرا همشون از این حرفا میزنن ولی موقعی که قبول کنی عین وحشیا میشن اخلاق سگ نمیدونم ولی احساس میکنم اینجوریه
من پسر عمومو دوست دارم ولی نمیزارن میگن نه اصلاااااااا چون با خانواده عموم یکم مشکل داریم
با هم چت میکردیم ولی از موقعی که نامزد کردم امیر گوشیمو ورداشت و دید و دعوا کرد اول بعد باهام حرف زد
بعدش شماره پسر عموم گرفت و گفت یبار دیگه به هانیه پیام بدی میدونم چیکارت کنم با هم دعواشون شد بد جور
خطمو عوض کرد و منم دیگه نتونستم با پسر عموم حرف بزنم
بعضی وقتا امیر خیلی خوبه بعضی وقتا سگه در کل خوشم ازش نمیاد
مامان و بابامو نمیبخشم هیچوقت
من انقد اضافی بودم براشون
موقعی که بابای امیر و مامانش میگن عروسم حالت تهوع میگیرم و حالم بهم میخوره یعنی میخوام خفشون کنم
شرطم اینه که نمایشگاه و چیزای دیگه رو بنامم کنه تا نتونه پرو بازی برام دربیاره و منم یه چیزی داشته باشم
میگن ۱۸ سالم شد ازدواج میکنیم این روزا همش دعا میکنم که قبل اینکه ۱۸ سالم شه بمیرم زود تر و راحت شم از این زندگی
برام دعا کنین بمیرم هر چی زود تر
شوهرم طلاقم نمی داد. هرگز راضی نشد. پدر و مادرم هم همیشه میگفتن قانونا اون یه مرد کامله درحالی ک نبود. من واقعا تو خونه اش رنج و سختی می کشیدم ک هنوزم ادامه داره. 6 سال جلوگیری کردم حامله نشم تلاش کردم طلاق بگیرم هر جا رفتم گفتن نمی تونی. آخرش خسته شدم گفتم من ک هیچ کس و ندارم حداقل واسه خودم یکی رو بسازم این بود ک گذاشتم حامله بشم. به محض اینکه باردار شدم شوهرم من و از لحاظ جنسی ولم کرد بعد از یک سال باهاش دعوا کردم ک چرا رابطه مون و قطع کردی هر چی میگم نمیای ولی بازم فایده نداشت. هفت ماه بعد از اون یکبار اومد بعدشم چند ماه دیگه بازم با اصرار و دعوای من اومد. دوباره حامله شدم ولی اون دیگه طرفم نیومد. هر کاری می کردم هر ترفندی ب کار می بستم با زبون خودم می گفتم بازم فایده نداشت. کلن رابطه زناشویی مون واسه 5 سال قطع شد. حالا دیگه اصلن من و نمی دید می اومد خونه با بچه هاش بازی می کرد انگار اصلن من وجود ندارم. تمام این دوازده سال رو من هر شب تنها خوابیدم. یه مدتی دیگه طاقت نیاوردم. یه نرم افزار چت نصب کردم با غریبه ها درد دل می کردم برامم فرقی نمی کرد زن باشن یا مرد. ولی اونم عذاب وجدان گرفتم نتونستم ادامه بدم آخه تو عمرم حتی به یه مرد نامحرم نگاه نکرده بودم چ رسه ب حرف زدن. این و میدونم ک دختر پاک اینروزا نایاب شده ولی جالبه یکی ب پاکی من و شوهرم یکاری کرد ب چت رو بیارم. البته هنوزم بهش خیانت نکردم.
این روزا دیگه واقعا....
دو شب پیش ب شوهرم گفتم برام یه تیکه طلا بخر یه انگشتر یا گوشواره بخر هیچی ندارم حتی حلقه ازدواج ندارم وقتی عروسی ها می رم خجالت می کشم یه ماه دیگه عروسی پسرخاله ام تو یکی از بهترین تالارهای تهران هست همه میان شیک می کنن من هیچی ندارم. سرم داد کشید گفت من مگه عقل ندارم پولم و واسه تو طلا بخرم؟! دیروزم اومد نشست روبروم گفت بیا طلاقت بدم توافقی. گفتم باشه یه خونه برام رهن کن تو شهر خودمون ک مجبور نباشم کرایه بدم بازم سرم داد زد گفت عه فکر کردی خیال کردی. منم گفتم من طلاق نمی خوام یه عمر بدبختی کشیدم تو ب اینجا رسیدی الان می خوای من و بندازی بیرون دوتا بچه برات آوردم عین دسته گل اینجوری دستمزدم و میدی...نشستم کلی تو تنهایی گریه کردم مثل همیشه. هنوزم باهام قهره حرف نمی زنه. می خوام بگم خسته شدم و ازین حرفا ولی چ فایده داره؟ دلم پر بود می خواستم درد دل کنم رو آوردم ب سایت شما. هر کس پیامم و می خونه لطفا برام دعا کنید ب آرزوم برسم. چند ماه پیش شوهرم و راضی کردم ک درس بخونم دانشگاه روزانه برم. دارم رشته تجربی می خونم. دروس سال دوم و دو هفته ای خوندم امتحان دادم قبول شدم. درحالی ک رشته دبیرستانم انسانی بود. ریاضی رو از چهارم دبستان خوندم. خیلی تلاش می کنم. هوشم خوبه می خوام دندون پزشکی قبول شم. دعا کنید بتونم. این تنها امیدم توی زندگیه. نمی خوام دندون پزشک بشم ک اعیونی زندگی کنم فقط می خوام دستم تو جیب خودم باشه دیگه بخاطر یه هزارتومنی بهم نگن دزد. منت نکشم. شوهرم فقط با رشته دندون پزشکی موافقت کرده گفته رشته های دیگه رو نمی زاره برم. سر هیچ کاری هم نمیزاره برم. بخاطر همین حتما باید دندون پزشک بشم. اونم بخاطر این بوده ک فکر کرده براش یه منبع درآمد خوب میشم ولی مهم نیست برام. من اگه واقعا دندون پزشک موفقی بشم حتی اگه ماهی یه تومن از پول خودم بهم بده بازم راضیم. حداقل دیگه اون چیزی ک دلم می خواد و می تونم بخورم بپوشم...دعا کنید برام...دعا کنید...
بهتراست شما قبل ازازدواج وتصمیم عجولانه وغیر منطقی بایک مشاورخانواده وازدواج مشورت نمایید
چراکه با این اوصافی که شما بیان داشتید بعید است زندگی ایده آل ومورد نظرتان را بدست بیاورید
و خیلی دارم عذاب میکشم کارم شده گریه کردن
هرچی ب حانوادم میگم ک نمیخامش ولی میگن مجبوری نمیدونم چیکار کنم دیگه چندین بار خاستم خودکشی کنم ولی نتونستم..من واقن نمیتونم ازین مشکلی ک دارم خودمو نجات بدم واقن نمیدونم چیکار کنم دیگع بریدم
هر روز از خدا مرگ ميخوام كاش تو اايرانم اين جا بيفته كه طلاق واسه كسايى كه پا به سن گذاشتن عيب نيست
همسر من وضع مالى بدى نداره ولى سالهاست حتى يه هديه كوچك برام نگرفته ،مدتهاست دست نوازش به سرم نكشيده،نميدونم شايد هر كس ديگه جاى من بود زودتر از اينا رفته بود
من العان دوسال ازدواج کردم
من تو مجردیم جوونی نکردم
و العان که همسر دارم خیلی دارم حسرتش رو میخورم
به طوری که به همسرم حس تنفر پیدا کردم چون شدیدا روم حساس شده
من به همسر خودم قانع نیستم
دست خودمم نیست
سر این قضیه دارم از همسرم متنفر میشم
لطفا راهنماییم کنید
با تشکر
من العان دوسال ازدواج کردم
من تو مجردیم جوونی نکردم
و العان که همسر دارم خیلی دارم حسرتش رو میخورم
به طوری که به همسرم حس تنفر پیدا کردم چون شدیدا روم حساس شده
من به همسر خودم قانع نیستم
دست خودمم نیست
سر این قضیه دارم از همسرم متنفر میشم
لطفا راهنماییم کنید
با تشکر
شما حتما به مشاور خانواده مراجعه نمایید
شما باید ابتدا ریشه عدم علاقه ایشان به خودتان را پیدا کنید
اما درهرصورت مراجعه به مشاورخانواده بسیارمهم است
ن پسر ۷ ماهه ام جلوگیری کنم تا آدم بشن
شبا رنج میکشیدم کنارش اصلا حاضرنبودم قیافشو ببینم صداشو بشنوم ،،بدنم نور نور میشد وقتی بهم نزدیک میشد..خلاصه ۴ سال تحمل کردم خانوادها مون دیگه فهمیدن ک من نمیخامش اما حاضربه حداییم نشدن ،خودشم تحمل میکرد (بخاطر شرایط شغلی و مالی و فرهنگی خانواده من ،ینی بخاطر منفعتهاش )بلاخره راضی شدم بابی میلی تمام وسایل خریدمو رفتماونه خودم ،جهنمی جلو چشام دیدم ک خدا نصیب کسی نکنه یک ماه نشد پامو تویک کفش کردم ک یا طلاق یا خودکشی...
بنده خدا خانوادمم دیگه راضی شدن و بلاخره تونستم طلاق بگیرم....
اوج خوشحالیم بود یکسال مطلقه زندگی کردم واقعا بعده ۵ سال رنگه آرامشو دیدم...امااین ارامش خیلی دوومنیاورد ک سرو کله ی پسرخالم پیداشد و کل فامیل بسیج شدن ک باهاش ازدواج کنم...
اومدن خاستگاری بار اول ک فقط حرف بزنم حضوری باهاش ده دیقه رفتم حرف زدم باهاش حالم بهم خورد وقتی رفتن گفتم بمیرمم باهاش ازدواج نمیکنم تاصبحش کابوس دیدم...
بعده ۲ ماه باخودم فکر کردم گفتم حالا بدهم نیستا همینکه کار داره و پسر خوبیه بسه میخام چیکار خلاصه دوباره اینا اومدنو من جواب مثبت دادم بعدش به پیشنهاد پسرخالم رفتیم مشاوره و مشاور گفت به هیچ وجه به دردهم نمیخورین تو برونگرا و اون دردنگراو...
سرتونو دردنیارم،،برگشتیم گفتم نمیخام اما فامیل اصرار کردن باز مخمو زدن ک اینم مثه تو برونگرا میشه و طلاق گرفتی کی میخاد بیاد توروبگیره و ازاین مضخرفات خلاصه گفتم باشه ...اومدن دوباره خاستگاریو من شبه خاستگاری به بهانه مهریه بهم زدم....
سرتونودرد نیارم از دیوانگی هام...
دوباره بعده یکماه من خرشدمو گفتم ولش بذار باهمین ازدواج کنم برم سره خونه زندگیم داره ۲۴ سالم میشه عمرم میره وازاین چرن یات اومدن برا بار سومو دیگه حواب مثبت دادمو الانم زنشم و مثله بلانسبت سگگگگ پشیمونم واقعا موندم چیکارکنم!!!!ینی دیگه فقط باید بسوزمو بسازم خاک توسرم کنن نمیتونم دیگه طلاق بگیرم اونم برای بار دوم!!!!!دیوانگی محض کردم...
ما دخترا خیلی بدبختیم از ترس موقعیت و شرایط خودمونو بدبخت میکنیم...
مطلقه ک بودم از حرف مردمو فامیل زجر میکشیدم و مزاحمتهایی ک برام ایجادمیشد،دلمنمیخاس آبزوی خانوادم بره بااینچیزا واسه همین دوباره تن دادم به یک زندگی بی عشق!!!!کاش مطلقه میموندم ولی دوباره خودنو یکی دیگه رو بدخ نمیکردم!!
باید بخاطر خیلی چیزا زندگی کنم اگ بار اول بخاطر خودم طلاق گرفتم اما اینبار بخاطر پدرو مادرم و کل فامیل باید ادامه بدم به زندگی...
دلم فقط مررررگ میخاد!!!!
ویا میگم قدش از این حرفا... خانواده میگن پسره خوبه ینی هیچ عیبی نداره ولی تو چشم من که اینطور نیست ینی نمیخام تو صورتش نگاه کنم
حالم بد میشه همش .. همه خوبن از همه لحاظ
ولی این نه از همه کوتاه تر ،سروشکل هم یه جوریه
همش میشم عین ماتم زده ها . همش حسرت این و اون به دلم میره با همه راحتم به جز ٕ این پسره ...
همش شب وروز دل خودم و میخورم میگم حالذ من با چه دلی برم پیشش ویا بگردم .. روز عروسی حالا روم نمیشه . هرجا برم هم هرکه میشنوه نگاه میکنه میخنده.... حالا به نظر شما باید چه کنم درست شم
من یه خانومی رو دوست دارم...حدود 2 سال باهم بودیم و قصد ازدواج داشتیم
به من اصرار میکرد بیا خواستگاری چون خونوادم مجبورم میکنن
قرار گذاشتم سال بعد برم خواستگاری
یهو تابستون پارسال پیام داد فردا به زور عقدم میکنن
داشتم دیوونه میشدم
خلاصه عقدش کردن و پسره هم شکست عشقی خورده بوده
با اینکه این خانم بهش میگه من یکی دیگه رو دوست دارم و قراره باهم ازدواج کنیم ولی پسره بهش میگه من کمرم سر عشق شکسته باید کمر عشق توهم بشکنه
خلاصه اونو اصن دوست نداره با اینکه بهش ابراز محبت میکنه و از خودکشی یه بار نجاتش داده
منم اینجا دارم از غمش میمیرم
اونم اونجوری درگیره
نمیدونم چه خاکی بریزم سرم
ازدواج فقط اینش مهمه که روحیات دوطرف بهم بخوره والسلام...دوطرف تا وقتی حرف واسه گفتن داشته باشن میتونن باهم ادامه بدن،،ازدواج میکنیم هندم داشته باشیم نه ک فقط یکی باشه....
من ک شانس نیاوردم تو ازدواج برگردم به قبل تا ۳۰ سالگی سمت ازدواج نمیدم مخصوصا بادرونگراها...نمیگم بدن ولی روحیه یه مرد درونگرا با یه زن برونگرا اصلا جور در نمیاد...
و تا اخر عمرم هم نميتونم ازش جدا بشم به خاطر نسبت فاميلي
چجوري زندگيمو درست كنم؟
خيلي خستم
من سه ساله ازدواج کردم ..
خودم خیلی میل شهوت دارم ولی متسفانه همسرم هیچ علاقه ای به رابطه نداره حتی یه جورایی بدش میاد از رابطه
شاید هررابطه دوسه هفته یا بیشتر از یک ماه طول بکشه اونم فقط به خاطر اینکه من هوایی نشم یا خود ارضایی نکنم لطفا راهنماییم کنی ایا چیزی هست که من بخورم حس شهوتم کاملا از دست بره اخه اینجوری دارم زجر میکشم زندگی تکراری شده......
من سه ساله ازدواج کردم ..
خودم خیلی میل شهوت دارم ولی متسفانه همسرم هیچ علاقه ای به رابطه نداره حتی یه جورایی بدش میاد از رابطه
شاید هررابطه دوسه هفته یا بیشتر از یک ماه طول بکشه اونم فقط به خاطر اینکه من هوایی نشم یا خود ارضایی نکنم لطفا راهنماییم کنی ایا چیزی هست که من بخورم حس شهوتم کاملا از دست بره اخه اینجوری دارم زجر میکشم زندگی تکراری شده......
ولی واسه دلخوشی خودم مشکلمو میگم تا شاید کمکی بکنید...
من چهارده سالمه...
یک سال پیش نامزد کردم...
نه اجباری بود نه زوری...
خودم جواب مثبت دادم ولی
اعتراف میکنم از چشم و هم چشمی بود...
اخه دوستام نامزد میکردن و وقتی تعریف زیادمیکردن منم علاقه پیدا کردم تا به اولین خواستگارم هرکی میخواد باشه جواب بدم...
از شانسه.... یکی اومد خواستگاریم جواب دادم...
اوایل خوب بودم...
اما وقتی دوستام میگفتن زشته و چیکاره و فلانه پشیمون شدم...
نه که فقط این باشه نه...
بعدها کم کم یه اختلافایی بینمون ایجاد شد ..
اخه این مردی که یک ساله باهاش نامزدم بیست و پنج سالشه
و اولا بهم گفتن بیست و دو و سه هست...
خودشم شب عقدمون همینو گفت ولی
از یک طرف الان خیلی خوب شده ولی هیچ حسی بهش ندارم و نزدیک ۳ماهه از ته دل لبخند نزدم
خدایا خودت نجاتم بده غلط کردم!
۶ سال پیش با دختری ازدواج کردم که تمام معیارهای منو براورده میکرد.
اما دقیقا از روزی که عقد کردیم و دستشو گرفتم فهمیدم خانوادگی مشکل خشکی زیاد پوست دارن و وقتی دست همسرمو میگیرم انگار یه تیکه چوب خیلی خشک تو دستمه.
خیلی وقتا یه گوشه ای تنهایی گریه میکنم و چند بار تا حالا به خودکشی فکر کردم.
به خودشم گفتم که خشکی دستت داره منو میکشه و اونم چند بار بهم پیشنهاد طلاق داده ، ولی چون مادر پیری دارم نمیتونم طلاق بگیرم چون مامانم داغون میشه و مطمئنم میمیره.
همسرم خیلی باهام مهربونه و دوستش دارم.ولی همیشه به دست بقیه زنها که نگاه میکنم انگار دنیا رو سرم خراب میشه.آرزوی یه دست نرم و قشنگ رو دارم ولی انگار دارم با دستای یه حیوون زندگی میکنم ،
خواهش میکنم کمکم کنید و جواب کامل بهم بدین، چون بخاطر شرایطم نمیتونم پیش مشاور برم ، اگه همسرم بفهمه پیش مشاور رفتم دعوامون میشه.ممون
از اون شب حتي نزاشت برگردم خونه ي پدرم جشن گرفتن همه كار برام كردن همسرم خيلي شديد علاقه به بي دي ام اس داره هروز وهرشب منو بارفتاراش ازار ميده حتي شده نافرماني كنم غير ازاينكه به حدمرگ كتكم ميزنه بازنجيرم بستتم اجازه ندارم باخانوادم بيشترازيه زماني صحبت كنم يا ببينمشون الان چند ماهه باردارم اونم بازور وتهديد هنوز فيلم كثيفي كه گرفته رو داره وميگه به محض طلاق پخشش ميكنم اخرين كاريم كه ميتونست بچه دارشدن بود خانواده ي همسرم خيلي خوبن ولي واقعا رفتاراي زننده اي داره حس اينكه برده ي يه نفر باشي تورابطه ي مقدس زناشويي خيلي درداوره هيچ اختياري از خودت نداشته باشي وباكوچكترين حرف يااشتباه تاحد بي هوشي بابچه ي توشكم بزنتت حتي نميدونم اون فيلمو كجا نگه ميداره نميدونم روزاي تلخ وچطور سپري كردم شايد ازترس پخش شدن فيلمم يااينكه خانوادم بفهمن باهام چكاركرده راهي جزسكوت ندارم حتي جلوش جرات ناراحت شدن ياگريه كردنم ندارم بدجور اذيتم ميكنه الان تمام اميدم بچه ي توي راهمه شايد بدنيا بياد يكم قلبش به من مهربون تر بشه هرچقدر سعي ميكنم نميتونم يه گوشه از رنجي كه ميكشم رو براتون بازگوكنم حتي توي خانوادش نميتونم سرمو بالا بگيرم باكسي صحبت كنم مخصوصا اگرمردي اونجا باشه ياگوشي همراهم زنگ ميخوره حقي ندارم بهش دست بزنم تا خودش چك كنه كيه بهد بهم اجازه بده جواب بدم تومسافرت يامهمونيايي بوده كه اين مورداپيش امده همه باتعجب نگاهم ميكردن چرا تلفنمو جواب نميدم گاهي كه تنهاييم غذارو ميزاره روي زمين ازم انتظار داره مثل سگ دست اموزش رفتار كنم واقعا اون ساعتي كه اذيتم كردوفيلم گرفت رو فراموش نميكنم وهميشه اين كابوسمه كه اون فيلم پخش بشه دعاكنيد برام خدا قلبشو مهربون تركنه حتي يكم من راه طلاق ندارم توان خودكشي ياحتي فكركردن بهش روهم ندارم مادروپدرم خبري از زندگي من ندارن فقط فكرميكنن يكم حساسه من به روزايي فكرميكنم كه از مرگم ناراحت بشن حتي به اندازه ي سرسوزن
لطفا کمکم کنید چکار کنم؟
شاید اون بیاد از شر این زندگی های اجباری خلاص کنه چقد تحمل به خاطر بچه خانواده همسایه پس خودمون چی اونا که این دردی که ما میکشیمو که نکشیدن خدا به دادمون برسه
۱سالی هست عقد کردیم.ازدواجمون هم زوری نبوده وبه خواست خودم رفتیم خواستگاری.
ازشب اول خاستگاری چهره خانمم کامل به دلم ننشست(خیلی خوشم نیومد)همچنین ازخونه زندگیشون.
همون شب بعدازخواستگاری به پدرم گفتم وایشون گفتن باآرایش واین حرفا حل میشه.منم چون چندمورد دیگه ایشون مورد تاییدم بود به امیداینکه اون موضوع چهره حل بشه بعداز۲الی۳هفته عقدکردیم.منتها الان بعداز۱سال هنوزنتونستم بهش علاقه مند بشم.کلی مشاور وروانپزشک رفتم.قرص خوردم امابازم نتونستم بادلم کناربیام.
طلاق ضربه بسیار سنگینی به خودمون وخانواده هامون میزنه و ادامه این زندگی وعروسی همه ۱جور دیگه ضربه میزنه.
لطفاراهنمایی کنید.ممنون
۱سالی هست عقد کردیم.ازدواجمون هم زوری نبوده وبه خواست خودم رفتیم خواستگاری.
ازشب اول خاستگاری چهره خانمم کامل به دلم ننشست(خیلی خوشم نیومد)همچنین ازخونه زندگیشون.
همون شب بعدازخواستگاری به پدرم گفتم وایشون گفتن باآرایش واین حرفا حل میشه.منم چون چندمورد دیگه ایشون مورد تاییدم بود به امیداینکه اون موضوع چهره حل بشه بعداز۲الی۳هفته عقدکردیم.منتها الان بعداز۱سال هنوزنتونستم بهش علاقه مند بشم.کلی مشاور وروانپزشک رفتم.قرص خوردم امابازم نتونستم بادلم کناربیام.
طلاق ضربه بسیار سنگینی به خودمون وخانواده هامون میزنه و ادامه این زندگی وعروسی همه ۱جور دیگه ضربه میزنه.
لطفاراهنمایی کنید.ممنون
من یه پسر 28 ساله هستم که توی سن 22 سالگی ازدواج کردم.به خاطر اصرار مادر خانمم ما خیلی خیلی زود عقد کردیم و بعد از عقد متوجه مشکلات زیادی شدم از قبیل کثیف بودن بیش از حد مادرخانمم از نظر نظافت.دروغ های بیش از حدی که به پدر خانمم میگفت و یا دو رو بودنشون که اینها همه مشکلات خانوادشون بود.
از نظر خود همسرم چون ما خیلی سنتی پیش رفتیم هیچ علاقه ای به هم نداشتیم و توی این 7 سال که با هم عقد کردیم فوق العاده سرد و بی میل برخورد میکنه.نه اینکه بگم با من سرده کلا یه خانم سرد و خنثی هست ولی من کاملا نقطه مقابلش هستم واز اول عقد تا به الان این مشکل و داشتم.توی این 7 سال بارها و بارها دعواهای شدید داشتیم مشاورای مختلف رفتیم کتک کاریای زیاد کردیم
الان به نقطه ای رسیدم که کوچکترین علاقه ای به ادامه این زندگی ندارم و به خانمم اصلا علاقه ندارم.جدا از خود خانمم از خانوادشم اصلا خوشم نمیاد.بارها و بارها تو این مدت گفتم نمیخوام زندگی کنم که پدر خانمم با اصرار میخواد باز ادامه پیدا کنه و هر کسی که میبینه میگه بازم یه فرصت دیگه بده بهش و خودمو نمیتونم راضی حتی یک ثانیه نمیتونم باهاش زندگی کنم.گیر کردم بین نظر خودم و حرف بقیه
من ۲۱ سالمه
یه خاستگار اومده برام ک تو نگاه اول همه چیش اوکیه ولی من ازش بدم اومد
هیچیش به دلم ننشست
مامانم خیلی اصرار داره ک یمدت عقد کنیم تا بیشتر همو بشناسیم و تو این مدت علاقه هم بوجود میاد
من خودمو میشناسم مطمئنم اگه قرار باشه از کسی خوشم بیاد تو همون دیدار اول میفهمم
تو این چن روزه کارم شده گریه چشمام پف کرده و درد میکنه
مامانم فقط میگه احساسی تصمیم نگیر با عقل و منطق تصمیم بگیر علاقه بعد از زناشویی ب وجود میاد و اینا همه فامیلامونم همین حرفو میزنن
مشاوره و صحبت و اینا فایده نداره فقط برام کنید
دعا کنید بدبخت نشم
من ۱۸سال با زنم زندگی میکنم چند سال اول خیلی خوب بود بعداو خیلی سرد شد
همش من کوتاه اومدم و خیلی دوسش داشتم تا اینکه از ۲سال پیش خیلی رابطه ما سردتر شد اون ۲ماه رفت خونه باباش وبعد برگشت یه پسر دارم ۱۶سالشه ،تو مدتی که نبود من خسته شدم وباکسی دیگه رابطه برقرار کردم ،زنم اصرار به طلاق داشت ولی من مطمئن نبودم الان باهاش زندگی میکنم و خیلی سرد هستیم
موندم چیکار کنم ،خیلی باهم دعوا داریم سر هرچیزی بهونه میگیره و سروصدا راه میندازه ،۱سال ونیم هست با کسی دیگه دررابطه هستم وازاین زندگیم اصلا راضی نیستم چونکه خیلی به من بی محلی شد ،خودشم اذعان داره که نمیتونیم ادامه بدیم موندم چیکار کنم
من ۲۰ سالمه ۷ ماه میشه که به خاطر اسرار خانواده با کسی که دوسش نداشتم خانواده ام رفتن ازش خواستگاری کردن ولی هنوز عقد نکردن ولی من دوسش ندارم اون خیلی منو دوست داره بهم پیام میده دوست ندارم جواب شو بدم خلاصه علاقه خاصی بهش ندارم شب روز نگرانم غم میخورم!لطفا راهنمایی ام کنید من باید چیکار کنم
چون بعد ازدواج هیچ چیز درست نمیشه
منم مثل اکثر شماهام زندگی ب اجبار دارم ولی فوق العاده امید ب زندگی زیبا دارم و خداروشکر خدای مهربون و زیبارو داریم ک هممونو فوق العاده دوس داره ،ازش بهترینارو بخواین هم برا خودتون و هم برا همسرتون ردتون نمیکنه ،خدا بهترین وعالی ترین تغییر دهنده هست،انشاا... ههممون چ موندیم تو زندگی چ رفتیم عالی ترینا برا هممون رقم بخوره ک دلامون همیشه شاد شاد باشه وپر از عشق و محبت
من واقعا سوختم اما تنها امیدم به جهان پس از مرگ است روزی بالاخره از این ازدواج اشتباه نجات پیدامی کنم. روزی شاید دیگر اجازه ندادم هیچ مردی اطرافم باشد اما امروز تنها یک مادرم. و همسری که سعی در حفظ زندگی بچه هایش دارد. اگر دنبال حل مشکل خودم بروم بچه هایم نابود می شوند. جامعه ما هنوز پذیرش ندارد واقعا زن مطلقه بامشکلات زیادی مواجه است خدا جامعه سنتی رالعنت کند که هرچه می کشیم از جامعه سنتی است. من درآمد از خودم دارم اما جامعه برای بچه هایم خوب نیست پس ادامه می دهم. شاید روزی...
خسته نباشید
تو رابه خدا جوابمو بدید 15 سال پیش به صورت سنتی خواستگاری خانومم رفتم و بعد ازخواستگاری و بعد از دو هفته عقد کردیم البته من میگفتم که حالا باید همدیگه رو خوب بشناسیم ولی خانومم میگفت نه سریع عقد کنیم و پدر مادرم هم همینو میگفتن راستش پدر و مادرم خانواده خانومم رو دیده بودن هول کردند و میخواستند سریع این اتفاق بیفته خلاصه عقد کردیم و یک هفته بعد از عقد متوجه شدم اندام خانومم واقعا مشکل داره و اصلا فرم طبیعی نداره انگار دنیا رو سرم خراب شد و همون لحظه خود خانومم هم قبول داشت که مشکل داره ، به خدا قسم اگه میدونستم که اینجوریه عمراً عقدش نمیکردم خواستم جداشم همش گریه میکرد و میگفت درست میشه و من احمق هم دلم سوخت و بهش فرصت دادم و هیچ چیزی هم درست نشد خلاصه راضی به عروسی نمیشدم ولی خانواده ام میگفتن نگران نباش مشکلتون هل میشه خلاصه خیلی راحت بگم بزرگ من به جای اینکه منو درست راهنمایی کنه و راهی رو هم که خودم داشتم درست میرفتم رو هم خراب کردند ،،،، چند بار اقدام به طلاق یک طرفه کردم ولی همش پدر و مادرم گریه میکردند و من هم گول اونهارو خوردم و با دلسوزی و ترحم زندگی رو ادامه دادم تا اینکه بچه دار شدیم خلاصه بعد از 11 سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم ولی خانومم دست بردار نبود تا اینکه اومد و با یه حقه پیشنهادی داد و گفت بیا منو بگیر و بعد از اینکه منو گرفتی و قبول هم دارم که من مشکل دارم ولی برات زن میگیرم یعنی اینکه هم منو داشته باشی و هم همسری دیگه ،،،،،من ساده نمیدونستم که داره دروغ میگه ولی همینکه دیدم منو درک کرده خیلی خوشحال شدم و تو ذهنم این بود که بریم دنبال عمل جراحی و زن دوم نگیرم خلاصه نزدیک به 70 میلیون تومان هزینه عمل شد ولی جواب نگرفتیم و خود دکتر گفت از این بهتر نمیتونم انجام بدم و حتی کل مبلغ رو برگردوند و بعد از این ماجرا به خانومم گفتم خب حالا قولی که دادی رو انجام بده و نمیگفت نه ،،، میگفت باشه ولی همش زمان میخرید تا منو خسته کنه خلاصه کلی فیلم سر ما درآورد و تازه هم متوجه شدم که که به چند نفر گفته که من از خواهرش خوشم میاد در صورتی که اصلا همچین چیزی نیست الان نزدیک سه ماهه خونه نرفتم وتنهای زندگی میکنم و به خدا کلی آرامسش دارم و اصلا یه ذره هم دلم براش تنگ نمیشه ،،،، اها یه چیز دیگه میگه اگه از من جدا بشی تورو میکشم یا اسید تو صورتت میریزم ،،،،، تو را به خدا راهنماییم کنید .
سال۸۷ به یک نفر علاقه مند شدم شدید، باهم دوست شدیم تو این حین پسر عموم ابراز علاقه کرد اما از بس اونو دوس داشتم ایشون به چشمم بد میومد نمیتونستم رابطمو باهاش قطع کنم
با پسر عموم نامزد کردم اما هنوز پیام میدادم بهش
ی خطبه محرمیت خوندن بین مون همون شد بلای جونم
اذیتم میکرد دوسش نداشتم از همه چیزش بدم میومد
با پسر عموم خوردم بهم
دوستم همچنان باهام بود ۲سال بعدش رفت و خییییلی احساس تنهایی کردم افسرده شدم
دیگه خاستگار هم نداشتم موقعیت هامو از دست دادم اصلا توی بیست سالگی نابود شدم
۱۰سال زجر کشیدم و گریه میکردم بعد احساس ندامت داشتم ک پسر عموم رو رد کرده بودم چون تو شرایط بدی بودم
انقدر گریه میکردم ک حتی آرومم نمیشدم تا ۳۰سالگی ی پسری از خودم کوچیکتر بود یکسال و نیم از من خوشش اومد و منم خیلی دوسش نداشتم و بهش احساس نداشتم باهاش ازدواج کردم ک از اون شرایط بیام بیرون
اولش سخت بود برام بعد باهم بهتر بودیم ۲سال بعد بچه دار شدم و دوسش داشتم
بچم ۶ماهه شد و دیگه پریود نشدم رفتم ازمایش گفت بارداری خیلی از زندگی نا امید شدم خسته بودم توان نداشتم گذشت و شکمم ک بزرگتر شد قربالگری رفتم گفت مشکل داره باید دی ان ای آزمایش بدی شوهرم وضع مالیش خوب نیست و همینطور خانوادش
پدرم حامی و پشت و پناهم هست خدا سایشو واسم حفظ کنه
خودم خیلی کم خون و فقر اهن پیدا کردم خسته شدم
از شوهرم بدم اومده زندگیم هیچ و پوچ ب چشمم میاد خیلی وقتا از خودم خسته ام شوهرمو الان دوست ندارم
هنوز اون احساس ندامت همراهمه چکار کنم