کد خبر: ۴۵۷۷۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۴ - ۰۸ دی ۱۳۹۳ - 2014December 29
شفاآنلاین-نگاهم نمي کند، خيره مانده به دستمالي که توي دست هايش حسابي مچاله شده و جوري روي صندلي بي قراري مي کند که انگار همين حالا اگر دري گشوده شود، به سَر خواهد دويد تا از زير بار سنگيني دو چشمي که خيره مانده به او، خلاصي پيدا کند. هجوم کلمات را با لبي که به دندان گرفته، مهار مي کند و فقط مي گويد: ياد گرفته ام که رويايي نداشته باشم.

به گزارش شفا آنلاین،از هر دو سوالم، يکي را جواب مي دهد، اما آن پاسخش که کامم را تلخ مي کند در بيان آرزوهاي نوجواني اش است که در 24سالگي او، بيان مي شود: «همه ترس شانزده سالگي ام، هجده ساله شدن بود... مي ترسيدم که بالاخره آن روز بيايد که يکي بزند سَر شانه ام و بگويد: به سلامت!... فکر مي کنم اين بزرگ ترين ترس يک يتيم باشد که زمان رفتنش از مرکز نگهداري سر برسد و مجبور باشد يک تنه زندگي را زندگي کند، آن هم بدون آنکه کسي به او بگويد، چطور »

کاش کسي بود که بهمان مي گفت چه کنيم؟

قرار است که اسمش را بنويسم «الهام»... اين همان اسمي است که دوست داشته، صدايش کنند، اما شناسنامه اش او را چيز ديگري خطاب مي کند. 5خواهر و يک برادر الهام هم مثل خودش هر کدام پيش از هجده سالگي، چندسالي را در يکي از مراکز نگهداري کودکان بي سرپرست گذرانده اند و با رسيدن به سن قانوني مجبور به ترک اين مرکز شده اند.او برايم توضيح مي دهد ؛«يکي از خواهران و برادرم، ازدواج کرده و زندگي مستقلي را تشکيل داده اند و من و چهار خواهرم نيز در يک خانه باهم زندگي مي کنيم.»او مي گويد: وقتي به سن قانوني رسيديم، از طرف بهزيستي پولي بهمان دادند و گفتند که ديگر نمي توانيم در مرکز نگهداري بمانيم. مبلغي که معمولا از اين بابت به دختران بي سرپرست تحت پوشش بهزيستي مي دهند، يک ميليون تومان و به پسران دو ميليون تومان است، اما به من و خواهر کوچکترم، تنها 500هزارتومان تعلق گرفت. الهام تا مقطع ليسانس درس خوانده است، اما جرات آن را ندارد تا آنچه که آموخته جايي به کار ببرد؛«از کار کردن در محيط بيرون مي ترسم، جايي در يکي از مراکز نگهداري کودکان بي سرپرست براي خودم کاري دست و پا کرده ام که از بابتش ماهي 200هزارتومان درآمد دارم. اين مبلغ کفاف زندگي ام را نمي کند، اما از هيچ بهتر است. بهزيستي هم ماهانه چيزي بيشتر از 100هزارتومان به ما کمک هزينه مي دهد. گاهي اين مبلغ آن قدر دير مي رسد که ناگزير مي شويم از ديگران پولي قرض کنيم تا کرايه 600هزارتوماني خانه مان را بدهيم.»او ادامه مي دهد: اوضاع من خيلي بهتر از ديگر دختران مرکز بود، دوستاني داشتم که پيش از من از مرکز بيرون آمده و خانه اي اجاره کرده بودند، اما از ميان دوستانم، کساني هم بودند که نه سرپناهي داشتند و نه کسب و کاري و انگار که يکهو پرت شده باشند وسط کلي مشکل که راه حل هيچ کدامشان را نمي دانستند.الهام برايم از حس نياز به محبتي مي گويد که خيلي سريع کار دست بچه هايي مي دهد که حالا هر پالس مثبت و منفي را خيلي جدي مي گيرند.چندتايي از دوستانم، از ترس تنهايي و بي کسي، تن به ازدواج هايي دادند که چون نديده و نشناخته بود، عاقبتش به عافيت نينجاميد.از الهام مي پرسم که اگر صدايش به آن هايي که مسئوليتي دارند و امضايشان خريدار دارد، برسد، چه مي گويد؟پاسخ مي دهد: مي گفتم که اين روزها دست و دل هر پدر و مادري که فرزندشان قصد زندگي مستقل دارد، از بابت مخاطراتي که به کمين او نشسته است، مي لرزد؛ حالا چطور مي توان انتظار داشت، دختر يا پسري که يتيمي کشيده، بعد از سال ها زندگي در يک چارديواري و خو گرفتن به همه حمايت هاي سازماني، ناگهان و يک شبه مستقل شود. شايد بزرگ ترين کمک مسئولان به امثال ما، ارائه مشاوره هايي باشد براي دانستن راه و چاه زندگي، هيچ چيز را بيشتر از اين نياز نداريم که کسي بهمان بگويد، چه کنيم؟

قرباني نياز به محبت شدم

آدرسي که داده، رسما جايي آخر دنياست. خانه اي پنجاه متري در يک مجتمع شلوغ که در حصار مجتمع هاي نيمه ساخته، گرفتار آمده است.از راهرويي عبور مي کنم که در و ديوارش بوي سيگار، زباله هاي مانده و پيازداغ سوخته مي دهد و خودم را مي رسانم به واحد ۳ ، جايي که «ف» با سيگاري لاي انگشتان دستش، در را به رويم مي گشايد، از کنار يک رديف فنجان نيمه تمام چاي که در هر کدامشان چندتايي ته مانده سيگار غوطه ور است، مي گذرم و روي يک رختخواب به هم ريخته مي نشينم.آن طور که اين دختر جوان مي گويد، 19سالگي از جايي که او «يتيمخانه» مي نامد بيرون آمده و چندوقتي سرگردان خانه اين رفيق و آن دوست بوده است، تا بالاخره هم خانه سه دختر ديگر مي شود.او برايم مي گويد که چندوقتي هم ساکن اقامتگاه خيريه اي بوده است که براي افرادي مثل او که بعد از هجده سالگي بايد قيد ماندن در مراکز نگهداري کودکان بي سرپرست و بدسرپرست را بزنند در نظر گرفته شده است.«ف» ادامه مي دهد: چند وقتي در يک مغازه فروش لوازم آرايشي کار مي کردم، بعد با صاحب يک بنگاه خودرو آشنا شدم و او هم تا چندصباحي خرج و مخارجم را مي داد، اما رابطه مان را که قطع کرديم، دوباره سرگردان شدم و تا همين چندماه پيش مجبور بودم هر شب خانه يکي از بچه ها بمانم. خلاصه کلي سرگرداني کشيدم تا از طريق مربياني که همراه ما در مرکز بودند، برايم خيري پيدا شد و کمکم کرد بخشي از هزينه اجاره خانه ام را بدهم.«ف» مي گويد دختراني را مي شناسد که مثل او مرکز را ترک کرده اند، اما چون هنوز حامي دارند، به مشکلات کمتري برمي خورند؛«بعيد مي دانم حرفم را بفهميد اما آدم هايي که زير سايه پدر و مادر بزرگ مي شوند، دلبسته اولين کسي نمي شوند که بهشان محبت مي کند، اما براي من وضعيت فرق مي کرد، من به کسي نياز داشتم که حمايتم کند و از بابت اين نيازم، به دفعات متضرر شدم... مي دانم مربيانم مرا سرزنش مي کنند از بابت رفتاري که بعد از ورود به جامعه داشته ام، ولي مگر کسي بود که به من بگويد، چه کاري درست است و چرا فلان انتخاب برايم بد تمام مي شود؟»

تصوير اشتباه يک رويا

شهاب ديپلمش را که مي گيرد، پايش را در يک کفش مي کند براي ترخيص از مرکز نگهداري. خودش مي گويد مربيان و مسئولان موسسه اي که از او تا 18سالگي اش نگهداري کرده بودند، او را به دفعات براي ادامه تحصيل تشويق مي کنند اما وسوسه «استقلال» و آدم بزرگ بودن، او را منصرف مي کند.

چون در بازار کار موفق نمي شود، براي سربازي نام نويسي مي کند و همان جاست که سيگار اول را دود مي کند.

خودش تعريف مي کند: نتوانستم دوام بياورم و در حين دوره آموزشي، همه چيز را رها کردم و عاشق شدم. او شد همه دنياي من و براي ازدواج با او، يک لشکر آدم را واسطه کردم، پدر و مادر همسرم موافقت کردند آن هم به اين خاطر که دخترشان، چندباري روابط خارج از ازدواج را تجربه کرده بود و مي خواستند که سر و ساماني بگيرد و همين هم شد که رفتيم زير يک سقف.

شهاب مي گويد که چون الفباي زندگي مشترک را نمي دانسته است، خيلي زود کارشان به اختلاف و دعوا مي کشد، آن چنان که حالا با داشتن يک فرزند در آستانه جدايي از همسرش است.

او عنوان مي کند: بزرگ ترين مشکل من در اين سال ها، اين بود که نمي دانستم واقعا چه مي خواهم... خاطرم هست يکي از بچه هاي موسسه، اهل قلم بود و در يکي از آن نامه هاي ادبي که خطاب به خيران نوشته بود؛ بچه هاي يتيم را بچه هاي بدون رويا توصيف کرده بود، آن زمان فکر مي کردم که اين تصوير تلخي از ماست، اما حالا فکر مي کنم که بزرگ ترين دشواري امثال من، همين ترسيم اشتباه روياهاست چون کسي را نداشته ايم که حسرت روياهايش را بخوريم.

خراسان

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: