کد خبر: ۴۵۱۷۰
تاریخ انتشار: ۰۰:۱۴ - ۰۳ دی ۱۳۹۳ - 2014December 24
شفاآنلاین :وقتی از غسالخانه بیرون می‌آید، لبخند می‌زند. می‌آید جلو و می‌گوید: «صورتش مثل قرص ماه بود. خوش به سعادتش.» و آن وقت، می‌رود سراغ دختر متوفی که گوشه‌ای نشسته و گریه می‌کند.
 دستش را می‌گذارد روی شانه‌اش. حرکت لب‌هایش از دور، معلوم نمی‌کند چه می‌گوید. هرچه هست، زن داغدیده را اندکی آرام می‌کند. دوباره بر می‌گردد سمت سالن تطهیر. کنار خانواده داغدیده می‌ایستد تا برانکار از دالان غسالخانه سر می‌خورد به سمت بیرون. مسئول قسمت، اسم را چک می‌کند. خانواده متوفی، اشک‌ریزان می‌روند داخل. زن چادر مشکی، همان طور با صورت آرام، همراهشان می‌رود. دستش را می‌گذارد روی میت که سیده خانم است و فاتحه می‌خواند و از جدش می‌خواهد شفاعتش را بکند. برانکار روی دوش پسرها و دامادها و نوه‌ها، می‌رود تا جایگاه اقامه نماز میت. اینجا کسی حواسش به دیگران نیست. زن می‌ایستد کنار دخترها و عروس‌ها و نماز می‌خواند. دیگر کار، اینجا تمام شده. میت را می‌برند سمت خانه ابدی‌اش. قبر سه طبقه آماده است. صدای گریه بلند می‌شود در آخرین وداع‌ها، زن بلند بلند دعا می‌خواند و آمین می‌گوید. صورتش آرام است؛ آنقدر که انگار در میهمانی یا جشنی خودمانی شرکت کرده. به قبرکن، خسته نباشید می‌گوید و باز هم برای تازه درگذشته، آرزوی آمرزش می‌کند و اجازه مرخصی می‌خواهد.
پسر متوفی سه تا اسکناس ده هزار تومانی می‌گیرد طرفش و تشکر می‌کند. ابروهای زن در هم می‌رود. «خواهش می‌کنم این کار را نکنید. من که برای پول همراهتان نشده‌ام.» مرد دستپاچه، پول را می‌کند توی جیبش. «ببخشید... فکر کردم برای بهشت زهرا کار می‌کنید.» زن لبخند می‌زند. دوست دارم داستانش را بشنوم. «سال‌هاست می‌آیم اینجا. در هفته هر چند روز که بتوانم. کمش سه بار در هفته می‌شود. بعضی هفته‌ها هم شده که هر روز آمده باشم. توی این 15 سال گذشته. از وقتی تنها برادرم، جوانمرگ شد. بی‌تاب بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. هر روز می‌آمدم اینجا می‌نشستم سر قبرش و آنقدر گریه و زاری می‌کردم که از حال می‌رفتم. شوهرم از دستم کلافه شده بود. دخترم آن موقع 10 ساله بود. به آن طفلک هم نمی‌رسیدم. خانواده هرکاری می‌کردند تا اینجا نیایم. اولش می‌گفتند، برود برایش خوب است. بعد پشیمان شدند از بس‌که آمدم و زار زدم.»
غم آن سال هنوز ته چشم‌هایش است. لبخندش کمرنگ می‌شود. انگار در ذهنش خاطرات تلخ را مرور می‌کند. «یک سال از مرگ برادرم نگذشته بود که مادرم را هم از دست دادم. غمش سنگین بود، اما انگار توانم بیشتر شده بود. رفت و آمدهایم به بهشت زهرا همچنان ادامه داشت. آنقدر آمده بودم که با خیلی از کارکنان اینجا دوست شده بودم. باورتان نمی‌شود چقدر صبورند. اصلاً اینجا کار کردن، صبر آدم را زیاد می‌کند. احساس می‌کردم وقتی اینجا هستم آرامش دارم. خانواده‌های داغدیده را می‌دیدم که چقدر بی‌تابی می‌کنند. یاد خودم می‌افتادم. می‌رفتم کنارشان و کمکشان می‌کردم. دلداری‌شان می‌دادم. سبک می‌شدم. آنقدر از این کار آرامش می‌گرفتم که توصیفش ممکن نیست. با خودم گفتم، خیال کن استخدام اینجا هستی و کارت همین است. بیایی و به داغدیده‌ها دلداری بدهی و کمک کنی. حالا هرکاری که از دستت بربیاید. تا روزی که بتوانم این کار را می‌کنم. به محیط اینجا عادت کرده‌ام. مثل اینکه واقعاً کارمند اینجا باشم. اگر چند روز پشت سر هم نتوانم بیایم، دیوانه می‌شوم.»
دخترکی 12، 13 ساله می‌آید جلو و شیرینی تعارف می‌کند. زن با خوشرویی تشکر می‌کند و خدا بیامرز می‌گوید. فاتحه می‌خواند و شیرینی را می‌گذارد توی دهنش: «به! خانگی است. دستش درد نکند هرکه درست کرده.»
و یک «خدا رحمت کند» دیگر نثار می‌کند برای متوفی که برایش خیرات کرده‌اند و جمیع درگذشتگان. «اینجا آدم روزی هزار بار خدابیامرزی می‌گوید برای همه. آنقدر می‌گویی خدا رحمت کند که ناخودآگاه این جمله در ذهن و دلت جاری می‌شود. بیرون که می‌روم حالم خیلی خوب است، نه خوبتر از اینجا. اینجا یک عالم دیگر است. برای هیچ چیز دنیا غصه نمی‌خوری. پول و ثروت خیلی به نظر آدم مسخره می‌آید. گاهی می‌بینم که دوستان یا فامیل آنقدر از همه چیز شکایت می‌کنند و حرص می‌خورند. نمی‌توانم درکشان کنم. این چیزها برایم بی‌معنی شده. کم پیش می‌آید از دست کسی ناراحت شوم. پارسال دخترم را عروس کردم. هیچ شرط و شروطی نگذاشتم. گفتم فقط بروید و با هم خوب زندگی کنید. آدم باید تا زنده است، خوب زندگی کند. از زندگی‌اش استفاده کند. آزارش هم به کسی نرسد.»
نگاهش پی کسی می‌گردد. پراید دودی رنگ، کنار قطعه 310 را نشان می‌دهد. «آهان. آمد. شوهرم است. آمده دنبالم.» تلفن همراهش همان موقع زنگ می‌زند. به جای جواب دادن، دستش را بلند می‌کند و می‌گوید: «آمدم!»
زن با چالاکی از کنار قبرهای تازه کنده شده رد می‌شود. چند دقیقه بعد سوار ماشین شده و دارد از کنارم می‌گذرد. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. صورتش آرام آرام است.
 
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: