کد خبر: ۳۷۳۶۸
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۰ - ۲۳ مهر ۱۳۹۳ - 2014October 15
شفاآنلاین :چند روزی بود که صدای مهربان پدر برای همیشه خاموش مانده است. سینا و تینا 10 ساله، خاطرات زیادی در گوشه گوشه خانه با پدر داشتند و تحمل جای خالی پدر در خانه برایشان سخت بود. از روز مرگ پدر، سینا مرد خانه شده و به خود قول داده بود از مادر و خواهر کوچکش حمایت می‌کند.
 کاظم یعقوبی مرد جوان 37 ساله‌ای که بعد از تصادف در جاده کیا کلای بابل دچار مرگ مغزی شد و خانواده‌اش به اهدای عضو رضایت دادند. دو کلیه و کبد این مرد جوان به بیماران نیازمند در تهران اهدا شد و علاوه بر این بخشش ماندگار، ‌15 عضو دیگر که قابل برداشت بود به بیماران بخشیده شد تا برای همیشه نام و خاطره‌اش در ذهن‌ها جاودانه بماند.

روزهای شیرین زندگی
سپیده ابراهیم‌نیا همسر این اهدا‌کننده عضو با مرور 13 سال زندگی مشترک عاشقانه در کنار همسرش با صدایی لرزان می‌گویـــد:« 13 سال پیش بود که زندگی مشترک مان را با دستان خالی آغاز کردیم. به حدی به هم علاقه‌مند بودیم که پول و مادیات و بریز و بپاش و خرج‌های اضافه برایمان مهم نبود. در اوایل زندگی مشترک مانند هر زوج دیگری با مشکلاتی رو به رو بودیم اما هیچ وقت جر و بحث‌های ابتدایی باعث نشد تا آشیانه کوچک مان بی‌لطف و صفا شود. هیچ وقت ناراحتی‌ها را به دل نمی‌گرفتیم و فقط به داشتن یک زندگی پر صلح و صفا فکر می‌کردیم. وقتی خداوند سینا و تینا را میهمان لحظه‌های خوش زندگی مان کرد انگار به خوشبختی کامل رسیده بودم و ظواهر زندگی برایم اهمیتی نداشت. زنـدگی مشترک مان را با عشق آغاز کرده بودیم در روزهای نداری با او ساخته بودم و هر لقمه‌ای که سر سفره مان می‌آمد با تلاش و کوشش همسرم به دست آمده بود و با عشق در کنار فرزندان مان می‌خوردیم. همیشه از او راضی بودم و الان هم که دستش از دنیا کوتاه است امیدوارم خدا هم از او راضی باشد.»
مریم یعقوبی خواهر 33 ساله اهدا‌کننده عضو در حالی که بغض راه گلویش را بسته است به روزهای کودکی فکر می‌کند و می‌گوید: «فرزند سوم خانواده هستم و با کاظم 4 سال اختلاف سنی داشتم. در خانواده‌ای بزرگ شده بودیم که همیشه صدای شادی و خنده در آن می‌پیچید. برادرم شوخ طبع و شاد بود با اینکه پدر و مادرم کشاورز بودند و در خانواده‌ای متوسط زندگی می‌کردیم اما هیچ وقت کمبودی را احساس نمی‌کردیم و همیشه همراه دو برادرم بودم اما رابطه من با کاظم صمیمی و گرم بود. از دوران کودکی به یاد دارم که همیشه پدر و مادرم روی زمین شالی مشغول کار بودند و کاظم یار و همدم تنهایی‌های دوران کودکی‌ام بود الان وقتی جای خالی‌اش را می‌بینم دلم می‌سوزد و نمی‌توانم باور کنم باید برای همیشه با یاد و خاطراتش زندگی کنم این دوری برایم سخت است.» خواهر اهدا‌کننده عضو ادامـــــه می‌دهد:« 20 ماه پیش مادرم در سن 54 سالگی فوت کرد تحمل این غم سنگین برایم سخت بود با اینکه دلتنگ مادر بودم اما خیالم راحت بود که حداقل خواهر و برادرانم در کنارم هستند و هیچ وقت تصور نمی‌کردم یک روز به سوگواری داغ کاظم لباس سیاه به تن کنم. بعد از فوت مادرم اسمش برای سفر حج درآمد که خانواده تصمیم گرفتند برادرم به سفر حج برود. 8 ماه پیش بود که کاظم به سفر حج رفت نمی‌دانست بعد از آن سفر معنوی به سفر ابدی خواهد رفت. برادرم درس بزرگی در زندگی برایم به یادگار گذاشت همیشه با مشکلات زندگی خوب کنار می‌آمد و درس صبوری درسی ماندگار بود که به من آموخت. مردی زحمتکش بود که از جان و دل برای خانواده و فرزندانش تلاش می‌کرد بعد از سال‌ها زندگی مشترک و زحمت و تلاش بالاخره یک سال پیش خانه دار شد. اما لذتی از خانه دار شدن نصیبش نشد. برادرم خوشحال بود از اینکه بعد از این همه سال سرپناهی برای فرزندان و همسرش با تلاش خود ساخته است، ‌با مشقت فراوانی کار می‌کرد و علاوه بر اینکه مغازه‌ای را در بابل اجاره کرده بود و لباس می‌فروخت اما هر زمان که وقت می‌کرد به زمین شالی می‌رفت تا چرخ زندگی بچرخد. همسرش همدوش او کار می‌کرد تا زندگی‌شان را با هم بسازند.»
وداع آخر
خواهر اهدا‌کننده عضو از روز حادثه می‌گوید و ادامه می‌دهد: «ساعت هفت و نیم صبح روز 31 شهریور برادرم مانند روزهای گذشته از خانه خارج می‌شود تا به مغازه برود در جاده کیا کلای بابل در حالی که سوار بر موتور بوده است یک خودروی پراید به سرعت عبور می‌کند و با شتاب زیاد برادرم را به گوشه جاده پرت می‌کند و در همان زمان برادرم به خاطر نداشتن کلاه ایمنی دچار خونریزی مغزی شده و بلافاصله بیهوش می‌شود، او را با آمبولانس به بیمارستان شهید بهشتی بابل انتقال می‌دهند. همان زمان یکی از عابران که در حال گذر از جاده بوده برادرم را می‌شناسد و سر صحنه تصادف حاضر می‌شود  و با تلفن همراه کاظم به خانه مان زنگ می‌زند و با شنیدن خبر تصادف بلافاصله همگی به بیمارستان رفتیم.»
ابراهیم نیا همسر کاظم یعقوبی می‌افزاید: «آن روز احساس عجیبی داشتم. برادرشوهرم به خانه مان زنگ زد و گفت کاظم تصادف کرده است اما اتفاق خاصی برایش نیفتاده و فقط دستش شکسته است؛ به سرعت خود را به بیمارستان رساندم وقتی او را بیهوش روی تخت بیمارستان دیدم و چشمم به دستگاه‌هایی که به او متصل بود افتاد همه چیز را تمام شده دیدم.
به حدی همسرم با مردم ارتباط خوبی داشت و با همه صمیمی بود که جمعیت عظیمی برای خاکسپاری وی حضور پیدا کرده بودند. به هر طرف که نگاه می‌کردم عده‌ای را می‌دیدم که احساس می‌کردم هیچ کدام‌شان دوست یا آشنای همسرم نیستند اما به خاطر اهدای عضو و بخشش زندگی به بیماران در این مراسم ما را همراهی می‌کردند آنجا بود که به معنای واقعی بخشش و مهربانی رسیدم و متوجه شدم که چقدر خوب است هر انسانی بعد از مرگش یادگاری‌های بزرگی از خود به جا گذارد. در مراسم خاکسپاری تمام 13سال زندگی مشترک در کنار کاظم از جلوی چشمانم می‌گذشت با اینکه زندگی ساده‌ای داشتیم اما با عشق زندگی می‌کردیم. تا عمر دارم هیچ وقت صحنه‌هایی را که در بیمارستان دیدم از یاد نخواهم برد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که عمر زندگی مشترک من و کاظم کوتاه باشد وقتی می‌دیدم همسرم نفس می‌کشد اما بیهوش روی تخت افتاده است خدا را صدا می‌زدم و منتظر یک معجزه بودم. آن سه روز که همسرم در بیمارستان بستری بود زندگی خانواده من و شوهرم در بیمارستان پشت در آی سی یو خلاصه شده بود اصلاً متوجه گذشت روز و شب نبودیم، همگی دست به دعا برمی داشتیم تا هر چه زودتر دوباره صدای خنده‌های کاظم را بشنویم. مدام از پرستاران بخش آی‌سی‌یو اجازه می‌گرفتم و کنارش دعا زمزمه می‌کردم تا برای یکبار هم شده چشمانش را باز کند احساس می‌کردم شاید با شنیدن ضجه هایم بیدار شود و از این بی‌تابی‌ام کم کند. چند بار هم سینا و تینا را به آی‌سی‌یو بردم تا برای آخرین بار چهره مهربان پدر را به خاطر بسپارند.»
بخششی بزرگ
وی ادامه می‌دهد: «وقتی از مرگ مغزی همسرم مطلع شدیم به یاد آن حرفی افتادم که یک روز در جمع میهمانان عنوان کرده بود. کاظم آن روز در جمع میهمانان به من گفت که اگر یک روز دچار حادثه شد و امکان اهدای عضو وجود داشت حتماً این بخشش بزرگ را در حق بیماران انجام دهیم با اینکه آن روز با او مخالفت کردم اما برای اینکه یاد و خاطره‌اش در این دنیا و در ذهن همگان حک شود به اهدای عضو رضایت دادیم وقتی موافقت پدرش را دیدم من هم بیشتر مصمم شدم تا با اهدای اعضای او جان بیماران را نجات دهیم. در آن لحظه تصمیم‌گیری خیلی سخت و دشوار بود و با خدای خود راز و نیاز می‌کردم به خدای خود گفتم اگر حتی یک روزنه امید هم وجود دارد ضریب هوشیاری‌اش بالاتر برود اما اگر پیمانه‌اش از عمر دنیوی پر شده است به رضای تو راضی‌ام.» ابراهیم نیا همسر این اهدا کننده عضو به ایران می‌افزاید: «با اینکه تینا و سینا 10 ساله هستند اما مانند یک بزرگسال همه چیز را متوجه می‌شوند و زندگی را با نگاه بزرگسالان می‌بینند. فرزندانم مانند پدرشان بزرگ اندیش هستند و به مسائل خوب نگاه می‌کنند بارها در مراسم خاکسپاری دیدم که اطرافیان برای فرزندانم دلسوزی می‌کردند و آنها مانند یک فرد بزرگ در پاسخ به آنها می‌گفتند پدرشان راه بزرگی رفته و نمی‌خواهند با از دست دادن پدرشان، ‌مادرشان را هم از دست بدهند. با اینکه دخترم بشدت به پدرش وابسته بود و هر کجا که پدرش می‌رفت به دنبالش می‌رفت اما خیلی صبورانه این داغ را پذیرفته و با سختی‌ها کنار آمده است. »
 
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: