شفا آنلاین>جامعه>اجزای مختلف دوچرخه - که رؤیای کودکان بسیاری است - دست به دست میچرخد. دوچرخههای رنگی، احتمالاً رؤیای روزهای کودکی بیشتر این زندانیان هم که در این سوله بزرگ مشغول به کارند، بوده است. آنان، پیچ و مهرهها را سفت و رویه و زین را مونتاژ میکنند تا صبحشان شب شود و یک روز دیگر به سر برسد. سوله بزرگ و سرد است، اما کارگران در کارگاه مشغول کارند. کسی چه میداند وقتی محمد، سامان، نوید یا هر کدام از این مردانی که در این کارگاه قطعات مختلف دوچرخه را سر هم میکنند، چه در سرشان میگذرد؛ شاید «رؤیای آزادی». نگاههای پر از حرف با غباری از غم و در عین حال کنجکاو و امیدوار هر کدامشان که به جرم مصرف یا حمل مواد مخدر در زندان هستند، گویای این است که میخواهند زندگیشان را تغییر دهند و امیدوارند با یادگیری یک شغل و حرفه بتوانند بعد از آزادی، یک زندگی متفاوت را تجربه کنند.
اینجا غم غربت با کار رنگ میبازد
به گزارش شفا آنلاین:خالکوبی
نقطه مشترک بیشترشان است؛ کلمات رنگارنگی که به زندانی امید میدهد.
کلماتی مثل «انتظار»، «نگاه مادر»، «چشمان خسته پدر» یا نام کودکی که انگار
زندانی، پدرانگیاش را با حک کردن نام جگرگوشهاش به خود یادآور میشود.
بیشترشان پدر هستند، بیشترشان جوان هستند و قبل از اینکه پایشان به زندان
باز شود، خانواده و زندگی داشتهاند. داستان زندگی هر کدام شاید متفاوت
باشد، اما حالا اینجا در یک چیز مشترکند، جرم همه آنها در حوزه موادمخدر
است. مثل محمد که 33 سال بیشتر ندارد و به جرم حمل شیشه باید مدتی را در
حبس بگذراند. او قبل از اینکه روزهای زندگیاش را در قزلحصار بگذراند،
راننده بوده. میگوید: «از صبح شروع میکردم تا شب. آخرش هم یا ماشین خراب
میشد و هر چه داشتم باید خرج ماشین میکردم، یا خرج مواد. از «خستگی» به
مواد پناه بردم. هم فروشنده بودم و هم مصرفکننده!»
داستان زندگیاش
شباهت زیادی به داستان زندگی مجتبی 30 ساله دارد با این تفاوت که مجتبی فوق
دیپلم گرافیک است. او هم عشق ماشین و رانندگی است و قبل از قزلحصار از
«کله سحر تا بوق سگ» پشت فرمان بوده اما خسته نمیشده: «اگر یک میلیون و
خردهای کار میکردم 800 تومان آن را برای مواد میدادم و بقیه را هم خرج
ماشین میکردم. محل زندگی ما پر از موادفروش بود. با دوستان و رفقا از مصرف
سیگار و مشروب تفننی شروع کردم و یک روز به خودم آمدم و دیدم هم
مصرفکننده و هم فروشنده هروئین شدهام.»
از مجتبی میپرسم مگر گرافیک
نخواندهای؟ میگویند گرافیک رشته پرکاری است و پول خوبی هم میتوانستی در
بیاوری. چرا در رشتهای که خوانده بودی کار نکردی؟ خنده تلخی بر لبانش نقش
میبندد و میگوید: «من همیشه عاشق ماشین بودم. درس خواندم اما به زور پدر و
مادرم! هیچ علاقهای هم به رشتهام نداشتم. فقط خواندم که خانوادهام راضی
باشند. به زور و اجبار خواندم وگرنه من همیشه عاشق مکانیکی و سرو کله زدن
با ماشین بودم.» مجتبی 12 سال قبل هم یک بار مواد را از زندگیاش کنار
گذاشته بود، ولی طاقت نیاورده و دوباره به سمت مواد برگشته است. میگوید:
«مواد برای معتاد از دوست و مادر هم بهتره! یه چیزی داره که اصلاً نمیتونی
رهاش کنی. وقتی دوباره برگشتم سمتش، هرچی درمیآوردم، برای مواد میدادم.
انگار از این کار لذت میبردم. برای من فروختن مواد لذتی داشت که
نمیتونستم رهاش کنم. این قدر در این منجلاب فرو رفتم که زنم درست دو ماه
بعد از پدر شدنم خانه را ترک کرد و من هر لحظه در حسرت دیدن دخترم
میسوزم.»
مجتبی به خودش قول داده که دیگر سمت مواد نرود و برای همه
فروشندهها و مصرفکنندهها دعا میکند تا خودشان را از این ورطه خارج
کنند. امیدوارانه میگوید: «انشاءالله اگر بعد از آزادی گواهینامه اینجا
را بگیرم و بتوانم با آن وام دریافت کنم، میتوانم ماشین بخرم و زندگی
تازهای را شروع کنم.»
محمد یکی دیگر از زندانیانی است که در خط تولید
کارخانه دوچرخهسازی قزلحصار کار میکند. او که به جرم حمل و نگهداری مواد
باید بیش از 11 سال را در قزلحصار بگذراند، از روزهایی میگوید که این سوله
متروک بوده: «اینجا حتی سقف هم نداشت، اما امروز به این حد رسیده. احساس
مفید بودن میکنم. صبح که از خواب بیدار می شوم خوشحالم که کاری برای انجام
دادن هست. اینجا خیلی بهتر از بند است، اصلاً نمیفهمم کی شب میشه.»
محمد
از صبح پشت چرخ خیاطی دستههای رنگی دوچرخه را به یاد دختر خردسالش
میدوزد. وقتی از او که قبلاً سنگتراش بوده میپرسم چی شد که به قزلحصار
رسیدی، میگوید: «سنگتراش بودم، کارم خوب بود. یک دفعه صاحب مغازه اجاره را
از سه میلیون تومان به 15 میلیون تومان رساند و نتوانستم از پس هزینهها
بربیایم. دلم میخواست شرمنده زن و بچه نباشم که شرمندهتر شدم.»
نوید
49 ساله قبل از اینکه پایش به قزلحصار برسد و روزهای زندگیاش را پشت
میلههای زندان گره بزند، مغازه داشته. میگوید: «حدود 30 سال در کار
پردهدوزی و تزئینات پرده بودم.» اما درست مانند بقیه ساکنان قزلحصار،
مشکلات، جوانی و هزاران دلیل و توجیه دیگر باعث شده تا به سمت مواد برود.
بعد هم: «زنم متارکه کرد و هرچه داشتم از دستم رفت.» حالا بیش از هفت سال
را باید اینجا باشد که دو سال و نیماش گذشته. نوید میگوید: «از روزی که
کارگاهها راه افتاده، سرم گرم شده. از 9 صبح تا 4 بعدازظهر اینجا مشغولم.
با بچهها روزی 50 تا چادر هلال احمر میدوزیم.»
او رؤیاهایی هم برای روزهای بعد از زندان دارد: «میرم سراغ مغازهام هر طور شده روبهراهش میکنم و دیگه هم سمت مواد نمیرم.»
هرچه
باشد داستان زندان و زندانی روایت غم و درد و غربت است اما میتوان
امیدوار بود که با احداث کارگاهها و آموزش مهارتهای بیشتر، زندگی ساکنان
دیار غم بعد از آزادی رنگی باشد./ایران