یکی از مشخصههای فرزندپروری در جوامع پساصنعتی معاصر این عقیده است که تجارب اولیه شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختی موفق اوست
شفا آنلاین>خانواده>وقتي «فرانچسكامزنزانا» انسانشناس و محقق پروژه يادگيري با طبيعت با
پسر چهار ماههاش از لندن به جنگلهاي آمازون رفت تا مدتي را بين قبيلهاي
كوچك از بوميان اكوادور بگذراند، براي مردم آنجا از هر لحاظ عجيب و غريب به
نظر ميرسيد. زنان قبيله متعجب بودند كه چرا او شبانهروز بچهاش را نزديك
خودش نگه ميدارد و مدام توجهش به اوست.
به گزارش شفا آنلاین:فرانچسكا اندك اندك متوجه شد كه
شيوه فرزندپروري در آن قبيله تفاوتهاي عميقي با
تربيت اروپايي دارد، اما
اين تفاوتها نه ناشي از ناآگاهي، بلكه برآمده از اهداف تربيتي ديگري است.
آنچه در ادامه ميخوانيد گزيده جستارهايي از تجربه همزيستي او با بوميان
اكوادور در زمينه فرزندپروري است كه وبسايت «ايان» منتشر شده است. وبسايت
ترجمان نيز با ترجمه سعيد اكبري آن را بازنشر كرده است.
يكي از مشخصههاي فرزندپروري در جوامع پساصنعتي معاصر اين عقيده است
كه تجارب اوليه شخص در كودكي اساس رشد هيجاني و شناختي موفق اوست. در نگاه
اول، ايده تأثيرات والدين در رشد شخص چيز جديدي نيست، حتي پيش پاافتاده به
نظر ميرسد: واقعاً كسي است كه مخالف تأثيرات بيشوكم والدين در رشد
بچههايشان باشد؟ اما فرزندپروري در دوره معاصر (به هر نامي كه خوانده شود:
فرزندپروري پاسخگو، فرزندپروري طبيعي يا فرزندپروري دلبستگي محور) چيزي
فراتر از اين ايده ساده است: فرزندپروري دوره معاصر ميگويد كه رفتارهاي
مراقبان در دوره كودكي تأثيري عميق و پايدار بر رشد شناختي و هيجاني كودك
دارند. فرزندپروري معاصر ميگويد هر كاري كه والدين انجام ميدهند - اينكه
چقدر با بچههايشان صحبت ميكنند، چطور آنها را تغذيه ميكنند، روش
تنبيهكردن آنها و حتي اينكه چگونه آنها را در تختخواب قرار ميدهند-
تأثيراتي بر بهزيستي آنها در آينده خواهند داشت. اين جبرگرايي به اين عقيده
انجاميد كه باید نوعي مراقبت و نگهداري خاص براي كودكان فراهم كرد.
همانطور كه در سندي مربوط به نگهداري كودك از سازمان جهاني بهداشت به آن
اشاره شده است، والدين باید مراقب، مبتكر، سودمند و همدل باشند. در سند
ديگري از سازمان جهاني بهداشت، فهرستي از رفتارهاي معيني كه والدين باید
انجام دهند، آمده است: تماس فيزيكي اوليه بين كودك و مادر، تماس چشمي مكرر،
حضور دائمي مادر كنار كودك، پاسخگويي فوري به گريههاي كودك و غيره. با
بزرگشدن بچهها، شيوههاي عمل تغيير ميكنند (مثلاً بازيهاي والدين با
كودك، تحريك مهارتهاي زباني) اما ايده اصلي همان است: اگر قرار است
فرزندتان رشد مطلوب و زندگي شاد و موفقي داشته باشد، بايد نيازهاي جسمي و
هيجاني او را بدون معطلي و بهطور مناسبي برآورده كنيد.
من هم تحت تأثير اين فضا، مثل بيشتر مادرها در ماههاي نخست پس از
زايمان تا حدودي غيرارادي گرفتار اين جنون شدم. با همه اين اوصاف، وقتي
پسرم چهار ماهه بود، در ميان دورهاي از آشفتگي، اضطرابهاي خاص والدين،
محروميت از خواب و منگي، با شوهرم تصميم گرفتيم اروپا را ترك كنيم. مقصد
نهايي ما روستاي كوچك بوميان رونا با جمعيت حدود ۵۰۰ نفر واقع در جنگلهاي
آمازون در كشور اكوادور بود. تصميم ما آنقدرها هم كه به نظر ميرسد
ديوانهوار نبود همسرم در جنگلهاي آمازون در اكوادور بزرگ شده و خانواده
او هم آنجا زندگي ميكردند. همچنين من طي بيش از يك دهه تحقيقاتم را در
آنجا انجام دادهام. بيآنكه قبل از رفتن درباره اين كار با دقت فكر كرده
باشيم، ميخواستيم نوزادمان را به بستگان و دوستانمان در روستا معرفي كنيم.
من حتي نميتوانستم عواقب احتمالي اين تصميم را براي خودم، چه به عنوان
يك مادر و چه بهعنوان يك محقق تصور كنم.
روزي كودكم را به پدرش سپردم، وقتي برگشتم پسرم آنجا نبود. شوهرم كه
روي ننو دراز كشيده بود با خونسردي گفت: «همسايهمان بچه را براي پيادهروي
برده است.» در چنين مواقعي كه از آن پس زياد تكرار شد، نااميدانه تلاش
ميكردم خودم را كنترل كنم تا شتابان به خانه همسايهها نروم؛ ساعتها
ديوانهوار در حياتمان قدم ميزدم و به هر صدايي كه از بيرون ميآمد به اين
اميد كه مگر همسايه با پسرم برگشته باشد توجه ميكردم، ولي هيچوقت
نميتوانستم صبورانه منتظر بازگشت آنها بمانم، پس اغلب هراسان براي يافتن
كودكم به روستا ميرفتم و همسايگان مبهوت هم نظارهگر اين صحنه بودند.
معمولاً دست خالي و غمگين و خسته به خانه بازميگشتم. شوهرم با مهرباني
ميگفت: «نميخواهد دنبالش بگردي، حالش خوب است» و همين برخورد غيرمسئولانه
و آرام او كافي بود تا اضطرابم به خشم مبدل شود. عاقبت هميشه پسرم در
حالي كه فوقالعاده سالم و شاد بود برميگشت. او كاملاً سرحال بود، ولي
حال من بد بود.
يك دفعه ديگر خانمي كه از دوستان نزديكمان بود و داشت به خانهاش در
مركز استان برميگشت (كه از روستاي محل اقامت ما هفت ساعت فاصله داشت) براي
خداحافظي پيش ما آمد. او پسرم را بغل كرد و به من گفت: «بچه را بده به من
تا ببرمش و تو هم بتواني كمي استراحت كني.» من كه نميدانستم حرفش جدي است
يا نه در پاسخ فقط خنديدم. او لبخندي زد و با بچه از خانهمان خارج شد.
ديدم كه او با پسرم خارج شد و چند لحظه دچار شك و ترديد شدم. نميخواستم
ديوانه به نظر برسم واقعاً كه نميخواست بچه پنجماهه مرا با خودش ببرد؟
وقتي بالاخره دوستمان را پيدا كرديم او بچه را بغل كرده و در قايق نشسته
بود.
محققيني كه درباره تربيت كودك و فرزندپروري تحقيق ميكنند همواره
نشان دادهاند كه در جوامعي به جز جوامعي كه مختصراً «ويرد» نامگذاري
شدهاند(يعني سفيدپوست، تحصيلكرده، ساكن جوامع صنعتي، ثروتمند و
دموكراتيك)، مراقبت از كودكان منحصر به مادرهايشان نيست و افراد زيادي از
كودكان نگهداري ميكنند. در بيشتر نقاط جهان، رابطه كودكان با پدربزرگها و
مادربزرگها، خواهرها و برادرها و همسالان به اندازه رابطه كودك با
والدين اهميت دارد. پذيرش اين واقعيت براي من بهعنوان يك مادر دشوار بود،
مخصوصاً وقتي مردم آنجا نه فقط پسرم را از خودشان ميدانستند، بلكه به
وضوح به من نشان ميدادند كه در ميزان اهميتي كه به مسائل مربوط به رشد
مناسب كودك ميدهند كاملاً با من متفاوتند.
روزي لتيسيا، عمه شوهرم، براي ديدار ما آمد. لتيسيا قبلاً شوخيهاي
دوستانهاي درباره نوع عشقورزي و مراقبتي كه به پسرم داشتم و همينطور زمان
و توجه اعجابآوري كه صرف او ميكردم، ساخته بود. وقتي كه در خانه
كاهگليمان كنار هم نشسته بوديم، لتيسيا پسرم را بغل كرد و با زبان شوخي و
خنده شروع به صحبت با او كرد. با مهرباني بيني بچه را گرفت و خنديد. ناگهان
صدايش را بلند كرد و گفت: «بچهكوچولوي بيچاره» و ادامه داد «بچهكوچولوي
بيچاره، اگه مادرت بميره چي كار ميكني؟.» در حالي كه گونههايش را
ميبوسيد، گفت: «تو يتيم ميشي! تنها و غمگين ميشي!» و سرخوشانه خنديد و
طوري چرخيد كه ديگر پسرم نميتوانست مرا ببيند و گفت: «ببين! ديگه مامان
نيستش! مامان رفت، مامان مرد! عزيزم حالا ميخواهي چي كار كني؟» بار ديگر
پسرم را بوسيد و بهآرامي خنديد. برخورد لتيسيا از طرفي با يادآوري اسارت
ما در چرخه زندگي و مرگ زنگ خطري بود كه وابستگي شديداً انحصاري من و كودكم
به همديگر را نشان ميداد. از سويي ديگر، رفتار او براي من بهعنوان يك
مادر دعوتي براي تجديدنظر بود تا اجازه دهم ديگران از پسرم نگهداري كنند تا
او با ديگران تعامل داشته باشد و از «تنهايي و غم» رهايي يابد. لتيسيا
ظاهراً ميخواست به من بگويد در جايي مثل روستاي رونايي كه كارهاي
دستهجمعي و كمكهاي متقابل براي زندگي مطلوب در آن اهميت بسياري دارد، پسر
من واقعاً نياز داشت تا غير از مادرش در كنار ديگر افراد هم باشد.
برخورد با لتيسيا موجب شد تا به حيرتي كه ديگنا نسبت به نوع نگهداري
من از كودكم داشت فكر كنم. بچههاي رونايي صبح تا شب در پارچه آغوشي و طوري
كه صورتشان رو به بيرون باشد، به همه جا برده ميشوند، در آفتاب و زير
باران، به باغ و جنگل برده ميشوند و به میهمانيهايي كه ساعتها طول
ميكشند تا اينكه بچهها زير صداي طبلهايي كه موسيقي كومبا مينوازند به
خواب ميروند. وقتي ديگنا پسرم را با خود ميبرد، عين همه زنان رونايي اين
كار را انجام ميداد: حالا يا بچه را پشتش ميگذاشت يا روي كمرش نگه
ميداشت. هميشه مراقب بود تا بچه بتواند صورتش را به سمت دنياي بيرون
بچرخاند. او به من ميگفت: «اينطوري ميتونه همهچيز رو ببينه.» تصور من
اين بود كه بايد از بچهام در برابر جهان مراقبت كنم و صورتش بايد بهطور
مطمئني به سمت مادرش باشد؛ در مقابل ديگنا معتقد بود بچه نياز دارد تا به
سمت مردم و جهان بيرون باشد، چون متعلق به آنجاست. از نظر ديگنا تحريك حسي
بيش از حد دقيقاً همان چيزي بود كه كودك براي آنكه زندگي اجتماعي موفق و
پرشوري داشته باشد به آن نياز داشت. اجازهدادن به كودكان براي مواجهشدن
با جهان توجه آنها را به سمت جامعه و ديگران معطوف ميكند./جوان