سر حرف که باز میشود میگوید تنها آرزویش این است که بتواند یک خانه داشته باشد و آنجا با همسر و فرزندانش زندگی کند تا افغانستان دوباره افغانستان شود و به کشورش برگردد. اینجا با تمام خوبیهایش برای افغانها سختیهایی هم دارد.
شفا آنلاین>سلامت> آفتاب بیرمق صبح روی کوچه خاکی افتاده. تا چشم کار میکند گاراژ است و کمی بیشتر که وارد کوچه میشوم بوی تند چوب و زبالههای سوخته آزاردهنده میشود. میان ماشینهای باری گاهی گاریهای خالی هم دیده میشود که گوشه دیوار با زنجیر بسته شدهاند.
به گزارش شفا آنلاین: به میانه خیابان نرسیده سر و کله بچهها ظاهر میشود، چندتایی از پسرها مأمور خرید نان صبحانهاند، چشمها و چهرههایشان نشان میدهد که سیر خواب نشدهاند اما بههرحال باید برای شروع کار آماده شوند. کمکم در گاراژها با سروصدا باز میشود و کمتر از یک ساعت کوچه پر میشود از کودکان کار، مردان کارگر، نیسانهایی که بار دارند و گاریهایی که بارشان کیسههای رنگی بزرگ و اجسام سنگین و تکهتکهشده فلزی است. در افغانستان که جنگ شد، مردم زیادی آورده شدند. بسیاری از آنها به ایران آمدند تا شاید بتوانند کمی بهتر زندگی کنند و برای اعضای خانوادهشان مبلغی هرچند اندک بفرستند تا حداقل از پس نیازهای ابتدایی خود برآیند. در این میان کودکان سر از کارگاههای زیرزمینی درآوردند و بخش قابل توجهی از آنها حالا در صباشهر شهریار مشغول به کار هستند، کاری که برای بیشتر آنها سخت، سنگین و طاقتفرساست، اما چارهای جز این برایشان نمانده است. این گزارش روایت یک روز کار کودکان در کارگاه تفکیک زباله است.
از فاریاب تا تهران به امید زندگی بهتر
شکرالله اولین روزهای 18سالگی را میگذراند. گوشه
کارگاه نشسته و براساس آن چیزی که زیر دستش است، ضربات چکشش را تنظیم میکند. از فاریاب افغانستان، 10 روزه با هزار سختی، کیلومترها پیادهروی و در نهایت چند ساعت در صندوق عقب ماشین بودن، قاچاقی به ایران رسیده تا خرج زندگی خانواده و همسر 15سالهاش را دربیاورد. کنارش ظرفی فلزی است که ته آن آتش کوچکی روشن کرده و هرازگاهی تکهای از ضایعات را در آن میاندازد و دودش چشمانش را سرخ کرده؛ میگوید کارش را دوست دارد، اما نگاهش از چیز دیگری خبر میدهد.
«خرج خانواده را از ایران میفرستم. بخشی از پول برای پدر و مادر و خواهرانم است و قسمتی از آن هم برای نامزدم است تا پول را جمع کند و چند سال دیگر که اوضاع در افغانستان بهتر شد برگردم و خانه و زندگی خودم را داشته باشم. به امید اینکه در افغانستان زندگی بسازم اینجا کار میکنم». پسر جوان سکوت میکند و بعد دوباره چکش را بالا میبرد. چند ضربه پشت هم میزند و اینبار بدون اینکه از او سؤال کنم خودش به حرف میآید: «کار سخت است. زمستان که میشود سختتر. چکش از آهن است، صبحهای زمستان از سرما نمیتوانم بردارمش. دستانم یخ میزند، حس انگشتانم میرود تا وقتی که چکش کمی گرم شود. دیگر چه کار کنیم؟ باید خرج خانه بدهیم. برای شش میلیون تومان که آخر ماه چهار میلیون آن میرود افغانستان». با لبخند کجی سرش را تکان میدهد و میگوید: «تازه خرج آنها هم درنمیآید. چیزی که عذابم میدهد دیدن دستان پدرم است. او در افغانستان گلکار است (کارگر) وقتی در سرمای زمستان دستانش میترکد، از غصه دنیا برایم تمام میشود». کارکردن در تفکیک زباله رؤیای شکرالله نبود. آرزویش مکانیکشدن است و به قول خودش اینجا کار میکند تا روزی که به کشورش برگردد، ماشین بخرد و مکانیکی یاد بگیرد.
کودکی که کارش داغونی است
تا پیش از اینکه وارد گاراژ شوم نشانههایی از وجود کودکان توجهم را جلب کرد. گوشهای یک کامیون اسباببازی کنار دیوار پارک شده، کمی آنطرفتر ماشین مشکی پلاستیکی و درنهایت احسانالله که زیر آفتاب به دیوار تکیه کرده و مشغول جداکردن قطعات یک زباله فلزی است. زمانی که متوجه توجهم به خودش میشود، بازیگوشانه زبانش را بیرون میآورد و به صورتش چین میدهد و شکلک درمیآورد.
حیاتالله اما از همه بچهها شیطانتر است. از زیر کار در رو و بازیگوش. پشت موتور نشسته و با برادر دوقلویش بازی میکنند، میخندند و صدای خندههایشان فضای سرد گاراژ را پرمیکند . 11ساله است و به قول خودش کار «داغونی» میکند؛ یعنی از هشت صبح تا هشت عصر مس، برنج، آلومینیوم، باطری سوخته و پلاستیک جدا میکند. دایی حیاتالله چند سال پیش با خانواده به ایران مهاجرت کرده و باعث شد تا حیاتالله و خانوادهاش هم به ایران بیایند و از همان موقع بچهها به جای درسخواندن روزهایشان را در گاراژهای تاریک، پر از دود و کثیفی میگذرانند. گاراژی که آرزوی معلمشدن حیاتالله را هم مثل روزهای کودکیاش نابود کرد.
تفکیککردن زبالهها کار چندان راحتی نیست و خطرات زیادی برای یک کودک 11ساله دارد. او میگوید: «کار داغونی بعضی وقتها آسان است اما روزهایی که باید سنگ فرز بزنیم سخت میشود و روی صورتمان میپرد. تمام دستام زخمی شده» و دستهای سیاه و کوچکش را با چند زخم عمیق و خراشیدگی بالا میآورد تا حرفهایش را تأیید کند.
بار زندگی بر شانههای کودکانه
پشت گاراژ را با چوب و ایرانیت اتاقکی ساختهاند و محمد و سهراب صبح تا شب آنجا کار میکنند. سهراب با برادرش کار میکند. او نیز مانند بقیه بچهها چون کارت نداشته و وضعیت مالی خانوادهاش خوب نبوده مدرسه را رها کرده و دل به کار داده است. پدر سهراب 14ساله چند سال پیش فوت کرده و حالا تمام مسئولیت چهار خواهر و دو برادر کوچکش و اجاره خانه بر عهده او و برادرش است. تمام آرزوی سهراب کارکردن در میوهفروشی است. «میوهفروشی تمیز است. مثل اینجا همهچیز سیاه نیست، من از کثیفی خوشم نمیاد».
محمد همسن و سال سهراب است. خال بزرگی بالای لبش دارد و دستانش به طور عجیبی خشکی زدهاند. موقع راهرفتن پاهایش را روی زمین میکشد و همین موضوع سرعت کارکردن و راهرفتنش را کم میکند و دلیلی شده برای بلندشدن صدای صاحبکارش. از او میپرسم چه اتفاقی برای پایش افتاده؟ به پای راستش نگاهی میکند و میگوید: «داشتیم کار میکردیم، شیشه را شکستند و خورد به پای من. رفتیم بیمارستان و گفتند تاندون پاره شده. پول که نداشتیم فقط پرستار پانسمان کرد و چند وقت بعد یک خانم خیر پیدا شد و پول عمل را پرداخت کرد؛ چند وقت بعد دوباره برگشتم به کار داغونی. الان هم به خاطر همین نمیتوانم درست راه بروم. صبحها که بیدار میشوم راهرفتن برایم سخت است و باید نیمساعت راه بروم تا پا گرم شود و بعد هم این شکلی راه میروم». محمد هیچوقت به مدرسه نرفته و سواد خواندن و نوشتن هم ندارد، چون آنطورکه خودش میگوید پدرش از همان اول اهل کارکردن نبوده و محمد و برادرش مجبور شدهاند هزینههای خانه و زندگی را تأمین کنند.
اسماعیل و آرزوهای رفتهاش
اسماعیل هم از بچههایی است که در گاراژ رفت و آمد دارد. ظاهرش از بقیه مرتبتر است، چون ضایعات را خرید و فروش میکند. متولد ایران است و به خاطر مشکلات مالی مجبور شده درس و مشق را ببوسد و دل به کار ببندد اما هنوز چیزی که باعث میشود دلش بگیرد، همین دوری از درس و مدرسه است. «آرزوی من این است که افغانستانم آباد شود. بتوانم راحت به مدرسه بروم. دیگر کار نکنم، سربلند باشم، سه سال است کار میکنم و دلم گرفته».
دل اسماعیل 15ساله فقط از مدرسهنرفتن نگرفته، رفتارهای بد و خشونتآمیز صاحبکارش هم مزید بر علت است. میگوید: «سرم داد میزنند. هر روز دعوا داریم اما چه کار کنم؟ باید بسازم چون آخرماه به من پول میدهد. روزی صدبار میگوید اسماعیل زود باش، اسماعیل سریع باش، اسماعیل کار مشتری را راه بنداز و گاهی با فحش و کتک اینها را میگوید».
شغل مورد علاقه او موتورسازی است. چند ماه هم کنار اوستا خلیل ایستاده و کار یاد گرفته اما دوباره مجبور شده به گاراژ برگردد و کارهای خطرناک انجام دهد. «بعضی وقتها باید با دستگاه فرز کار کنی یا هوابرش روشن کنی. اینها خیلی خطرناکاند. یک بار هم به خاطر کار صورتم سوخت». دستش را روی همان قسمتی که سوخته بود میکشد. «خاله تمام اینجا سوخته بود. الان خوب شده ولی خیلی بد سوخت». از او پرسیدم چطور صورتت سوخت؟ او میگوید: «آن زمان پیش عمویم کار میکردم. یک تن اسپری خریده بود. همین زمستون سال گذشته توی اتاق داشتیم کار میکردیم، بخاری هم روشن بود که یکدفعه حرارت بخاری کشید و به صورتم خورد. نصف صورت و گوشهایم سوخته بود. 12 روز پماد به صورتم زدم تا بهتر شد».
افغانستان ما را آواره کرد
کم پیش میآید که در این فضا فردی بزرگسال ببینید که مشغول به کار تفکیک باشد. اینجا عمدتا کودکان کار تفکیک انجام میدهند و آنهایی که سن بیشتری دارند یا راننده نیسان هستند یا برای سرکشی آمدهاند یا مشغول خرید و فروشاند. امین حیدری اما میان بچهها نشسته است و ضایعات را تفکیک میکند. بچهها «دایی» صدایش میکنند و او هم هوای بچهها را دارد و یکی در میان نگاه و حواسش پیش بچههاست و مراقب است کاری را اشتباه انجام ندهند. 30ساله است و هفت سالی میشود با همسر و بچههایش از افغانستان به ایران مهاجرت کرده. او هم مثل بقیه افغانستانیها قاچاقی به ایران رسیده و حالا ایران را خانه خودش میداند و میگوید مدیون مردم ایران است.
سر حرف که باز میشود میگوید تنها آرزویش این است که بتواند یک خانه داشته باشد و آنجا با همسر و فرزندانش زندگی کند تا افغانستان دوباره افغانستان شود و به کشورش برگردد. اینجا با تمام خوبیهایش برای افغانها سختیهایی هم دارد. دختران امین نمیتوانند مدرسه بروند و تنها خواستهاش این است که دختران کوچکش بتوانند درس بخوانند.
او سرپرست چند تا از بچههای گاراژ است. «پنج، شش تا از بچهها اینجا کار میکند و من سرپرستشان هستم. این بچهها را خودم آوردهام پیش من کار کنند تا یه لقمه نان برای خودشان و خانوادههایشان بشود. کار کنند و پول دربیاورند و عذاب نکشند. باید هوای هم را داشته باشیم و تا قیامت اینجور عذاب نکشیم». امین برای هشت ساعت کار در روز به بچهها شش میلیون تومان دستمزد میدهد و بچههایی را که تحت نظرش هستند، شبها به خانه خودش میبرد، به آنها غذا میدهد، حمام میکند و به قول خودش بساط آسایش آنها را فراهم کرده است.
زمانی که از او میپرسم چه زمانهایی دلت برای این بچهها میسوزد، سرش را پایین میاندازد و با نگاهی که شرم از آن میریزد میگوید: «وقتی زیاد کار میکنند. من مجبورم، آنها هم مجبور هستند. باید تحمل کنیم، سرنوشت ما و این بچهها همین است. زمستان سرمای خودش را دارد، تابستان گرما زیاد داریم. اینجا کثیف است، بچهها دوست ندارند اینجا کار کنند. خلاصه که 24 ساعته دل من برای این بچهها میسوزد». با چکشی که در دستش است، چند ضربه میزند و دوباره ادامه میدهد: «این بچهها وقت کارشان نیست. اینها باید درس بخوانند، وقت مدرسهرفتن و بازیکردنشان است. افغانستان ما را آواره کرده. همه ما را آواره کرد».
روز در حال تمامشدن است. کار بچهها کم شده و از اتاقکها بیرون آمدهاند. در صورتشان رد خستگی نمایان است اما دنیای کودکانهشان اجازه نمیدهد تسلیم خستگی شوند. هنوز تنها چیزی که به فضای سیاه گاراژ کمی رنگ میپاشد، صدای خندههایشان است. یکدیگر را دنبال میکنند؛ باهم شوخی میکنند و چشمانشان برق میزد تا فردا که دوباره چکشهای آهنی را در دستان کوچکشان بگیرند و فردا هم خدایشان بزرگ است.شرق