کد خبر: ۳۲۰۶۲۳
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۵ - ۰۲ اسفند ۱۴۰۱ - 2023February 21
سخن از مردی نظامی یا زنی افسرده از نرسیدن‌ به خواسته‌های زندگی‌اش نیست، قصه دو پزشک و مدرس دانشگاه است که در بامداد یک شب سرد زمستانی کاخ زندگی‌شان فرو ریخت و دو فرزندشان را از دست دادند
شفاآنلاین>سلامت>مردی که می‌گوید کتاب تازه منتشر شده سامانه تور ام‌یک را بلافاصله پس از انتشار خط به خط خوانده و زنی که زندگی را یک اجبار و مرگ را لحظه وصال و سعادت می‌داند؛ سخن از مردی نظامی یا زنی افسرده از نرسیدن‌ به خواسته‌های زندگی‌اش نیست، قصه دو پزشک و مدرس دانشگاه است که در بامداد یک شب سرد زمستانی کاخ زندگی‌شان فرو ریخت و دو فرزندشان را از دست دادند.

به گزارش شفاآنلاین:«محسن اسدی‌لاری» و «زهرا مجد» والدین زینب و محمدحسین اسدی‌لاری، اوایل بهمن امسال و در شبی حتی سردتر از ۱۸ دی ۹۸، در خانه‌ای که جای‌جای آن شمع و تصاویر دو فرزند‌شان بود، از روزگار رفته خود در این حدود هزار شبانه‌روز گفتند؛ گفت‌وگویی که بخش نخست آن به نحوه برخورد این پدر و مادر با سوگ رفتن فرزندانش اختصاص داشت و در بخش دوم از روند پرونده و دادخواهی گفتند. آنها در این گفت‌وگو اطلاعات دسته‌اولی از روند پرونده و بر اساس این روند از شب سرنگونی هواپیما و جزییات پس از آن می‌گویند که انتشار برخی موارد را البته فعلا صلاح نمی‌دانند. بخشی از روایت خانواده دو نفر از ۱۷۶ سرنشین هواپیمای اوکراینی را در ادامه بخوانید.

    آقای دکتر اسدی‌لاری و خانم دکتر مجد، خوب است در همین ابتدای گفت‌وگو تاکید شود که باتوجه به‌ شدت تلخی و سختی تحمل این غم، تلاش این است که تا حد توان وارد جزییات لحظات سرنگونی و موارد اینچنینی نشویم، اما مطرح‌ کردن برخی پرسش‌ها ناگزیر است و خواهشمند است که پاسخ به هر پرسشی را صلاح ندیدید، حتما پاسخ ندهید. برنامه برای این گفت‌وگو پرداختن به دو موضوع است؛ یکی روند طی شده از سوی شما در تحمل این سوگ و به عنوان یکی از خانواده‌های داغدار هواپیمای اوکراینی و دیگری هم روند و نتایج پیگیری پرونده. نزدیک به هزار روز از سرنگونی هواپیمای پی‌اس۷۵۲ گذشته است؛ این حدود هزار روز برای شما چگونه گذشته و چه مراحلی را طی کرده‌اید؟

مجد: البته بیشتر از هزار روز شده است؛ ظاهرا با مقیاس و اندازه‌گیری معمول هزار روز است، اما آنچه بر ما گذشته را نمی‌توان با شب و روز عادی مقایسه و سنجش کرد. حرفی را که همیشه من و همسرم می‌گوییم، این است که ما روز ۱۸ دی‌ماه مردیم، بدون تعارف و من از روز ۱۹ دی را به عنوان یک زمان اجباری که دارم و در تمام لحظات آن بهترین آرزویم وصال بچه‌ها بوده، گذراندم. برای هر فردی شاید مرگ به ‌نحوی دردناک‌ترین چیز باشد، اما برای ما بعد از ۱۸ دی ماه لذت‌بخش‌ترین موضوع است؛ به این معنی که آرزوی وصال فرزندان‌مان را داریم. روند طی‌ شدن به این صورت است که در لحظات ابتدایی حتی ذره‌ای متصور نبودم که بتوان یک هفته بعد از آن زنده بمانم و حتی زمانی که بحث مراسم هفته و غیره که بود، من فکرم این بود که قرار نیست من باشم پس هر جور خودتان صلاح می‌دانید. اما مدتی که گذشت، دیدم واقعیت از آنچه تصور می‌کردم بسیار سخت‌تر است؛ به این صورت که مجبورم بمانم و مجبورم تحمل کنم و علاوه  ‌بر سوگ عظیمی که دارم باید سوگ‌های دیگری را هم تحمل کنم. تحمل سوگ اول را نداشتم ولی در عرض این سه سال فهمیدم مثل اینکه خدا انتظار دیگری از ما دارد و باید سوگ‌های بعدی را هم تحمل کنم. ما سوگ تجمیعی داریم که مجموعه‌ای از سوگ‌‌هاست که شاید فقط یکی از آنها خیلی‌ها را از پای درآورد، اما مجبور شدیم که با آنها کنار بیاییم؛ سوگ از دست دادن ناگهانی عزیزترین‌هایت بدون اینکه انتظارش را داشته باشید (نه بیماری وجود داشت و پروازی بود که همیشه و مرتب از سوی بچه‌ها انجام می‌شد) در فاصله سه، چهار ساعت قبل از پرواز با امیدهای زیبا از هم خداحافظی کردیم که دو ماه دیگر برویم و ازدواج محمدحسین را آنجا داشته باشیم، با این امید که محمدحسین ترمی را شروع می‌کند که علاوه ‌بر پزشکی دکترای تخصصی PhD)) را هم شروع می‌کند، با این امید که همسر آینده‌اش انتظارش را می‌کشد و حتی خودش هم این امید را داشت و یکی از چمدان‌هایش فقط سوغاتی برای خانواده‌شان بود، یعنی در لحظاتی که خودمان را خوشبخت‌ترین آدم‌ها فرض می‌کردیم تمام این کاخ زیبا در یک لحظه فرو ریخت که بسیار بسیار سخت است و حتی از نظر پزشکی تحمل این شرایط دشوار یا نشدنی است، اما شاید کمک خداوند و خواست بچه‌ها بود که ما توانستیم این مراحل را طی کنیم. به هر صورت این سوگ تجمیعی به این صورت بود که نه تنها یک عزیز که دو عزیز را از دست دادیم و پس از سه روز که متوجه شدیم این فاجعه یا جنایت به چه صورتی رخ داده و با شلیک موشک و خودی بوده این سوگ شدیدتر شد و وقایع بعدش که از یک طرف می‌خواستند ما تکریم شویم و از طرفی دیگر این حادثه باید مخفی نگه داشته می‌شد و جمع اضدادی وجود داشت. من آن روزها نمی‌دانستم که در شهر چه می‌گذرد، اما همان‌ زمان برای من خبر می‌آوردند که اعتراضاتی از سوی دانشجویان شکل گرفته و سرکوب شده است که این هم یک نگرانی و سوگ دیگری بود.

   در بخش دوم به روند پرونده و مسیر دادخواهی می‌پردازیم اما مرتبط با همین بخش اول؛ آیا این روند دادخواهی توانسته بخشی از سوگ شما را تسکین دهد و کمکی به احوال روانی شما داشته باشد؟

مجد: ببینید همیشه در این مدت لذت‌بخش‌ترین اتفاق وصال فرزندانم است، اما به هر صورت مجبوریم برای ادامه امیدی داشته باشیم حتی اگر یک روزنه باشد. این دادخواهی برای ما تنها امیدی است که وجود دارد. ما آن را در حد یک روزنه می‌دانیم، اما تلاش‌مان این است که این روزنه را یک مقدار بزرگ‌تر کنیم. من فکر می‌کنم، فکر که نه، قطعا همین‌طور است که این دادخواهی می‌تواند التیامی بر سوگ ما باشد گرچه سوگ ما اینقدر عمیق است که التیامی ندارد، اما چاره‌ای هم نداریم. یک کار دیگر که ما آغاز کردیم و خیلی توانست آلام ما را تسکین دهد، این عبارت از یک بزرگی در گذشته است و آن «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل‌کردن است». این شاید یک جمله باشد، اما مفهوم بزرگی در آن نهفته است؛ شما احساس می‌کنید هر قدر که غم شما عمقی‌تر است باید کار بزرگ‌تری انجام دهی. من هر قدر که می‌بینم چه کارهایی محمدحسین یا زینبم می‌توانستند انجام دهند یا به چه درجاتی برسند، دردم بیشتر و عمیق‌تر می‌شود، می‌گویم باید کار بزرگ‌تری انجام دهم؛ آن عمری که از آنها گرفته شد، ما که مجبوریم زنده بمانیم و ادامه دهیم، دست‌کم باید بازتاب و آینه‌ای از آنها باشیم. آن عشقی که به بچه‌ها داشتیم باعث شده که قلب تکه‌تکه و پراکنده‌مان را پخش کنیم در میان نسل جدید که می‌توانند جوانه‌هایی برای ساختن آینده شوند؛ هر چند که باید صادقانه بگویم من نمی‌توانم کسی را جای محمدحسینم حس کنم ولی همین‌ که ببینم بچه‌هایی هستند که اسم محمدحسینم را می‌آورند و استعدادهایی هست که پرورش می‌یابند برای من آرام‌بخشه.

   آقای دکتر اسدی‌لاری این سه سال برای شما چگونه طی شده است؟ (می‌دانیم که پرداختن به همین روند هم ممکن است سخت باشد و به همین دلیل هر جا که صلاح دیدید از پرسش رد شوید.)

اسدی‌لاری: من فکر می‌کنم در یک پاسخ کوتاه هر روز سخت‌تر از دیروز. هر ساعت به یاد بچه‌ها بودن خیلی سخت است و همین امروز بود که به خانم دکتر می‌گفتم خیلی دلم هوای بچه‌ها را کرده، خیلی زیاد. با اینکه ما از هم دور بودیم و بچه‌ها داشتند کار خود را انجام می‌دادند و شاید بحث دور بودن و اینکه همه مشغول کار خود بودند و خیلی وابستگی ظاهری به هم نداشتیم (وابستگی عاطفی البته خیلی زیاد داشتیم) ولی همین‌ که خب محمد واقعا مشاور من بود، زینب همدم من بود، من خیلی از متن‌های مرتبط با نظام سلامت را از محمد کمک می‌گرفتم و حتی اواخر پیشنهاد موضوعات سلامت جهانی به من می‌داد و زینب هم همین‌طور و الان می‌بینم که جای‌شان چقدر خالی است. یکی از موضوعاتی که خیلی به ما فشار آورد، جوایزی است که بعد از این فاجعه نصیب بچه‌ها شد ولی واقعیت این است که اینها هر کدام برای ما انگار یک لهیب آتش که چه عرض کنم یک خرمن آتش به همان قلب پاره‌پاره ما (اصطلاحی که خانم دکتر اشاره کرد)، بود. به صورت خلاصه و ساده هر روز و اگر نگویم هر ساعت، سخت‌تر از دیروز.

   در این مدت چه چیزی به شما برای تحمل و طی‌ کردن این مسیر کمک کرد؟

اسدی‌لاری: ما دو رسالت را از اول پی گرفتیم، یکی دادخواهی که صرفا هم بحث انتقام نیست و موضوع جدی‌تر است، همین دیروز یکی از دانشجویان خانم دکتر خواب دیده ‌بود که یک جلسه دفاعی است؛ جلسات دفاع خانم دکتر معمولا شلوغ است و خیلی دانشجویان دکتری شرکت می‌کنند، دفاع خود محمدحسین بود و مادر محمدحسین از او می‌پرسد که محمد چرا اینقدر برای دفاع پایان‌نامه‌ات عجله داری، می‌گوید: «من کارهای مهم‌تری دارم، دو، سه بار می‌پرسد که این ‌کارها چه هست و محمدحسین می‌گوید: بزرگ‌ترین هدفم اینه که باید از این مردم مظلوم دفاع کنم.»

مجد: بله در پایان دفاع هی من سوال می‌پرسیدم که چرا اینقدر عجله داری و محمد پاسخ می‌داد که کارهای مهم‌تری دارم. می‌گفت: «در یک جدولی درشت و منظم نوشت که باید از مردم مظلوم دفاع کنم و دفاع از مردم مظلوم هدف بزرگ من است.»

   چه تعبیر و برداشتی از این خواب دارید؟

اسدی‌لاری: می‌خواهم بگویم که بحث دادخواهی گستره بزرگ‌تری دارد. من فعلا در همین حد بسنده می‌کنم، اما گستره بزرگ‌تری دارد. نکته دوم در پاسخ به پرسش ما درباره تحمل سوگ، پیگیری اهداف جهانی بچه‌هاست، چون برنامه‌ها و اقدامات‌شان جهانی بود و باید در همان راستا کارها و اهداف‌شان را پیگیری کنیم که بالطبع باید از زادگاه خودشان و محلی که دل‌شان آنجا بود، شکل بگیرد و انجام شود. بحث مدارس که نوسازی و ساخت دو مدرسه را ما به نام بچه‌ها از دو ماه پس از این فاجعه شروع کردیم؛ برنامه‌مان این بود که اولین مدارس در تهران باشد و پنج منطقه را دیدیم و هر کدام را خانم دکتر به دلیلی منطقی نپذیرفت تا اینکه دو مدرسه را در منطقه ۱۷ انتخاب کردیم هر دو ۶۰ ساله بود که مخروبه بودند واقعا که هر دو الان راه افتادند. مدرسه زینب‌ جان کمی زودتر راه افتاد. مدرسه‌ای هم در محمدشهر کرج را آغاز کردیم و یک مدرسه هم در بلوچستان است که کارهای لازم را انجام دادیم. خلاصه صحبتم این است که ما بنیاد نیکوکاری با نام عزیزان‌مان ایجاد کردیم که غیر از مدرسه‌سازی چندین جشنواره کارآفرینی و موارد مرتبط دارد که دقیقا در راستای اهداف و برنامه‌های بچه‌ها هستند. چندین بورسیه در داخل انجام شده و چندین بورسیه هم در دانشگاه‌های کانادا و یک مرکزی هم در کانادا به اسم علوم (ساینس) به نام بچه‌ها زدیم که هیات بورد مفصلی از شخصیت‌های مختلف علمی و سلامت جهانی (و روسای دانشگاه) در آن هستند. پس دو هدف را دنبال می‌کنیم، یکی دادخواهی و دیگری هم پیگیری اهداف جهانی و خیرخواهانه بچه‌ها. ما هر وقت به این مدرسه‌ها می‌رویم و بچه‌های دانش‌آموز را می‌بینیم، شور و شوقی پیدا می‌کنیم و یک‌جوری دل‌مان پرواز می‌کند.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: