فرزانه و مسعود سال ۹۶ ازدواج کردند و سال ۹۹ نیز از هم جدا شدند؛ جداییای که باعث شد فرزانه به بیماری دیابت مبتلا شود و مسعود نیز به شهر دیگری برود
شفاآنلاین>سلامت> یک ویروس ناشناخته میآید و همه دنیا را به هم میریزد. اقتصاد جهانی را تحت تأثیر قرار میدهد، کسبوکارهای فراوانی را تعطیل و وضعیت معیشت مردم را خراب میکند. فقر، بیکاری، ناامیدی، استرس و اضطراب، ارمغان بیماری است که همه مردم دنیا با آن دستوپنجه نرم میکنند.
به گزارش شفاآنلاین: بیماری که شرایط را در دو سال گذشته عوض کرده و به تبع آن بسیاری از مردم نیز عوض شدهاند، هم خودشان تغییر کردهاند و هم زندگیشان آنقدر تغییر کرده که بسیاری از آنها خودشان هم این حجم از تغییرات را باور نمیکنند و با حسرت به گذشته مینگرند؛ به گذشتهای که حالا آنقدر متفاوت است که گویی زندگی دیگری است. فرزانه و مسعود، فرهاد و مریم، سامان و فهیمه سه زوجی هستند که در دوران کرونا و تحت تأثیر این بیماری، جدایی را تجربه کردهاند؛ جدایی که هیچوقت تصور نمیکردند به نام آنها ثبت شود.
حرفی برای گفتن نداشتیم
فرزانه و مسعود سال ۹۶ ازدواج کردند و سال ۹۹ نیز از هم جدا شدند؛ جداییای که باعث شد فرزانه به بیماری دیابت مبتلا شود و مسعود نیز به شهر دیگری برود. فرزانه میگوید: «من و مسعود در شرکت محل کارمان با هم آشنا شدیم. مسعود مرد مؤدب و خوشتیپی بود. از آن مردهایی که در نگاه اول در یادتان میماند. ما با عشق ازدواج کردیم. هیچوقت فکر نمیکردم کار ما به اینجا بکشد؛ به اینجایی که اصلاً عادت ندارم ببینم. من تنها شدم و زندگیای که بسیار دوست میداشتم را از دست دادم.» مسعود بعد از شیوع
کرونا و تعطیلی کسبوکارها از شرکت تعدیل میشود، فرزانه به عنوان حسابدار همچنان در شرکت باقی میماند، اما باید به صورت دورکاری از خانه به کارهای حسابداری شرکت رسیدگی میکرد.
همین در خانه ماندن جرقهای بود تا آتش اختلافات این زوج روشن شود: «مسعود کلاً آدم کمحرفی بود، اما بعد از بیکار شدن و در خانه ماندن دیگر با من حرف نمیزد. انگار من مسئول بیکار شدن او بودم. به من میگفت ماندن تو در شرکت بیاحترامی به من است و اگر به شوهرت احترام میگذاشتی وقتی من را تعدیل کردند تو هم باید از کار خود استعفا میدادی. اما من چارهای نداشتم. اگر من هم کارم را از دست میدادم مخارج زندگی را چگونه تهیه میکردیم؟ چه کسی اجارهخانه را پرداخت میکرد؟... اما او اصلاً حرفهای من را نمیشنید و مدام این حرفش را تکرار میکرد. مثلاً اگر به او میگفتم امشب برویم خانه مادرم به من میگفت تو من را درک میکنی که من با تو به خانه مادرت بیایم؟ یا وقتی او را به رستوران دعوت میکردم میگفت میخواهی پُز کار کردن و حقوق گرفتنات را به من بدهی؟ اگر زن خوبی بودی باید کار خود را رها میکردی و استعفا میدادی.
به همین دلیل من هم کمتر با او حرف میزدم که کمتر این حرفها را بشنوم. همین باعث شد که مثلاً در طول روز سه یا چهار کلمه بیشتر با هم حرف نزنیم. کمکم این سه چهار کلمه هم قطع شد و گاهی چند روز پشت سر هم هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. مدام با هم قهر بودیم. نه جایی میرفتیم نه تفریحی داشتیم. او جدا در آشپزخانه غذایش را میخورد و میرفت میخوابید. ما در یک خانه زندگی میکردیم اما انگار دو غریبه بودیم؛ غریبههایی که روزگاری با هم خوب بودند و حرفهای زیادی برای گفتن داشتند.»
اما این سکوت کمکم جای خود را به دعوا و مرافعه همیشگی داد؛ جنگ و بحثهایی که کمکم راه دادگاه خانواده را به آنها نشان داد: «من صبح از خانه بیرون میرفتم و تا به خانه برسم ساعت ۷ عصر بود. وقتی به خانه میرسیدم با یک خانه منفجر شده روبهرو میشدم. همه ظرفها کثیف بود.
خانه به هم ریخته بود. او پوست تخمه و میوه را میریخت جلوی تلویزیون و جمع نمیکرد. همه لیوانها را کثیف میکرد. وقتی به او حرفی میزدم یا جوابم را نمیداد یا سرم داد میکشید که همین است که هست و ناراحتی سر کار نرو. من او را درک میکردم. تعدیل شدن و بیکاری غرورش را خدشهدار کرده بود. اما من واقعاً چارهای نداشتم. من به خاطر حفظ زندگیمان سر کار ماندم که حداقل یک نفر از ما کار کند و درآمد داشته باشد و ما یک آب باریکی برای زندگی داشته باشیم. اما مسعود هیچوقت متوجه این کار من نشد و همیشه میگفت تو با این کار خود توهین بزرگی به من کردی.»
بحث و جنگ و جدلهای فرزانه و مسعود آنقدر ادامه پیدا کرد که به قول فرزانه کارد به استخوانش رسید تا درخواست جدایی بدهد: «من خسته شده بودم. از سر کار که برمیگشتم باید خانه را تمیز میکردم و غذا میپختم. من هم انسانم. خسته میشوم. بدنم به استراحت نیاز دارد. آدم آهنی نیستم که مدام کار کند و به روی خودش هم نیاورد که انسان است. یک روز که با مسعود مثل همیشه مشغول دعوا و بحث بودیم به او گفتم این زندگی دیگر فایده ندارد. من مدام تلاش میکنم تو را راضی کنم و تو هم مدام روی حرفات هستی و با من لجبازی میکنی. به او گفتم بیا تمامش کنیم. تو میگویی دلت با من صاف نمیشود و من زن خوبی برای تو نبودهام. به او گفتم از همه چیز خستهام. از این داد و فریاد هر روزه و این ناامیدی و استرس و اضطراب، خستهام. به او گفتم بیا تمامش کنیم. باورم نمیشد. فکر میکردم مسعود تغییر رویه میدهد و جدایی را قبول نمیکند، اما خیلی راحت قبول کرد. ما درخواست طلاق توافقی دادیم و بعد از چند وقت هم جدا شدیم. من مهریهام را بخشیدم اما همه جهیزیهام را گرفتم. مسعود هم برای کار به منطقه آزاد انزلی رفته است. همین!... تمام شد! من هم از شوک طلاق و جدایی دیابت گرفتم. دکتر گفت به دلیل استرس و اضطرابی که پشت سر گذاشتی دیابت گرفتی. حالا هر روز انسولین تزریق میکنم.»
غول خشونت بیدار میشود!
فرهاد هم یکی از ۹۰۰ هزار کارگری است که در دوران کرونا بیکار شدهاند. او بعد از تعطیلی کارگاه ریختهگری که در آن کار میکرد، چند هفته دنبال کار گشت، اما آخر کار، خانهنشین شد. با اینکه فرهاد فقط حدود ۴۵ روز در خانه بود، اما همین چند روز باعث شد او و همسرش با داشتن دو فرزند از یکدیگر جدا شوند؛ جدایی که فقط یک دلیل داشت و مریم همسر فرهاد را مجبور کرد که درخواست طلاق بدهد: «با همه بداخلاقیهایش کنار آمدم اما وقتی کتکم زد دیگر نتوانستم تحمل کنم. من به او گفته بودم خط قرمز من این است که دستش را روی من بلند کند. او نه یکبار بلکه چندبار من را کتک زد. بار اول که مرا کتک زد به او گفتم برای همیشه او را ترک میکنم و میروم. اما وقتی به پایم افتاد و گریه و التماس کرد، او را بخشیدم. اصلاً فکر نمیکردم او این کار را تکرار کند. اما درست یک هفته بعد از آن گریه و زاری و التماس سر یک موضوع کوچک دعوا و مرافعه راه انداخت و من را جلوی بچهها کتک زد. بچهها از ترس جیغ میکشیدند و باور نمیکردند که پدرشان، مادرشان را کتک میزند.» مریم میگوید: «من همه بدرفتاریها و حتی کتک زدنهای او را درک میکردم. بیکار شده بود و استرس بار زندگی کلافهاش کرده بود. میفهمیدم چه باری روی شانههایش سنگینی میکند. اما او هم باید من و بچهها را درک میکرد. بچهها در خانه درس میخواندند و با هم بازی میکردند و همیشه سروصدا بود. من با اینکه از بدرفتاریهایش کلافه شده بودم، اما هیچوقت به جدایی فکر نمیکردم. من همسرم را خیلی دوست داشتم و نمیخواستم با دو بچه زندگیام را خراب کنم. اما او یکبار جلوی مادرم من و بچهها را کتک زد. مادرم هم به برادرم گفت و برادرم به خانه ما آمد و با فرهاد گلاویز شد و دست من و بچهها را گرفت و به خانه مادرم برد. کمکم جنگ و دعوا از من و فرهاد به برادرم و فرهاد کشید و هر روز یک ماجرای جدید داشتیم. فرهاد رویش به روی همه باز شده بود. یک روز در خانه مادرم به همه ما ناسزا گفت و با لیوان به تلویزیون مادرم کوبید و همه چیز را به هم ریخت. اوضاع خیلی خراب شد. مادرم از فرهاد شکایت کرد و شکایت و شکایتکشی و... دیگر هیچ احترامی بین ما نمانده بود. من باورم نمیشد که این روزها را میبینم. روزهای طلاق و دادگاه را هم از یاد بردهام. از بس که برایم عجیب و باورنکردنی بود انگار مغزم آن روزها را پاک کرده است. در مخیلهام هم نمیگنجید زندگیام به اینجا بکشد. دو سال پیش این موقع سر خانه و زندگیام بودم. فرهاد سر کار میرفت. زندگیمان با همان درآمد فرهاد میچرخید. اما کرونا آمد و فرهاد بیکار شد و حالا از هم جدا شدهایم و انگار خواب میبینم. یک خواب طولانی که پر از اتفاقهای بد است. یک روز به مادرم گفتم این روزها واقعی است یا خواب میبینم؟»
زندگی که هیچوقت شروع نشد
سامان و فهیمه در دوران عقد از هم جدا شدند تا زندگیای که هنوز شروع نشده بود برای همیشه به پایان برسد. سامان و فهیمه برای اینکه زندگیشان را حفظ کنند و به قول سامان، سر زبان دوست و فامیل نیفتند چند جلسه با مشاور خانواده هم مشورت کردند، اما سرانجام حکم طلاق این زوج جوان نیز صادر شد تا آنها هم در دوران کرونا طلاق بگیرند. داستان سامان و فهیمه کمی متفاوت است؛ نه از خشونت خبری است و نه از بیکاری و فقر. پدر فهمیه اوایل سال ۹۹ به دلیل بیماری کرونا فوت میکند، فهیمه دو ماه بعد دایی و شوهر خواهرش را به دلیل بیماری کرونا از دست میدهد. همین موضوع باعث وسواس فکری و افسردگی او میشود؛ وسواسی که زندگیاش را به هم میریزد. سامان میگوید: «فهیمه بعد از فوت پدرش خیلی به هم ریخت. حق هم داشت. بعد از فوت دایی و شوهر خواهرش حالش بدتر هم شد. اصلاً از اتاقاش بیرون نمیآمد. میترسید که کرونا بگیرد. هیچ جا نمیرفت. اگر کسی به خانه میآمد داد و بیداد راه میانداخت و میگفت نباید در این دوران رفتوآمدی باشد. دیگر هیچ برنامهای برای زندگی نداشت. فقط در خانه میماند. خودش بود و مادرش. خریدهای خانه را برادرش انجام میداد. حتی به کوه و طبیعت هم نمیرفت. شاید باورتان نشود با التماس توانستم او را از خانه بیرون بیاورم تا به مطب روانشناس برویم. سه تا ماسک میزد و روی آن هم شیلد میگذاشت و مدام به دستهایش الکل میزد. اگر کسی نزدیکاش میشد فریاد میزد و فرار میکرد. از ماشین که پیاده میشد، اطرافاش را نگاه میکرد که کسی نباشد و بعد راهی میشد. کارهایش آنقدر عجیب بود که همه نگاهاش میکردند. من به او حق میدادم اما او اصلاً به خودش نمیآمد و روز به روز بدتر میشد. به حرفهای روانشناس گوش نمیکرد و در جلسههای مشاوره فقط میخندید و با روانشناس بحث میکرد. بعد از چند جلسه هم اصلاً در خانه را به روی من باز نکرد که بتوانم او را نزد روانشناس ببرم.» مشکل فهیمه به مرور زمان بیشتر شد تا جایی که اصلاً دلش نمیخواست همسرش را ببیند. سامان میگوید: «زندگی من شروع نشده تمام شد. دختر خاله فهیمه وکیل بود. یک روز به من زنگ زد و گفت فهیمه درخواست طلاق داده است. انگار یک سطل آب یخ روی من ریختند. وقتی با فهیمه حرف زدم از من معذرتخواهی کرد و گفت به هیچوجه نمیتواند به زندگی با من ادامه دهد. به من گفت در شرایطی هستم که دلم نمیخواهد کسی در زندگیام باشد. بعد از مهلت قاضی و پادرمیانی فامیل بازهم حال فهیمه خوب نشد. من هم کاری از دستم برنمیآمد. فهیمه نمیخواست با من زندگی کند. نمیتوانستم به زور او را از خانه بیرون بکشم. او سال بدی را پشت سر گذاشته بود. کرونا سه عضو خانواده او را گرفته بود. گاهی به او حق میدهم. با اینکه زندگیام خراب شده و زنی که دوست داشتم حالا بیمار شده و اصلاً به درمان فکر نمیکند اما ای کاش این اتفاق نمیافتاد. من برای زندگی و آیندهام نقشههای زیادی کشیده بودم؛ اما نشد.»