سرور داورپناه اهل لاهيجان است. وقتي 12سالش بوده از لاهيجان به تهران ميآيند و در 14-13سالگي، با پسرخالهاش آقاي طوافي در سال 40 ازدواج ميكند و ميروند خرمآباد. 2پسر اول در همانجا به دنيا ميآيند و پسر بعدي وقتي كه خانواده طوافي، 5سالي را به همدان مهاجرت كرده بودند.
هر 3فرزند خانم داورپناه، زير 20سالگي او و به فاصله 2سال از هم به دنيا ميآيند. در خانواده طوافي انگار دواسمه بودن رسم است. هم همسر خانم داورپناه 2 اسم دارد و هم 3 فرزندش؛ «اسم پسر دومام در شناسنامه كامران بود اما چون روز تولد امام حسن(ع) به دنيا آمد، مادرم او را حسن صدا ميكرد و ساير اعضاي خانواده برايش نام علي را ميپسنديدند! خانواده همسرم هم كامران صدايش ميزدند و در نتيجه كامران، 3 اسم داشت. يك روز معلم مدرسهاش از اين وضعيت شكايت كرد كه ما هر اسمي او را صدا ميزنيم بلند ميشود؛ بهتر است يك اسم او را صدا كنيد تا عادت كند. ما هم كامران صدايش كرديم تا اينكه وارد دبيرستان شد و خودش گفت من را «عليكامران» صدا بزنيد. اين شد كه نام عليكامران رويش ماند. به فرزند كوچكم هم در كودكي كاميار ميگفتيم ولي وقتي بزرگ شد گفت به من بگوييد «حسين»؛ در مسجد، دانشگاه يا جبهه، همه به اسم حسينعلي او را ميشناختند.»
كامبيز و كامران و كاميار كه بعدها اسامي محمدرضا، حسنعلي و حسينعلي رويشان گذاشته شد، 3 پسر سرور داورپناه هستند كه ماجراهاي عجيب و غريبي را براي اين مادر صبور رقم زدهاند.
انگار همين ديروز بود...
وقتي خاطرات روزهايي كه چندان نزديك نيستند را با خانم داورپناه مرور ميكني، طوري از آنها حرف ميزند كه انگار همين ديروز اتفاق افتاده. يادآوري روزهايي كه هر 3پسر كنار مادر بودند آنقدر شيرين است كه لبخند روي لبهاي مادر ميآورد. دلش ميخواهد ساعتها از كودكي و شيطنتهاي پسرهايش و سروكله زدنش با آنها بگويد و با اين كار، غم دوري و دلتنگياش براي عزيزان از دسترفتهاش را كمرنگ كند؛ «علي كامران هميشه خندان بود؛ يكي از معلمهاي او به من گفت عليكامران را براي چه زماني تربيت كردهاي؟ گفتم مگر تربيت زمان دارد؟ گفت آري، اين بچه براي اين زمان تربيت نشده است؛ وقتي دليل را پرسيدم گفت هيچ غلوغشي در اين بچه وجود ندارد و بچه صاف و سادهاي است.
كلا روحيات فرزند دومام بيشتر به روحيات من ميخورد. كودكي خودم را در پسر دومام احساس ميكنم و هنوز هم با او بيشتر از آن يكي پسر شهيدم ارتباط دارم».
هم خانم داورپناه و هم اطرافيانش متوجه عادي نبودن اين پسرها ميشوند. انگار از همان اول معلوم بوده كه سرنوشت اين بچهها، با بچههاي عادي متفاوت است. داور پناه ميگويد: «وقتي بچهها به دنيا ميآمدند عموي همسرم كه مرد مومن و با تقوايي بود بهمدت يك ماه پيش ما ميآمد؛ وقتي پسر سوم من به دنيا آمد عموي همسرم 2ماه پيش ما آمد و ماند. عليكامران آن زمان 3-2 ساله بود، عموي همسرم او را روي پاي خود مينشاند و ميگفت كه خبر داري اين بچه بعدا براي توست؟
ميگفتم مگر الان براي كسي ديگر است؟ ميگفت ما دنياي ديگري هم داريم، اين براي آن دنياي توست...
همين
مورد درباره فرزند سوم من هم اتفاق افتاد. يكبار كه عموي همسرم آمده بود
خانهمان، رو كرد به همسرم و گفت كه كاميار براي توست، براي آن دنياي تو.
يك بار از او پرسيدم كه پس پسر بزرگم براي كيست؟ گفت پسر بزرگ براي همين دنياي شماست...».
فرزندان
سرور داورپناه، همگي بهصورت جهشي درس خواندهاند. پسربزرگش در سن 14
سالگي در دانشگاه علم و صنعت پذيرفته ميشود و 2 پسر ديگر هم در سالهاي 60
و 62 در رشته مهندسي متالورژي مشغول تحصيل ميشوند.
بعد از انقلاب و در زمان انقلاب فرهنگي كه دانشگاهها بسته شد، پسر بزرگ خانم داورپناه كه زبان انگليسياش خوب بود، براي كارهاي ترجمه وارد سپاه شد چراكه آن زمان براي خريد اقلام دفاعي خارجي نياز به مترجم داشتند. علاوه بر آن بهعنوان متخصص راهاندازي اين تجهيزات به خدمت گرفته شد. در سال 61 و در عمليات فتحالمبين اين فرزند خانم داورپناه هنگام كارگزاري يك موشك از ناحيه قلب مجروح ميشود و نخستين جانبازي، براي خانواده طوافي رقم ميخورد.
روزهاي سخت دلواپسي
وقتي 3پسر خانم داورپناه به جبههها رفتند، او هم طاقت نياورد در تهران بماند. با آنها رفت و پشتجبههها خدمت ميكرد. همسرش هم 2دوره در بوكان بود كه بهدليل آلودگيهاي آن مناطق جراحت برداشت و ناچار شد به تهران برگردد. خودِ داورپناه هم ريه و پوست صورتش در آن دوران مشكلدار شد.
اين مادر شهيد معتقد است كه كار در پشت جبهه باعث شد دوري پسرانش برايش سخت نباشد. اينكه خودش در آن محيط بوده و مردمي را ديده كه چه در جبههها و چه پشت جبههها با جان و دل كار ميكنند سبب شده تا خودش را تنها نبيند و آن حس وحشتناك نگراني براي پسرانش كمي آرام شود؛ «به خاطر مجروحيت پسر بزرگم هميشه نگراني از دست دادن پسرانم را داشتم اما وقتي روحيه خودشان و مردم را ميديدم، آرام ميشدم.»
بغض، جانبازي، شهادت و فراق
داغ فرزند، آنقدر تازه است كه انگار همين ديروز گذاشته شده روي دل مادر؛ از آن نوع داغهايي كه هيچوقت سرد نميشود و هر بار به آن فكر ميكني، غصه سراسر وجودت را ميگيرد. ماجراي شهادت و جانبازي 3پسر، از آن داغهاست. وقتي از روزهاي مجروحيت فرزندانش حرف ميزند، تمام اضطراب و نگراني يك مادر در روزهايي كه نميداند سرنوشت بچههايش چه ميشود و چه در انتظار آنهاست را در چشمهايش ميبيني؛ انگار فيلم سينمايي زندگي بچهها دوباره دارد پخش ميشود و راوي ماجرا اوست و قرار است لحظه به لحظه، حسش را به بيننده منتقل كند؛ «پسر دوم من در بوكان بود، در پادگان ابوذر. در حمله مسلمابنعقيل بالاي قله سومار مجروح شد و به تهران آمد. پسر دوم من بعد از مجروحيت در مدرسه شهيد بهشتي، ديني تدريس ميكرد و فعاليتهاي تربيتي داشت. وقتي براي بار دوم به جبهه رفت، هنوز كاملا خوب نشده بود و من از اينكه دوباره مجروح شود نگران بودم. راستش را بخواهيد هيچ وقت فكر نميكردم شهيد شود .»
عليكامران، بعد از بهبودي نسبي به جنوب ميرود و دوباره در عمليات والفجر مجروح ميشود و بالاخره در سال 62، در منطقه فكه به شهادت ميرسد.ماجراي شهادت عليكامران كه مطرح ميشود، ديگر مادر نميتواند جلوي پايين آمدن اشكهايش را بگيرد. انگار كه همين الان جلوي چشمش پسرانش دارند پرپر ميزنند و از دست مادر كاري ساخته نيست و فقط تماشايشان ميكند؛ «پسر كوچك من در والفجر مقدماتي در فكه يكبار در تله انفجاري افتاد و جراحت بسيار سختي برداشت، در بيمارستان صحرايي عمل و بعد به مشهد اعزام شد. ما هم فكر ميكرديم شهيد شده است چرا كه پرونده پسرم گم شده بود. از سوي سپاه ما را به مشهد بردند ولي نگفتند براي چه. بعدا فهميديم كه پسرمان را به بيمارستاني در آن شهر بردهاند.»
خانم داورپناه و همسرش، كاميار نيمه جان را به تهران ميآورند اما بهدليل شلوغ بودن بيمارستانها، در منزل از او مراقبت ميكنند و همين مراقبتها سبب ميشود تا حال كاميار يا همان حسينعلي بهتر شود.هنوز مادر و پدر سرگرم مراقبت از فرزند مجروح بودند كه خبر شهادت عليكامران را به آنها ميدهند؛ «پسر كوچكم كه بدنش پر از بخيه بود، با همان حال بدش كارهاي تحويل برادر را انجام داد. آن زمان فكر نميكردم او هم شهيد شود. با خودم ميگفتم ديگر خوب شده و برايمان ميماند.»
اما كاميار باز هم به جبهه ميرود؛ اين بار ناگهاني و بدون اطلاع. قرار بود بازديد يك هفتهاي از فاو داشته باشد. خانم داورپناه ميگويد: «وقتي حسينعلي بدون اطلاع به جبهه رفت، انگار فهميدم ديگر قرار نيست بازگردد». وقتي يك هفته بعد سراغ پسرش را از سپاه ميگيرند، به آنها گفته ميشود كه پسرش دارد بازميگردد اما نميگويند شهيد شده. به اينجاي خاطرات كه ميرسد، ديگر بايد به سختي صداي اين مادر صبر را از لابهلاي بغض و اشكش بشنوي؛ «از روز بازگشتش به جبهه تا شهادتش تنها يكهفته فاصله بود... پسرم در فاو شهيد شد.»
بازگشت به زندگي
بايد قبول كرد سخت است. انتظار زيادي است كه پسر 22سالهات شهيد شود و آن يكي در 24سالگي 75درصد جانبازي داشته باشد و بتواني مثل قبل زندگي كني. خانم داورپناه هم مثل همه مادرها، بعد از شهادت و مجروحيت فرزندانش به هم ميريزد. روزهاي بعد از شهادت فرزند آخر، غصه آنقدر بزرگ ميشود كه اگر جلويش را نگيرد، صبر و زندگياش را ميبلعد. تا مدتي خانهنشين ميشود و نميتواند در مدرسه كار كند. هم از نظر جسمي و هم از نظر روحي، اثر از دست دادن فرزندانش روي او خودش را نشان ميدهد. داورپناه آن روزها را چنين توصيف ميكند: «وقتي پسر كوچكم شهيد شد تا مدتي نميتوانستم در مدرسه كار كنم و اين اتفاق تاثير بدي روي من داشت. مسئول ما در آن زمان من را خواست و گفت كه اگر نشستن در خانه باعث ميشود پسران تو برگردند به تمام مادرها بگويم در خانه بنشينند. من گفتم فكر ميكنم ديگر نميتوانم و از من بر نميآيد. اما او اصرار بر برگشت من به كار داشت و حرفهايش باعث شد به كار برگردم».
مرا هم با بچههايم در خاك گذاشتند
تنها چيزي كه يك مادر شهيد را سرپا نگه ميدارد، اين است كه ميداند فرزندش را براي يك هدف بزرگ قرباني كرده. اما از همه اينها كه بگذريم، اجر معنوي و انساني اين فداكاري را كه بگذاريم كنار، مادر از ته دل هيچ وقت راضي به از دست دادن فرزندش نيست. از دورياش هميشه غصه ميخورد و به خاطر نبودنش عزادار است. خانم داورپناه هم يكي از همين مادرهاست. ميگويد: «ممكن است شهادت بچههاي من براي من افتخارآفرين باشد ولي دوري از آنها بسيار سخت و ناگوار است؛ بعضي مادرها ميگويند خوشحاليم كه فرزندانمان را داديم اما من ميدانم كه اين خوشحالي از ته دل نيست. خوشحال نيستم، دوست داشتم بچههاي من كنارم باشند و داشته باشمشان. مادر حاضر است روزي هزار بار او را در آتش بسوزانند ولي براي بچههايش اتفاقي نيفتد. الان شايد من بخندم اما قلبم گريه ميكند. فكر ميكنم زماني كه بچههايم را در خاك گذاشتند، مرا هم با آنها دفن كردند...».
خدا با من است
كسي شك ندارد مادري كه 2پسر شهيد دارد و يك جانباز تقديم كرده، زني عادي نيست و شيري كه به فرزندانش داده شير يك شيرزن است. داورپناه از ارتباط خوب هميشگياش با خدا ميگويد و اينكه هميشه خدا را كنار خودش حس ميكند؛ «من هميشه فكر ميكنم خدا همراه من است و شانهبهشانه با من ميآيد و بهطور غيرمنتظرهاي به كمكم ميآيد. مثلا براي كربلا ثبتنام كرده بودم و زمان سفر را ارديبهشت تعيين كرده بودند. من دوست داشتم زمان تحويل سال در كربلا باشم اما نميشد. كاملا اتفاقي به سازمان حج رفتم و با مسئول مربوطه صحبت كردم و او اسم من و همسرم را به جاي كساني كه انصراف داده بودند نوشت و تمام كارهاي من را همان روز خودش انجام داد؛ م ن فكر ميكنم اين كار به دست خدا رديف شد. موارد ديگري هم بوده كه خيلي خاص كارها درست شده و اين تنها لطف مستقيم خداوند است.» اين بانوي صبر باور دارد به اينكه هر روز ميتواند اين مسافت طولاني را طي كند و خودش را به محل كار برساند و با اين بچههاي خاص كار كند.
همه و همه كمكهاي خداوند است. ميگويد: «اين را احساس ميكنم كه خدا همراه من است؛ شايد به خاطر اينكه فرزندانم را از دست دادم و دلم شكسته است خداوند اينگونه من را كمك ميكند». و شايد اينها، فقط كمك خداوند نيست بلكه تقدير و تشكري است جانانه از يكي از بهترين بندگانش به خاطر يك عمر خوبي و صبر و مقاومت در برابر سختيها... .
دلا تا كي اسير ياد ياري؟
2پسر شهيد خانم داورپناه، هنوز كنارش هستند و با او حرف ميزنند. مادرشان در خواب و بيداري آنها را ميبيند و معتقد است كه در خيلي كارها، او را كمك ميكنند؛ «بچههاي شهيدم اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد از قبل به من در خواب هشدار ميدهند؛ وقتي براي مكه خانوادگي ثبتنام كرديم، خواب ديدم پسرم لباس احرام پوشيده است. از او پرسيدم چرا با اين لباس آمدي؟ گفت آمدم ارزم را بگيرم؛ اين خواب را براي پيشنماز مسجد تعريف كردم او گفت كه اسم شما براي اين سفر در ميآيد، سعي كنيد او را نيز همراه خود ببريد... .
زماني كه پسر دومام شهيد شده بود من حالم خوب نبود، يك شب خواب ديدم پسرم براي من سوپ آورده است و به من ميگويد سوپ را بخور اما لوبياهاي قرمز برايت ضرر دارد، آنها را نخور. همان روز گروه آشپزخانه سوپ پخته بودند و همان لوبياهاي قرمز نيز داخل سوپ بود؛ من همانطور كه در خواب ديدم لوبياهاي قرمز را نخوردم. من هر سفري كه ميروم، در هر اتفاقي كه در زندگي براي من ميافتد. من فكر ميكنم پسرانم با ما همراه هستند و كارها را برايمان آسان ميكنند؛ درست مثل اينكه زنده باشند و در كنارمان. بعضي وقتها اين مسائل را كه براي كسي تعريف ميكنم به من ميگويند پدر و مادرهايي كه فرزندشان را از دست ميدهند از نظر عقلي دچار مشكل ميشوند. حتي يكبار برادرم به من گفت كه بايد قبول كني اين زندگي را باختهاي! اما من حرفش را قبول ندارم و هنوز هر 3 فرزندم را در كنار خودم احساس ميكنم.»
همه فرزندان من
در اين 30سال خاطرههاي زيادي از اين بچهها دارم اما بهترين خاطرهها مربوط به هفته معلم است و اينكه بچهها در هفته معلم با تمام ناتوانيهايي كه دارند ابراز محبت ميكنند؛ يادم ميآيد چندسال پيش يكي از بچهها با پول خودش براي خود من دو فيله نايلوني خريده بود و با ذوق آن را به من داد. بچه ديگري بود كه يك جفت جوراب خريده بود، يك لنگه را به يك دبير داده بود و لنگه ديگر را به دبير ديگر.
اينكه با اين ذهنشان و با معلوليتشان اينطور به ما محبت ميكنند، بهترين خاطرات را براي ما ميسازد. خاطرات بد هم هست كه دلم نميخواهد به ياد بياورمشان ولي معمولا سختترين و تلخترين خاطرات، مربوط به بيماري بچههاست.
يكي از بچهها را به خاطر دارم كه ناراحتي قلبي داشت، عمل شد و فوت كرد؛ اين بچه براي من خيلي عزيز بود و فوت او براي من خيلي سخت. با اينكه تجربه از دست دادن فرزند دارم اما غم اين كودك هم برايم كم از غم از دست دادن بچههايم نبود.
زندگي عاشقانه با كودكان استثنايي
آشنايي با مجتمع آموزش كودكان استثنايي توحيد
وقتي فردي نيمي از عمرش را صرف يك كار خاص ميكند، سخت ميشود زندگي شخصياش را از زندگي كاري جدا كرد. براي خانم داورپناه هم آنقدر كار و زندگي خصوصي در هم تنيده شده كه اين تفكيك به راحتي امكانپذير نيست. كاري كه اين مادر شهيد، 30سال است انجام ميدهد، يك كار معمولي و ساده نيست. مواجهه هرروزه با كودكاني كه عادي نيستند و بايد چند برابر يك كودك عادي برايشان وقت و انرژي بگذاري، كار راحتي نيست.
مجتمع آموزشي كودكان استثنايي توحيد، مكاني است كه سرور داورپناه نزديك به 30سال از عمر خود را در آن گذرانده. 32 سال است كه فرهنگي است و در سال تحصيلي 62-63 براي مديريت اين مجتمع آموزشي انتخاب شده است. 30سال پيش كه به اينجا آمد، تعداد بچهها كم بود و اين ساختمان يك طبقه بيشتر نداشت. اين روند تا سال 70 ادامه داشت و افزايش تعداد بچهها باعث شد تا ساختمان را توسعه دهند و آن را 3طبقه كنند. تعداد دانشآموزان آن اوايل حدود 35-30 نفر بود؛ اين تعداد با گذشت زمان به 100 نفر رسيد و كلاسهاي مجتمع كفاف اين تعداد را نميداد. مدرسه توحيد ابتدا فقط در سطح ابتدايي بود و بعد دوره راهنمايي نيز اضافه شد و 3سال است كه در دوره متوسطه نيز فعاليت دارند. داورپناه، روزهاي اولي كه به اين مجتمع آموزشي آمد را اينطور توصيف ميكند: «از زماني كه وارد آموزش و پرورش شدم 2سال بهصورت كارمند عادي خدمت كردم؛ بعد از 2سال كه مدارس استثنايي را جداسازي كردند نياز به نيرو داشتند و من را خواستند چرا كه از اوايل انقلاب در اين كار بودم؛ زماني كه از من درخواست همكاري كردند تا مدتي ناراحت بودم. پسر كوچكم ميگفت براي چه ناراحتي؟ بچههاي سالم كه معدلهاي بالا دارند نيازي به امثال تو ندارند، آنها خودشان از پس خودشان برميآيند. اينكه براي كودكان خاص فعاليت كني ارزشمند است».
بچههايي كه در اين مدرسه درس ميخوانند، كودكان استثنايي اما آموزشپذير هستند؛ بهره هوشي اين بچهها از بچههاي عادي كمتر است كه در گذشته اين بچهها را به نام عقب مانده ذهني ميشناختند و بعدها به نام كودكان كمتوان ذهني شناخته شدند. بحث جداكردن مدارس كودكان استثنايي از كودكان عادي، هميشه موافقان و مخالفاني داشته است. خانم داورپناه، مدير اين مدرسه، بههيچوجه موافق جداسازي بچههاي عادي از كودكان استثنايي نيست. ميگويد: «بايد مدارس استثنايي زير پوشش مدارس عادي برود؛ در گذشته اين چنين بود و وضعيت بهتر بود و اين شيوه به نفع بچهها نيز بود؛ جداسازي بچههاي استثنايي باعث شده كه اين بچهها براي مردم ناشناخته باشند».
داورپناه از نگرشي كه نسبت به اين كودكان و مدارسشان وجود دارد بسيار شاكي است و ميگويد: «روبهروي مجتمع ما بچههاي عادي هستند، مديران و معلمهاي مدرسه عادي براي تهديد بچهها ميگويند اگر شيطنت كنيد شما را به مدرسه استثنايي ميفرستيم! اين مشكل بزرگي است؛ ديدگاه مردم ما نسبت به بچههاي استثنايي بهگونهاي ديگر است و نبايد اينطور باشد».داورپناه، بزرگترين مشكلات كودكان استثنايي را خانوادههاي آنها ميداند. او معتقد است كه بيشتر مشكلات اين بچهها به پدر و مادرها باز ميگردد چرا كه اكثر پدر و مادرها فكر ميكنند بچههايي كه از لحاظ ذهني مشكل دارند بايد رها شوند؛ «متأسفانه پدر و مادرها به بچههاي عادي خود بيشتر رسيدگي ميكنند و وقت براي كودك خاصشان نميگذارند. بهطور مثال در برنامههايي كه براي آموزش خانوادهها تهيه ميشود از 100 خانواده مثلا 15 خانواده حضور پيدا ميكنند كه علت عدمحضور برخي خانوادهها دوري راه و بعد مسافت و علت ديگر اين عدمحضور والدين بيتوجهي به بچههاي استثنايي است؛ والدين بايد بدانند به اين بچهها بايد بيشتر رسيدگي كنند». نوع آموزش در اين مدارس با مدارس عادي متفاوت است. تا كلاس پنجم مانند بچههاي عادي كتابهاي اول تا پنجم تدريس ميشود كه البته نوع كتابها پس از جداسازي مدارس استثنايي متفاوت با بچههاي عادي است و محتواي آن كمتر شده. بعد از دوره دبستان، دوره راهنمايي كه آن را پيشحرفهاي مينامند آغاز ميشود و در اين دوره هر دانشآموز يك حرفه را آموزش ميبيند. در دوره متوسطه هم ديگر خيلي روي درس تاكيد نميشود و بيشتر حرفهآموزي است.
فعاليتهايي كه در اين مدرسه انجام ميشود به غير از موارد آموزشي، مهارتهاي زندگي هم هست. مدير مدرسه توحيد ميگويد: «معتقدم اين نوع بچهها را بايد از لحاظ رفتاري و مهارتي پرورش دهيم؛ هر چقدر از لحاظ درسي با اين بچهها كار شود زياد پيشرفت نخواهند داشت، چراكه دير ياد ميگيرند و زود فراموش ميكنند ليكن از لحاظ تربيتي و اجتماعي بايد بيشتر با آنها كار شود». داورپناه ميگويد كه هيچ وقت از كاركردن با كودكان استثنايي خسته نشده و نخواهد شد. هميشه با خود ميگويد روزي كه بازنشسته شوم هم مثل زمان خدمت به مدرسه خواهم آمد و برايشان كار خواهم كرد چرا كه اين معلم و مدير مدرسه، خودش را هيچ وقت جدا از بچهها متصور نيست. معتقد است چيزي كه تا الان او را سرپا نگه داشته، حضور در اين مدرسه و كاركردن با بچههاي استثنايي بوده است؛ «زندگي من با اين بچهها معنا پيدا ميكند و هر سال كه يك گروهشان فارغ التحصيل ميشوند، لحظات سختي برايم ايجاد ميكند. بدون بچهها زندگي براي من كسلكننده است و اگر نباشند، حس ميكنم چيزي گم كردهام.»
زهرا مهاجری