کد خبر: ۲۴۹۲۶۳
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۶ - ۱۹ دی ۱۳۹۸ - 2020January 09
ماشین‌های سنگین و آمبولانس یکی‌یکی از راه رسیدند؛ حامل تکه‌های پیداشده از جنازه‌ها. جمعیت، ‏دور راننده را گرفت و همه سراغ جنازه‌هایشان را گرفتند: «جنازه‌ای نیست.» این ویران‌کننده‌ترین ‏پاسخی بود که ظهر هجدهم دی به آنها داده شد
شفاآنلاین>اجتماعی>حوادث> دو نفر راست و ‏چپ‌ بدن زن را نگه داشته بودند تا تعادلش حفظ شود. روسری کج‌شده روی سر، موهای آشفته روی ‏پیشانی و صدای ناله‌هایش: «پسرم».‏

به گزارش شفاآنلاین،ظهر دیروز، مقابل مرکز تشخیصی و آزمایشگاهی پزشکی‌قانونی استان تهران معروف به کهریزک، ‏نخستین عزاداری خانواده‌های قربانیان پرواز تهران - اوکراین روی سکوی نگهبانی، روی زمین و داخل ‏ماشین‌هایی که مقابل در ورودی توقف کرده بودند، برگزارشد. بیشتر از ٦ ساعت از سقوط ‏هواپیمای بویینگ ٧٣٧ هواپیمایی اوکراین در صباشهر استان تهران می‌گذشت که یکی‌یکی ‏خانواده‌ها از راه رسیدند؛ مادر، خواهر، برادر، خاله، دایی، عمه و عمو. اما نگهبانی تنها بستگان ‏درجه یک را برای تعیین هویت اجساد می‌پذیرفت.‏

‏آقا چیزی از جنازه‌ها مانده؟ ‏

نه. چیزی نیست.‏

ماشین‌های سنگین و آمبولانس یکی‌یکی از راه رسیدند؛ حامل تکه‌های پیداشده از جنازه‌ها. جمعیت، ‏دور راننده را گرفت و همه سراغ جنازه‌هایشان را گرفتند: «جنازه‌ای نیست.» این ویران‌کننده‌ترین ‏پاسخی بود که ظهر هجدهم دی به آنها داده شد.‏

‏ ماشین بعدی از راه رسید و کنار صندلی راننده جعبه‌ای پر از وسایل بود؛ هر آنچه از اسباب و وسایل ‏جنازه‌ها مانده. همه را آورده‌ بودند برای تشخیص هویت. مردان جلو راه می‌رفتند و زنان با ‏صورت‌های غم‌زده، لب‌های خشکیده به رنگ گج، به زحمت راه می‌رفتند تا برسند به نگهبانی. 

آنجا ‏فهرست بلندبالایی بود از مسافران پرواز: «هیچ کس زنده نمانده.» و این تلخ‌ترین خبری است که ‏یک پدر در زندگی می‌شنود. پدر هنوز امید به زنده‌ماندن یک نفر  داشت و  «کاش آن یک نفر، پسرم ‏باشد.» آشفته بود، عینک به چشمش زد، برداشت و دنبال مدارکش گشت. باید می‌رفت داخل ماشین. ‏صدایش می‌‌کردند. باید از او خون می‌گرفتند، برای ‏DNA‏. ‏

مادر «حسین» را هم به زحمت آوردند جلوی نگهبانی. آنجا دیگر توانش تمام شد و افتاد روی سکو. ‏پسر نگهش‌داشت و مادر فریاد زد. حسینش (حسین رضایی) همین چند روز  پیش با رحیمه (رحیمه کاتبی) ‏عقد کرده بود.

 دو جوان بیست‌وچهار و بیست‌وپنج ساله که در سوئد با هم آشنا شده و تعطیلات کریسمس به تهران ‏آمده بودند برای مراسم ازدواج. حالا هم می‌رفتند تا به خانه‌شان در سوئد بروند. صورت گرد مادر شبیه تمام ‏زنان افغانستانی بود و حالا به رنگ گچ دیوار: «خودم دامادش کردم. الله کمکم کن.» 

مادر بی‌طاقت بود، ‏گریه‌هایش شبیه به مویه شد و وقتی مادر رحیمه -عروسش- از راه رسید، صدا دوباره به آسمان رفت. ‏هر دو دست در گردن هم ضجه می‌زدند: «خدایا حسینم را بیار.» تراژدی از همین جا آغاز  شد. ‏خانواده‌ها همه آنهایی که تا آن لحظه در شوک بودند، بغض‌شان ترکید. 

چشم‌خانه‌ها نمدار شد. یکی با ‏صدای بلند غمش را فریاد زد و آن یکی اشک‌ها را میان دستمال پنهان کرد. زن افغانستانی دیگری از ‏راه ‌رسید، مادر زین‌الدین: «چطور طاقت بیاورم.» از همان دور صدای گریه‌اش بلند بود: «دو سه‌سال ‏پیش پسر هجده ساله‌ام مریض شد و مُرد و حالا پسر بیست‌وسه ساله‌ام. 

خدایا این چه انتقام سختی است که از من ‏می‌گیری.» زین‌العابدین درس خوانده و در یکی از دانشگاه‌های سوئد پذیرش گرفته بود؛ مادر از او ‏خواسته بود برای‌سال نو میلادی که کلاس‌هایش تعطیل است، بیاید و او را ببیند، پسر آمد و حالا مادر ‏می‌گوید: «خاک بر سر من. چرا آمدی.»

 او برایش کت و شلوار خریده بود تا در مراسم فارغ‌‏التحصیلی تنش کند. مردان در انتظار زنان نشسته بودند تا سوگواری کنند؛ این زنان هستند که با ناله ‏می‌آیند و با چشمانی پر از اشک وارد نگهبانی می‌شوند و تا وقتی اسم عزیزشان را در فهرست جهنمی ‏می‌بینند، پاهایشان سست می‌شود. آنجاست که ضربه آخر زده می‌شود. ‏

خانواده‌ها، تمایلی به حرف زدن نداشتند، خیلی‌ها سیگار به دست در گوشه‌ای و در سکوت، بهت زده‌، ‏به خیابان نگاه می‌کردند.

 منتظر و مشوش. بعضی مثل دوست «مهرداد نقیب لاهوتی» اسم عزیزشان را ‏هم فراموش کرده‌ بودند؛ مردی که از شدت فشار، دندان‌هایش را محکم به‌هم سنجاق کرده و کلمات به ‏سختی از میان دندان‌هایش بیرون می‌آمد. مدام راه می‌رفت و سیگار دود می‌کرد. مهرداد دوستش بود، ‏مرد چهل‌وپنج ساله‌ای که دو فرزند داشت، ١٠ و ١٤ساله. 

همسر و فرزندانش هنوز ساکن کانادا هستند:  «تازه ‏٦ماه بود که مهاجرت کرده بودند، همسرش قبل از پرواز با او صحبت کرده بود.» عمه چادرش را ‏پیچید دورش:  «برای تعطیلات به ایران آمده بودند، مادرم فوت کرده بود، می‌خواستند در مراسم شرکت ‏کنند، مدام می‌گفتند دیر شده باید برویم.» او چهار نفر از اعضای خانواده‌اش را از دست داده؛ ‏برادرزاده و همسر و کودک دو ساله‌شان، خواهر همسر برادرزاده‌ و فرزند او هم در پرواز بودند. ‏بستگان، یکی یکی از راه رسیدند و بغض‌شان برای چندمین بار ترکید.  ‏ بیشتر مسافران هواپیما ساکن شهرهای کانادا بودند، یا دانشجو  یا مهاجر  و بیشترشان هم جوان.

بعد خانواده «ندا صدیقی» را صدا کردند؛ مردی دوید به سمت نگهبانی. صدای مادر حسین هنوز بلند ‏بود. مرد تازه از راه رسیده، خودش را با پروازی از شیراز به تهران رسانده و توان حرف زدن نداشت؛ ‏می‌گفت در راه، خلبان به او گفته که هواپیمای آتش گرفته یکی از بدترین نوع هواپیما بود، از آن ‏هواپیماهایی که وقتی موتورش آتش بگیرد دیگر نمی‌تواند روی زمین بنشیند. دامادش ترم آخر دکترا ‏در کانادا و مسافر هواپیما بود.«داماد ما همیشه با ترکیش ایر می‌آمد، پرواز نبوده که با اوکراین رفت، ‏هواپیمایی نیست.» ‏

یکی از اهالی شهریار، در همسایگی جایی که هواپیما سقوط کرد هم به کهریزک آمده بود؛ ساعت ٦ ‏صبح با صدای انفجار از خواب پریده بودند: «فکر کردیم زلزله شده، وقتی رفتیم دیدیم یک جایی آتش ‏گرفته، بعد متوجه شدیم هواپیماست.»

 او می‌گفت تکه‌های اجساد در گوشه و کنار بیابان افتاده بود: «یک ‏جایی دست می‌دیدیم، یک جایی تکه‌ای پا.»

 خانواده، شهاب رعنا هم بودند، پسر سی‌وپنج‌ساله‌ای که در کانادا ‏مشغول تحصیل بود. پدر برای تعیین هویت وارد ساختمان سفید شده بود. ‏

پزشکی قانونی ظهر دیروز در اطلاعیه‌ای اعلام کرد اداره‌هایش تا ساعت ١٢ شب،  برای گرفتن نمونه ‏دی‌ان‌ای، خانواده قربانیان سقوط هواپیما را پذیرش می‌کنند. در پرواز بویینگ ٧٣٧ اوکراین، ١٦٧ ‏مسافر و ٩ نفر خدمه کشته شدند؛ ١٤٧ نفر از آنها ایرانی، ١٢ نفر افغانستانی، دو نفر اوکراینی، ٤ نفر سوئدی و دو نفر شهروند کانادا بودند. از میان کشته‌ها، ٧٠ نفر مرد ‏بودند، ٨١ نفر زن، ١٥ کودک و یک نوزاد. ‏شهروند 

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: