پنج سال است که مراجع من است. از همان روز اولی که آلزایمر لعنتی به مغزش که نه؛ به جانش افتاد پیشم میآمد، البته حالا دیگر خانهنشین شده است
شفا آنلاین>یادداشت>این هفته از مردی که همسرش آلزایمر دارد، خواهید خواند و سختیهای دلتنگ شدن برای خانواده.
پنج سال است که مراجع من است. از همان روز اولی که آلزایمر لعنتی به مغزش که نه؛ به جانش افتاد پیشم میآمد، البته حالا دیگر خانهنشین شده است. شوهرش ماهی یک بار میآید، داروهایش را میگیرد و از وضعاش برایم میگوید. این اواخر عفونت ریه سختی را هم پشت سر گذاشته، بماند که مدتهاست کنترل ادرار هم ندارد. با همسرش تنهاست و هر بار بستری میشود، پیرمرد مثل یک پرستار مواظبش است.
هربار به شوهرش میگویم: «از وضع خودت بگو»، اول خدا را شکر میکند و باز میرود سراغ حالات همسرش. امروز میگفت دو ماهی است هر شب جمله نامفهومی را بارها تا صبح تکرار میکند، نمیدانم چیست اما گاهی فکر میکنم چرا خسته نمیشود؟! موقع رفتن دلم میخواست بنشانمش و بگویم: «به یقین میگوید که دوستت دارم». باور کن تنها جملهای که میشود دو ماه تا صبح تکرار کرد و خسته نشد، همین است: «دوستت دارم».
دلتنگیات را به زبانی دیگر بگو!
در دوران پزشکی عمومی یک استاد ترمینولوژی داشتیم که اتفاقا بسیار هم محبوب بود. سقف غیبتهای من پر شده بود و من مشتاق دیدار خانواده در شیراز. روزی که کاسه صبرم لبریز شده بود، یکی از دوستان پیشنهاد داد: «استاد حساس است بگو مادرم مریض است و اجازه بگیر.» به استاد که رسیدم و اجازه غیبت خواستم، همینکه پرسید: برای چی؟ زبانم نچرخید و گفتم: دلتنگ خانوادهام. جدی نگاه کرد و گفت: «اگر دلتنگ هستم را به یک زبان دیگر گفتی، میتوانی بروی». برق شادی در چشمانم دوید، هنوز دهان باز نکرده بودم که گفت: «البته غیر از انگلیسی».
عمر این برق کوتاه بود و من ناامید شده بود. گفتم: «استاد، دلتنگی که زبان نمیشناسد.» خندید و گفت: «دخترم برو، سلام هم برسان». هنوز هم بعد از سالها فکر میکنم دلتنگی زبان نمیشناسد، زنگ سرش نمیشود، بو ندارد، دلتنگی را نه میشود سرود، نه میشود نوشت، نه میشود گفت. دلتنگی را فقط میشود حس کرد، جایی نه آنقدر دور، نه آنقدر نزدیک، درست میان سینه هایمان که قلبمان برای عزیزانمان میتپد.خراسان
نویسنده : دکتر المیرا لایق روان پزشک